eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4هزار دنبال‌کننده
37.1هزار عکس
17.6هزار ویدیو
134 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 ترنج به لب و لوچه آویزان مهتاب نگاه کرد و گفت: -از قیافه ات معلومه که دستت و حسابی گذاشتن تو پوست گردو. مهتاب دست به سینه نشست و گفت: -یه جورایی آره. ترنج با وحشت گفت: -جواب مثبت دادی؟ مهتاب اه کشید و گفت: -نه کاملا ولی اونا این جور برداشت کردن. ترنج یکی محکم کوبید روی شانه مهتاب و گفت: -چه غلطی کردی الاغ؟ مهتاب مثل همیشه که عصبی میشد از روی مقنعه عصبی سرش را خاراند و گفت: -من گوهی خوردم گفتم تا زمانی که درسم تمام نشه نمی خوام ازدواج کنم. این سهیل بی شعورم نیشش باز شد گفت این که مشکلی نیست تو همش یک ترم دیگه داری. یعنی کمتر از یک سال اونم صبر می کنه برات. ترنج کف دستش را به پیشانی اش کوبید و گفت: -تو هم عین بز نشستی و هیچی نگفتی؟ -مگه دیگه به من مهلت دادن. اون بابا بزرگم نیشش از خوشحالی باز شد و گفت برام صبر می کنه. -مهتاب رسما گند زدی به زندگیت. مهتاب لبش را محکم گاز گرفت و گفت: -می دونم. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻