🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_544
استاد که وارد کلاس شد هر دو سکوت کردند.
فکر هر دو مشغول بود. ولی با اخطار های استاد بالاخره دست از فکر کردن برداشتند و مشغول کارشان شدند.
ترنج نمی توانست بپزید که مهتاب قرار است چنین زندگی داشته باشد. تا تمام شده کلاس بینشان هیچ حرفی رد و
بدل نشد.
بعد از کلاس هم ترنج پوسترش را برداشت و رو به مهتاب گفت:
_من دیروز نرسیدم این و تحویل ارشیا بدم. الان می خوام برم پیشش. تو هم میای.؟
مهتاب روی یکی از نیمکت ها ولو شد و گفت:
-تو داری می ری پیش شوهرت من بیام چه غلطی بکنم.
مهتاب مثل همیشه نبود.
ترنج هم چیزی نگفت و رفت سمت ساختمان اصلی.
یکی دوتا از دانشجوها توی اتاقش بودند.
ترنج با دیدن لیلا کاتب لبش را از حرص جوید.
گرچه کار خاصی نمی کرد و ارشیا هم در حالی که نگاه جدی اش رابه میز دوخته بود به حرف هایش گوش می داد ولی ترنج هیچ خوشش
نیامد.
ضربه به در اتاق زد و گلویش را صاف کرد.
نگاه ارشیا بالا آمد و به دیدنش ترنج ناخوداگاه اخمش باز شد.
ترنج سلام کرد:
_سلام استاد.
ارشیا نتوانست شوقش را از دیدن او پنهان کند و با روی باز گفت:
_سلام خانم اقبال بفرمائید داخل چرا دم در ایستادید.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻