🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_545
چشمهای لیلا داشت می چسبید به ته سرش تا حالل که استاد اخم هایش در هم بود و به او جواب سر بالا می داد حالا
چه شده بود که اینقدر ذوق کرده بود.
چشمانش را ریز کرد و به ترنج و بعد هم ارشیا نگاه کرد.
نگاه ترنج مثل همیشه خونسرد بود ولی زمانی که به ارشیا نگاه کرد نگاهش را گرم و مهربان دید.
ترنج چشم غره ای به ارشیا رفت و با سر به لیلا اشاره کرد. و برای عوض کردن جو گفت:
-استاد دیروز نشد کارمو نشون بدم.
ارشیا هم سینه اش را صاف کرد و گفت:
-بله. بیارین ببینم.
ترنج با دو گام خودش را به میز ارشیا رساند.
ارشیا قبل از نگاه کردن کار او به دو دانشجویی که مقابل میزش ایستاده بودند گفت:
-اگه کاری ندارین بفرمادئین.
لیلا هیچ از این حرف خودشش نیامد و با اکراه همراه دوستش از اتاق ارشیا خارج شد.
ترنج با چشمانی ریز شده با نگاهش تعقیب کرد و رو به ارشیا گفت:
-این دختره زیادی دور و برت می پلکه جناب مهرابی هیچ خوشم نمی اد.
ارشیا نگاهی به در انداخت و با سرعت دست ترنج را گرفت و بوسید.
ترنج با وحشت دستش را عقب کشید و نگاهی
به در انداخت:
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻