🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_563
-امروز یک چهره جدید از ماکان دیدم.
ارشیا به طرف او برگشت و منتظر بقیه حرفش شد ولی وقتی سکوت او را دید گفت:
-منظورت چیه؟
ترنج لبش را جوید و گفت:
-فکر می کنم زیادی با دخترا راحته.
به ارشیا که سر به زیر به حرفش گوش می داد نگاه کرد و پرسید:
-این طور نیست؟
ارشیا در رابرای ترنج باز کرد و خودش هم سوار ماشین شد. ترنج منتظر به او چشم دوخته بود ارشیا در حالی که
ماشین را روشن می کرد گفت:
-امیدوارم فکرت زیاد خطا نره. من ماکان و خوب می شناسم. توی این ده سال دیگه اخلاق هم دستمونه. اونجور که تو
فکر میکنی نیست.
-مگه تو می دونی من چه جوری فکر می کنم؟
-خوب معموبا این جور مواقع همه فکرای بدتری هم می کنن.
ترنج رویش را برگرداند و از شیشه بیرون را نگاه کرد و گفت:
من بیشتر از این ناراحتم که ماکانی که اینقدر در مورد پسرای اطراف من سخت می گرفت حالا به خودش اجازه
همچین رفتاری میده. الان اتفاق خاصی نیافتاده ولی نگاه ماکان به اون دختر........
ترنج جمله اش را نیمه تمام گذاشت و لبش را گزید. دلش نمی خواست یکی به برادرش همان نگاهی را داشته باشد
که مردم به این جور پسرها دارند.
حس بدی بود. حسی که از آن اتفاق ناراضی نیستی از ان کسی که این کار را کرده است رنجیده ای.
ارشیا که سکوت ترنج را دید سعی کرد چیزی بگوید.
البته حق را به او می داد. غیرت و تعصب روی خواهر و ناموس
چیز خوبی بود ولی البته همه این را برای خانواده خودشان می خواستند و پای افراد دیگر که به میان می آمد خواسته
خودشان را در الویت قرار می گرفت.
واقعا نمی تونست از ماکان دفاع کند ولی برای اینکه ترنچ را از ان حال و هوا
خارج کند گفت:
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻