🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#به_وقت_رمان
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_566
بعد برگشت و به ارشیا که با دقت داشت گوش می داد انداخت و گفت:
-یکی هم آب دوغ خیار.
ارشیا با ابروهای بالا رفته به ترنج نگاه کرد و گفت:
-عزیزم واقعا زحمت کشیدی من گفتم الان می گی قرمه سبزی فسنجونی.
ترنج از ماشین پیاده شد و گفت:
-من یک کاراموز ترم یکی هستم اونا غذای مخصوص سرآشپزه.
ارشیا با خنده از ماشین پیاده شد و لپ تاپ ترنج راهم برداشت و پشت سرش وارد خانه شد.
قلب ترنج داشت می امد توی حلقش ولی سعی می کرد خیلی عادی و خونسرد باشد دلش نمی خواست ارشیا از دستش برنجد.
درضمن ارشیا هنوز نه حرفی زده بود نه حرکت بدی کرده بود.
ترنج چادرش را روی دستش انداخت و لپ تاپش را از دست
ارشیا گرفت و به او گفت:
-کتت و در بیار راحت باش من الان میام.
و از پله بالا رفت هر لحظه منتظر بود ارشیا پشت سرش از پله بالا بیاید ولی وقتی به در اتاق رسید و خبری از او نشد
نفس راحتی کشد و رفت توی اتاقش.
به سرعت مانتو و شلوارش را با یک بلوز و شلوار راحتی عوض کرد.
شلوارش قهوه ای و کمی چسبان بود. یک تی شرت دخترانه سفید هم که عکس قلب نقره ای رنگی رویش داشت پوشید.
موهایش را جمع کرد که موقع آشپزی توی دست و پایش نباشند و بعد توی آینه نگاهی به خودش انداخت و رفت
پائین.
ارشیا کتش را در اورده جلوی تلویزیون نشسته بود دست هایش را از دو طرف باز کرده بود و روی پشتی کاناپه
گذاشته بود مچ پای راستش را هم روی زانوی چپ گذاشته بود. ترنج از دیدن ژشت او دلش زیر و رو شد و لبخندی
روی لبش آمد.
ارشیا هم با دیدن ترنج که داشت کفش های روفرشی اش را می پوشید لبخندی زد و گفت:
-بیام کمک؟
ترنج که داشت به طرف آشپزخانه می رفت برگشت و گفت:
-نیکی و پرسش؟
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻