eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
34.1هزار عکس
15.8هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 ارشیا بلند شد و در حالی که آستین هایش را بالا می زد وارد آشپزخانه می شد. ترنج داشت از یخچال بسته قارچ را بیرون می کشید. به ارشیا که دست به سینه او را تماشا می کرد گفت: _قارچ که دوست داری؟ ارشیا به طرف او آمد و گفت: _نه. ترنج با تعجب و سوال به طرف او برگشت و گفت: _نه؟ ارشیا به چشمان ترنج خیره شد و گفت: _من فقط تو رو دوست دارم. ترنج زود نگاهش را گرفت و گفت: -لوس. بعد بسته قارچ را داد دست ارشیا که باز هم داشت برای خودش می خندید و به او گفت: -بیا اینا رو بشور و خرد کن تا من بقیه مواد و آماده کنم. ارشیا چشمی گفت و رفت سمت سینک ظرفشوئی. ترنج مواد دیگر را از یخچال بیرون کشید ومشغول شد. ارشیا داشت سعی می کرد قارچ ها را یک اندازه خرد کند. ترنج با دیدن او خندید و گفت: -می دونی ارشیا یک سوالی چند وقتی هست تو کله من داره رژه می ره. ارشیا دست از کارش کشید و گفت: -چی هست؟ -اینکه تو و ماکان با این همه تفاوت اخلاقی و فکری چه جوری با هم دوست موندین؟ ارشیا شانه ای بالا انداخت و گفت: 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻