eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.4هزار دنبال‌کننده
34.3هزار عکس
15.9هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 ترنج مثل همیشه زودتر از او امده بود. کوله اش را انداخت روی صندلی کناری و نشست کنار ترنج و سرش را گذاشت روی میز. ترنج زد به شانه اش و گفت: -هوی دو روز رفتی خونه خوابتو آوردی اینجا؟ مهتاب همانطور که سرش روی میز بود پوزخند زد و گفت: -جات خالی همش خواب بودم این دو روز برا همین بد عادت شدم. ترنج که صدای خسته مهتاب را شنید این بار آرام تز زد به بازویش و گفت: -مهتاب چی شده؟ خوبی؟ مهتاب بدون اینکه سرش را از روی میز بردارد رویش را به سمت ترنج برگرداند و گفت: -کل دو روز تو بیمارستان بودم. چشماهای ترنج گرد شد: -بیمارستان؟ مسموم شدی؟ مهتاب پوفی کرد و گفت: -مامانم دوباره حالش بد شد. نگاه ترنج رنگ غم گرفت دست گذاشت روی شانه مهتاب و گفت: -الان چطوره؟ مهتاب بغضش را خورد و گفت: -بد. باید زودتر عمل شه. هر لحظه ممکنه... دوباره صورتش را به سمت میزش برگرداند و حرفش را خورد. ترنج مانده بود چه بگوید. همان موقع استاد وارد کلاس شد و حرفشان نیمه تمام ماند. بعد از کلاس مهتاب قبل از اینکه ترنج برود از او پرسید: -ترنج من به بابام قول دادم درباره عمل مامانم پرس و جو کنم. می تونی کمک کنی بهم؟ 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻