eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
34.1هزار عکس
15.8هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
‌﴾﷽﴿ ❤️ ❤️ بدون اینڪہ چشم از امیرمهدے بگیرم گفتم:نورا بیا درو نگہ دار! حسام متعجب نگاهم ڪرد! نورا ڪنارم آمد و در را گرفت،سریع وارد ڪوچہ شدم،حسام با شڪ نگاهم میڪرد،بدون اینڪہ نگاهش ڪنم ڪنارش رفتم و دستانم را بہ سمت امیرمهدے دراز ڪردم:بیا خالہ! امیر مهدے لبانش را غنچہ ڪرد نگاهے بہ پدرش و سپس بہ من انداخت و سریع بغلم آمد. حسام دستش را بہ سمت من دراز ڪرد و گفت:ڪجا میبریش؟! چندتا از همسایہ ها نگاهمان میڪردند،خواست بہ سمتم بیاید ڪہ سریع امیرمهدے را بہ سمتش دراز ڪردم،پاهاے امیرمهدے در هوا بلند شد و خورد بہ صورت حسام. با دست صورتش را گرفت،سریع نورا را بہ داخل حیاط هل دادم وارد خانہ شدم،در را بستم. نفس نفس زنان بہ در تڪیہ دادم،مریم و نورا با چشمانے گرد شدہ نگاهم میڪردند. نورا همانطور ڪہ بہ من خیرہ شدہ بود گفت:اوہ!اَڪشن! هر سہ باهم زدیم زیر خندہ. در مشڪلات هم میخندیدیم! امیدمهدے از بغلم پایین رفت و بہ سمت مریم دوید،مریم محڪم در آغوشش گرفت‌. صداے حسام بلند شد:دارم براتون! نورا در حالے ڪہ وارد خانہ میشد گفت:برم یہ پارچ آب قند درست ڪنم بخوریم. در اتاق خواب روے شڪم دراز ڪشیدہ بودم و ڪتاب عربے ام پیش رویم باز بود،یاسین هم رو بہ رویم مشغول نوشتن از روے درسش بود. امیرمهدے هم روے ڪمرم دراز ڪشیدہ بود و با ریشہ هاے شالم بازے میڪرد،دستم را زیر چانہ ام گذاشتہ بودم و با چشمانم متن ڪتاب را میخواندم. صداے صحبت ڪردن پدرم و مریم مے آمد. مریم تقریبا داد میزد! حسام ڪہ عصر حریف ما نشد،رفتہ بود محل ڪار پدرم و گلہ ڪردہ بود. نورا حوصلہ ے بحث نداشت،با طاها بیرون رفت. من و یاسین و امیرمهدے هم براے نخودسیاہ در اتاق چپیدہ بودیم. صداها نمیگذاشت تمرڪز ڪنم،بہ امیرمهدے گفتم:جیگر خالہ! امیرمهدے بلند گفت:جاااانہ جیگر! خندہ ام گرفت،نورا یادش دادہ بود. _میشہ گوشامو بگیرے؟ _چَش! دو دستش را روے دو گوشم گذاشت،صداها بلندتر شد. حسام هم بلند صحبت میڪرد. یاسین نگاهے بہ در اتاق انداخت،گرفتہ بود. صورتش را بہ سمت من برگرداند،لبخندے زدم و دوبارہ سرم را پایین انداختم. یڪے چند تقہ بہ در زد،امیرمهدے سریع از روے ڪمرم بلند شد و بہ سمت در دوید‌. همانطور ڪہ دستش را براے گرفتن دستگیرہ ے در بالا میبرد روے پنجہ هاے پاهایش ایستاد و با ڪمے تقلا دستگیرہ را ڪشید. پدرم در چهارچوب در ظاهر شد‌‌. از روے زمین بلند شدم. پدرم دستے بہ سر امیرمهدے ڪشید و گفت:با دایے یاسین برید حیاط بازے ڪنید. امیرمهدے سرش را بہ سمت یاسین برگرداند،یاسین بہ من چشم دوخت. بہ یاسین گفتم:برید داداش! یاسین با اڪراہ بلند شد و دست امیرمهدے را گرفت،باهم از اتاق خارج شدند. حسام نزدیڪ در نشستہ بود و با اخم بہ من زل زدہ بود. ... نویسنده : 💕 https://eitaa.com/piyroo
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 اینجور نمیشه. خلاصه بماند که اون روز چقدر دروغ سر هم کردم برا مامان که دیر اومدنم توجیه بشه. تا چند روز آخر شبا می رفتم اینترنت درباره رنگ کاری سرچ می کردم. اینقدر مطلب بود که دعا می کردم به جون اونایی که این اینترنت و اختراع کردن. بعد از یکی دو روزم رفتم سراغ همون رنگ فروشی و لوازم مورد نیازمو گرفتم. تازه خودم می دونستم بتونه کاری چیه و چه وسایلی لازم داره. پسره چشماش رفته بود ته سرش وقتی پول همه چیز و حساب کردم گفت: _دیگه سوالی ندارین؟ منم سطل رنگ و کشون کشون بردم تا دم در و گفتم: _نه تو اینترنت جواب همه سوالام هست. پسره ناامید شده بود. منم خوشحال وسایلمو برداشتم و یه تاکسی گرفتم و اومدم خونه. مامان که با دیدن وسایل کلی تعجب کرده بود. تازه از توی اینترنت کلی طرح باحالم پیدا کرده بودم. منم بی خیال رنگ و بردم توی اتاقم. ظهر بابا خیلی جدی گفت: _اگه دیوار اتاقت و خراب کردی من پول برا نقاش نمی دم. منم شونه هام انداختم بالا وگفتم : _مطمئنم نمیشه. ماکان هم غر زد. _حالا می خواد بوی رنگم تا آخر عید توی سرمون باشه. _عمرا رنگ پلاستیک خیلی بو نداره تازه خیلی زودم خشک میشه.. https://eitaa.com/piyroo 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻