🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_613
-خوب حالا نوبتی هم که باشه نوبت خانم خودمه که بیاد خونه ما.
صدای ترنج کمی خجالت زده بود:
_نمی شه نیام؟
_برای چی؟
_من از بابات اینا خجالت می کشم.
_ترنج این حرفا یعنی چی دیگه. تو ناسلامتی عروس این خانواده ای ها.
بعد با خودش تکرار کرد عروس.
دوباره به ترنج که گونه هایش ارغوانی شده بود نگاه کرد و گفت:
_بعضی وقتا دلم می خواست آخر هفته عروسی خودمون بود.
ترنج از خجالت توی خودش جمع شد و خنده ارشیا ماشین را پر کرد.
***
ماکان دست توی جیب وارد خانه شد.
خانه مثل همیشه سوت و کور بود. صدایش را بلند کرد و مادرش را صدا زد:
_مامان!
سوری خانم از آشپزخانه سرک کشید:
-سلام چه زود اومدی؟
ماکان بی حوصله رفت سمت پله و گفت:
-کاری نداشتم اومدم خونه. ترنج کجاست؟
سوری خانم در حالی که سر کارش برمی گشت گفت:
-خونه ارشیا اینا.
ماکان دو سه پله ای که بالارفته بود برگشت و با عجله رفت سمت آشپزخانه:
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻