eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.3هزار دنبال‌کننده
35.1هزار عکس
16.3هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 -خوب حالا نوبتی هم که باشه نوبت خانم خودمه که بیاد خونه ما. صدای ترنج کمی خجالت زده بود: _نمی شه نیام؟ _برای چی؟ _من از بابات اینا خجالت می کشم. _ترنج این حرفا یعنی چی دیگه. تو ناسلامتی عروس این خانواده ای ها. بعد با خودش تکرار کرد عروس. دوباره به ترنج که گونه هایش ارغوانی شده بود نگاه کرد و گفت: _بعضی وقتا دلم می خواست آخر هفته عروسی خودمون بود. ترنج از خجالت توی خودش جمع شد و خنده ارشیا ماشین را پر کرد. *** ماکان دست توی جیب وارد خانه شد. خانه مثل همیشه سوت و کور بود. صدایش را بلند کرد و مادرش را صدا زد: _مامان! سوری خانم از آشپزخانه سرک کشید: -سلام چه زود اومدی؟ ماکان بی حوصله رفت سمت پله و گفت: -کاری نداشتم اومدم خونه. ترنج کجاست؟ سوری خانم در حالی که سر کارش برمی گشت گفت: -خونه ارشیا اینا. ماکان دو سه پله ای که بالارفته بود برگشت و با عجله رفت سمت آشپزخانه: 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻