🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_616
ماکان پوزخند زد.
منظور رامین ارشیا بود از رابطه صمیمی آن دو خبر داشت و ماکان را مسخره می کرد که عاشق
ارشیا شده.
چقدر ماکان از این حرف چندشش می شد.
هنوز دوستان از نامزدی ارشیا و خواهرش خبر نداشتند.
فعلا تصمیم نداشت به انها حرفی بزند.
-پی زندگیش. کجا می خواستی باشه.
-بد حالت گرفته اس ماکان ها.
-رامین خفه میشی یا نه. مگه نمی خوای بیام اونجا.
-باشه بابا. فعلا
-اومدم.
موبایلش را روی تخت انداخت و لباسش را عوض کرد از پله پائین رفت سوری خانم با دیدن او گفت:
-کجا؟
ماکان فقط یک جمله گفت:
-پیش دوستام.
برای اخرین بار نگاهی توی اینه جاکفشی به خودش انداخت و از خانه بیرون زد.
هوا سردتر شده بود. آبان داشت به آخر هایش می رسید و هوا سوز سردی داشت.
سوئیچ را از جیبش بیرون کشید و سوار شد.
تا آپارتمان محسن راه زیادی بود.
برای خودش اهنگ گذاشت و همراهش هم خوانی کرد. وقتی رسید.
ماشین را پارک کرد و به طبقه سوم نگاه کرد.
تقریبا همه چراغ های خانه روشن بود.
دست روی زنگ گذاشت.
به ثانیه نرسیده در باز شد و صدای محسن را از پشت آیفون شنید:
-به مهندس بیا بالا داداش.
ساختمان آسانسور نداشت و مجبور شد سه طبقه را از پله بالا برود.
تا به در خانه رسید هر چه فحش بلد بو نثار
محسن و رامین کرد.
زنگ را زد و بعد از چند دقیه در باز شد. رامین با شلوارک و رکابی پشت در ایستاده بود:
-ببین کی اومده.
بعد رو به طرف خانه داد زد:
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻