🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_626
ارشیا نگاهش روی صورت ترنج قفل شده بود. ترنج آرام به بازوی او زد.
-ارشیا؟
ولی قبل از اینکه دستش را بردارد. بوسه ی ارشیا را احساس کرد.
ترنج هنوز همان جا توی اتاق پرو ایستاده بود.
در اتاق بسته بود. ارشیا بیرون رفته بود و خودش در را بسته بود و به
ان تکیه داده بود.
سرش پائین بود و فکر می کرد. بهترین احساس زندگی اش را تجربه کرده بود ولی چهره بهت
زده ترنج که جلوی چشمش می امد کی عذاب وجدان می گرفت.
ترنج توی آینه به لبهایش خیره شده بود.
باورش نمی شد. کاری را که ارشیا کرده بود را باور نمی کرد.
تصوری از اولین بوسه زندگی اش نداشت.
یعنی هیچ جا و موقعیتی را برای ان تصور نکرده بود.
حالا اینجا توی اتاق پرو یک مغازه. به نظرش زیاد هم رمانتیک نیامد.
ولی یک سوال مدام توی ذهنش وول می خورد؟
از این کار ارشیا ناراحت بود؟
اولین بار جواب مثبت بود.
بعد دوباره که با لحن متفاوتی ازخودش پرسید با تردید جواب داد: نمی دونم. و دفعه سوم که از خودش با تاکید پرسید جوابش
نه بود.
لباس را از تنش درآورد و چادرش را سر کرد.
خواست در را باز کند ولی هر کار کرد نتوانست. به زد:
-ارشیا. این در باز نمی شه.
ارشیا به خودش امد و تکیه اش را از در گرفت.
ترنج در را باز کرد و سعی کرد ان حرکت ارشیا را فعلا فراموش کند. برای همین با تعجب به ارشیا نگاه کرد و گفت:
-در چرا باز نمی شد؟
ارشیا کلافه دستش را به صورتش کشید و گفت:
-من بهش تکیه داده بودم.
ترنج خنده اش گرفته بود و به چهره ارشیا که به او نگاه نمی کرد خیره شده بود. با بدجنسی گفت:
-حالا چرا اینقدر سر به زیر شدی؟
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻