﴾﷽﴿
❤️ #رمان_آیه_های_جنون
❤️#پارت_7
پدرم جدے و گفت:این چہ ڪارایے بود عصر ڪردے؟
دستانم را رو بہ روے قفسہ ے سینہ ام درهم قفل ڪردم.
بہ صورت پدرم زل زدم:ڪارایے ڪہ باید میڪردم.
چند قدم بہ سمتم برداشت،چشمانش را ریز ڪرد و گفت:چے؟!
محڪم تر تڪرار ڪردم:ڪارایے ڪہ باید میڪردم،اصلا مگہ چے ڪار ڪردم؟!
پدرم نزدیڪتر شد،مادرم پشتش ایستاد:صلوات بفرست مصطفے جان بیا برو!
سپس بہ من چشم غرہ اے رفت!
نفسے ڪشیدم و چیزے نگفتم،پدرم گفت:سریع از شوهر خواهرت معذرت خواهے ڪن!
دست بہ سینہ شدم:لزومے نمیبینم،اونے ڪہ باید معذرت خواهے ڪنہ اونہ نہ من!هرچے دلش خواست بهمون گفت!
پدرم بلند فریاد زد:جدیدا تو روے من وایمیسے!
من هم صدایم را ڪمے بلند ڪردم:چون حرف حق میزنم چون از خواهرم دفاع میڪنم یعنے تو روتون وایسادم؟!
پدرم با قدم هاے بلند بہ سمتم آمد پا روے ڪتاب عربے ام گذاشت،دستش را بالا برد:صداتو واسہ من بلند نڪن!
خواست دستش را بہ سمت صورتم پایین بیاورد ڪہ دستش را گرفتم.
با حرص نگاهم ڪرد،مادرم آرام بہ صورتش سیلے زد و گفت:بس ڪنید!
پدرم دندان هایش را با حرص روے هم فشرد،حسام از پذیرایے رفت.
نگاهم را از پذیرایے گرفتم و دست پدرم را رها ڪردم.
پدرم اجازہ نداد دستش پایین برود بدون مڪث بہ صورتم ڪوبید!
شدت سیلے اش زیاد بود،خیلے زیاد!
صورتم برگشت،برق از چشمانم پرید!
اما اشڪ نریختم،حتے یڪ قطرہ!
نفسے ڪشیدم و دستم را روے صورتم گذاشتم.
پدرم با حرص گفت:واسہ من جواب میدہ!
چیزے نگفتم.
مادرم با نگرانے نگاهم ڪرد،آب دهانم را با شدت قورت دادم.
پدرم همانطور ڪہ چپ چپ نگاهم میڪرد از اتاق خارج شد،مادرم هم پشت سرش رفت.
در اتاق را بستم.
بہ سمت آیینہ ے دیوارے اتاق قدم برداشتم،جلوے آیینہ ایستادم.
دستم را از روے صورتم برداشتم.
جاے انگشتان پدرم روے گونہ ے راستم خودنمایے میڪرد.
درد نداشت!
همین ڪہ توانستم براے اولین بار ڪمے مقاومت ڪنم دردش را میخواباند!
همان حرف ها،همان دست گرفتن خیلے بود!
براے آزادے خیلے بود!
لبخندے روے لبانم نقش بست.
فڪرے بہ ذهنم رسید...
نویسنده :
#لیلی_سلطانی 💕
#من_ماسک_میزنم
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_7
همه با چشمای گرد شده نگام می کردن.ماکان با پوزخند
گفت:
_ببینم چه گندی می زنی.
به لج همه هم که شده بود دلم می خواست اتاقم خوب بشه.
خوشبختانه مدارس تق و لق شده بود و منم راحت جیم شدم.
شروع کردم وسایلمو از اتاق بردم بیرون وماکان و بابارم مجبور کدم بزرگاشو بیارن
بیرون چون گفتم شما نگفتین وسایلمو هم جابجا نمی کنین گفتین رنگ نمی کنین.
بعدم شروع کردم به رنگ زدن .واقعا کار سختی بود . انگشت شصتم تاول زده بود کمرم درد می کرد می خواستم برای عید تمومش کنم.
سه روز طول کشید. خدا رو شکر کردم که یه خورده پول بیشتر دادم و همون غلطک و خریدم کارم نصف شده بود.
خلاصه اجازه نمی دادم کسی بیاد تو.
ماکان هی چپ و راست می رفت و مسخره می کرد. ولی من از کارم راضی بودم.
تازه یه طرح باحال توی ذهنم بود که به هیچکی نگفته بودم. می دونستم مامان سکته می کنه اگه بفهمه.
بعد از اینکه رنگ سیاه خشک شد یه ظرف رنگ قرمز و که خریده بودم برداشتم و به صورت قطرات رنگ به همه جا پاشیدم بدم
دستم و قرمز کردم و چند جا کف دست و زدم به دیوار کنارشم یه کم رنگ ریختم روی دیوار و اجازه دادم تا پائین
سر بخوره.
بعد وایسادم عقب و به شاهکار خودم نگاه کردم.
وای داشتم حض می کردم. می دونستم هیچ کس از این کار من خوشش نمی اد.
https://eitaa.com/piyroo
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻