🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_88
اینقدر عصبی شده بودم که هر چی توی فکرم تلبنار شده بود ریختم بیرون.
_دوستای من صد تا دوست پسر دارن خونواده اشون
اینقدر بهشون گیر نمیدن. اونوقت من که سرم دنبال کار خودمه اصلا تو این نخا نیستم شما اینقدر بم گیر میدین. به خدامن بچه نسیتم دیگه اینقدر عقلم می رسه. برای من شخصیت وآبرو نذاشتین. هر جا می ریم یکی تون داره به من چشم غره می ره .هر وقت می گم دیگه این بار کار بدی نکردم بازم یه بهونه برا سرزنش و توبیخ پیدا می کنین. هیچ پدرو برادری ندیدم مثل شما اینقدر بچه و خواهرشو کوچیک کنه.
دیگه به هق قق افتاده بودم. توی خودم جمع شدم
و تا خونه گریه کردم.
هیچ کس حرفی نزد.
واقعا اینقدر بهم فشار اومده بود که اگه گریه نمی کردم حتما می مردم.
ابا که ماشین و نگه داشت سریع پیاده شدم و بدون هیچ حرفی رفتم طرف اتاقم.
دلم می خواست دیگه هیچ وقت هیچ کدومشون و نببینم. احساس اضافه بودن بهم دست داده بود.
در اتاقم و بستم و قفلش کردم. با همون لباسا
خزیدم زیر پتوم.گوشی مو در اوردم و به آنی اس ام اس دادم.
_آنی خوابی؟
چند دقیقه بعد جواب داد: _بودم. ولی تو مسخره بیدارم کردی.
_بزنگم؟
_چه مرگت شده نصف شبی؟
_آنی حالم خوب نیست
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻