eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
33.6هزار عکس
15.5هزار ویدیو
131 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
«يَا أَيُّهَا النَّبِيُّ حَسْبُكَ اللَّهُ وَمَنِ اتَّبَعَكَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ» اى پیامبر! خداوند و مؤمنانى که از تو پیروى مى کنند، براى (حمایت) تو کافى است ( فقط بر آنها تکیه کن). (سوره مبارکه انفال/ آیه ۶۴) 🚩 https://eitaa.com/piyroo
با ذکر سلام و صلوات بر محمد و آل مطهرش السلام علیک یا محمد یا رســـول الله السلام علیک یا مـولا امـیرالمؤمنین السلام علیک یا فاطــمة الزهــــــرا السلام علیک یا مـعزالمـومنین یا حســــــــن ابن عـلی المـجتبـــی السلام علیک یا اباعبدالله الحسین السلام علیک یا علی موسـی الرضـا السلام علیک یا ابا صـــالحَ المھــــــدی 🚩 https://eitaa.com/piyroo
علیک یا ابا عبدالله الحسین یک زیارت عاشورا به نیابت از یک شهید زیارت عاشورا "روز بیست و دوم" به نیابت از شهید احمد متوسلیان 🌷 🚩 https://eitaa.com/piyroo
دلم رفاقتے مےخواهد کہ سربند یا زهرایم ببندد کہ دلم را حسینـے ڪند کہ خاڪی باشـد دلم رفاقتے مےخواهد کہ شهـــیدم ڪند... 🌷 🚩 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹شهید حزباوی با و اهل حجب و حیا بود اگر چه کم حرف می‌زد اما همیشه ☺️ به لب داشت. انسانی متواضع وکم توقع و در کاری بسیار با جدیت و نمونه یک پاسدار شناس بود 🔸چندین بار در ها به خاطر همین جدیت و نظم و ذکاوتش مشورد تشویق قرار می گیرند. همین رفتار وکردارش شد تا یکی از برادران اهل سنت در سوریه بعد از دوستی با شهید حزباوی و تحت تاثیر رفتارش به مذهب مشرف شد.✔️ 🌷 ولادت: ۶۱/۹/۱ ،محله کوت عبدالله اهواز شهادت: ۹۳/۹/۱ ،سوریه 🚩 https://eitaa.com/piyroo
. . 🗣| مے گفت: ☘✨ 🍃من دارم هرکارے مےتوانم براے مردم انجام دهم حتے بعد از ☝🏻 🍂چون امام گفت: مردم ولے نعمت ما هستند.🌸🍃 . . 🌷 🚩 https://eitaa.com/piyroo
⚘﷽⚘ ازمیان جمعِ دانشجو و عالمِ در جهان هرکسی شدفارغ التحصیلِ هیئت ،برتراست رسیدن به سن ۳۰ سال، بعد از آقا علی اکبر(علیه السلام) برایم ننگ است. تن و بدن سالم داشتن بعد از آقا علی اکبر(ع)؛ اصلاً نمی توانم تصور کنم. فرق سالم را بعد از آقا علی اکبر(ع) نمیخواهم. چقدر خوب میشد سر در بدنم نداشته باشم. چقدر جالب و رؤیایی و زیباست وقتی ارباب می آیند بالای سرم. تن تکه تکه ام برایشان آشنا باشد و با دیدن شباهت های بدن من و شهزاده علی اکبر(ع) کمی از آن غم و غصه بدن اربا اربا تسلی پیدا کند. خدایا نگذار آرزو به دل بمیرم. قسمتی از وصیتنامه 🌷 فرمانده یگان خط شکن علی اکبر(ع) لشکر پر افتخار فاطمیون 🚩 https://eitaa.com/piyroo
💥 ❌ حتّی در نسلِ آدم هم اثر میذاره: صادق(ع) فرمود: ⚡️ كسبُ الحرام يَبينُ فی الذُّريّة. 👈 اثرِ مالِ حرام، در ذريه و فرزندانِ انسان آشكار میشود. 📙 الکافی، ج ۵، ص ۱۲۵. ☝️ اگر امروز لقمه‌ی غذات نباشی! فردا مجبوری مواظبِ ➖ حجابِ دخترت.. ➖ غیرتِ پسرت.. ➖ حیایِ همسرت.. و.... باشی. ☝️ چون شروعِ همه مصیبت‌هاست. 🚩 https://eitaa.com/piyroo
در حدیثی قدسی به کسانی که از او روی گردان شده اند می فرماید: 🌸🍃اگر آنانکه پشت به من نموده اند بدانند که من چقــدر آنان هستم و به توبه و بازگشت آنها مشتاقم😍 از شوقِ دیدار من قالب تهی میکردند و از من بند بند وجود آنها از هم می گسست. ای کاااااش می توانستیم ارزش این را 👌 🚩 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺 مسئولانی که آب و نان به مردم نرسانند باید محاکمه شوند 🔹 مصاحبه اخیر حجت‌الاسلام پناهیان در تلویزیون: 🔺 تا زمانی که مسئولان کشور اهل مواسات نباشند عدالت‌خواهی تحقق نخواهد یافت 🔺 قرار نیست کشور با کمک مومنانه و صندوق صدقات اداره شود، از یک جایی به بعد هم مسئولان باید وظیفه خود را انجام دهند 🌷🌷🌷🌷🌷 🚩 https://eitaa.com/piyroo
🌷شهید ابراهیم هادی🌷 شب جمعه و ساعت دو نیمه شب بود. جلوی مسجد محمدی (در اتوبان شهید محلاتی) مشغول ایست و بازرسی بودیم. من و چند جوان دیگر، کنار ابراهیم هادی روی پله مسجد نشستیم و او برای ما صحبت می کرد. یکباره از جا پرید‼️ دوید و به سمت ابتدای خیابان مجاور که صد متر با ما فاصله داشت رفت❗️ نشست و دستش را توی جوی آب کرد❗️ بعدهم برگشت. با تعجب پرسیدم: "آقا ابرام چی شد⁉️" گفت: "هیچی، یک پیت حلبی توی جوی آب افتاده بود و همینطور که می رفت، سر و صدا ایجاد می کرد. رفتم و از داخل جوی آب برداشتم تا صدایش مردمی که خواب هستند را اذیت نکند. " او با کار خودش، به ما که نوجوان بودیم، درس بسیجی بودن و چگونه زیستن می آموخت. 🚩 https://eitaa.com/piyroo
🍄🌿🍄🌿🍄 🌾سر مهدی تشنه لب را به گذاشته بودم .دیدم لب مهدی به هم میخوره ؛گوشم را نزدیک بردم ؛ گفت: سرم‌ را روی زمین بذار، 🌾بیهوش بودم با لباس👕 یکپارچه از نور با لبخند ☺️کنارم آمد، گفت: حضرت زهرا(س) سرم را به دامن بگیرد واسه همین از شما خواستم سرم رو از روی رو زمین بزاری . راوی: 🌷 🌷 🚩 https://eitaa.com/piyroo
... حرم حضرت سکینه (ع) رو خراب کردن... حسن تا این را گفت، دل زن فرو ریخت! پرسید: «مگه می‌شه همچین چیزی؟» ◾️وقتی کسی کافر باشه براش فرقی نمی‌کنه. حسن با گریه ادامه داد: «بی‌وجدان‌ها می‌خواستن نبش قبر کنن و جسد رو بردارن که شیعه‌ها می‌ریزن و اجازه نمی‌دن» و در میان هق‌هق‌هایش ادامه داد: «خیلی کشتار شده بوده... یعنی من باید این‌جا باشم و این اتفاقا بیفته؟ شاید برم!» 🔅مادر حس کرد حسن خیلی وقت پیش همه دلبستگی‌اش را رها کرده است. قبلاً یک ماشین، یک موتور تریلر و دو تا اسلحه شکاری داشت که همیشه می‌گفت: «این موتور و اسلحه‌ها باید بمونه برای نوه‌هام». اما وقتی ماشین، موتور و یکی از سلاح‌هایش را فروخت، زن هم فهمید که باید از حسن دل بکند. 🌺 پیکر پاک حسن هم زمان با سالروز وفات حضرت زینب (س) در مشهد تشییع و در خواجه ربیع به خاک سپرده شد. 🚩 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 شرط عجیب خواهر مدافع حرم در مراسم خواستگاری خواهرش گفت به عروس خانم بگو وضو داشته باشد، جوابم «نه» بود با این حرف بیشتر کفری شدم!😑 🚩 https://eitaa.com/piyroo
♥️🎉♥️🎉 🎉♥️🎉 ♥️🎉 📖 (داستان واقعی) 🌹 شهید سیدعلی حسینی 📌 قسمت پنجم از هیجان پرسیدن من، دوباره خنده اش گرفت. - خیلی عادی. همین طور که می بینی. تازه خیلی هم عالی شده. دستت درد نکنه. - مسخره ام می کنی؟ - نه به خدا. چشم هام رو ریز کردم و به چپ چپ نگاه کردن ادامه دادم. جدی جدی داشت می خورد. کم کم شجاعتم رو جمع کردم و یه کم برای خودم کشیدم. گفتم شاید برنجم خیلی بی نمک شده، با هم بخوریم خوب میشه. قاشق اول رو که توی دهنم گذاشتم، غذا از دهنم پاشید بیرون. سریع خودم رو کنترل کردم و دوباره همون ژست معرکه ام رو گرفتم. نه تنها برنجش بی نمک نبود، که اصلا درست دم نکشیده بود! مغزش خام بود. دوباره چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش. حتی سرش رو بالا نیاورد. _مادر جان گفته بود بلد نیستی حتی املت درست کنی. سرش رو آورد بالا، با محبت بهم نگاه می کرد. _ برای بار اول، کارت عالی بود. اول از دست مادرم ناراحت شدم که اینطوری لوم داده بود، اما بعد خیلی خجالت کشیدم. شاید بشه گفت، برای اولین بار، اون دختر جسور و سرسخت، داشت معنای خجالت کشیدن رو درک می کرد. هر روز که می گذشت، علاقه ام بهش بیشتر می شد. لقبم اسب سرکش بود و علی با اخلاقش، این اسب سرکش رو رام کرده بود. چشمم به دهنش بود. تمام تلاشم رو می کردم تا کانون محبت و رضایتش باشم. من که به لحاظ مادی همیشه توی ناز و نعمت بودم، می ترسیدم ازش چیزی بخوام. علی یه طلبه ساده بود، می ترسیدم ازش چیزی بخوام که به زحمت بیوفته، چیزی بخوام که شرمنده من بشه. هر چند، اون هم برام کم نمی گذاشت. مطمئن بودم هر کاری برام می کنه یا چیزی برام می خره، تمام توانش همین قدره. علی الخصوص زمانی که فهمید باردارم، اونقدر خوشحال شده بود که اشک توی چشم هاش جمع شد. دیگه نمی گذاشت دست به سیاه و سفید بزنم. این رفتارهاش حرص پدرم رو در می آورد. مدام سرش غر می زد که تو داری این رو لوسش می کنی، نباید به زن رو داد، اگر رو بدی سوارت میشه. اما علی گوشش بدهکار نبود. منم تا اون نبود تمام کارها رو می کردم که وقتی برمی گرده، با اون خستگی، نخواد کارهای خونه رو بکنه. فقط بهم گفته بود از دست احدی، حتی پدرم، چیزی نخورم و دائم الوضو باشم. منم که مطیع محضش شده بودم. باورش داشتم. 9 ماه گذشت. 9 ماهی که برای من، تمامش شادی بود. اما با شادی تموم نشد. وقتی علی خونه نبود، بچه به دنیا اومد. مادرم به پدرم زنگ زد تا با شادی خبر تولد نوه اش رو بده، اما پدرم وقتی فهمید بچه دختره با عصبانیت گفت: لابد به خاطر دختر دخترزات، مژدگانی هم می خوای؟ و تلفن رو قطع کرد. مادرم پای تلفن خشکش زده بود و زیرچشمی با چشم های پر اشک بهم نگاه می کرد. مادرم بعد کلی دل دل کردن، حرف پدرم رو گفت. بیشتر نگران علی و خانواده اش بود و می خواست ذره ذره، من رو آماده کنه که منتظر رفتارها و برخورد های اونها باشم. هنوز توی شوک بودم که دیدم علی توی در ایستاده. تا خبردار شده بود، سریع خودش رو رسونده بود خونه. چشمم که بهش افتاد گریه ام گرفت، نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم. خنده روی لبش خشک شد. با تعجب به من و مادرم نگاه می کرد. چقدر گذشت؟ نمی دونم. مادرم با شرمندگی سرش رو انداخت پایین. - شرمنده ام علی آقا، دختره نگاهش خیلی جدی شد. هرگز اون طوری ندیده بودمش. با همون حالت، رو کرد به مادرم، حاج خانم، عذرمی خوام ولی امکان داره چند لحظه ما رو تنها بزارید. ♦️ادامه دارد... 🚩 https://eitaa.com/piyroo
♥️🎉♥️🎉 🎉♥️🎉 ♥️🎉 📖 (داستان واقعی) 🌹 شهید سیدعلی حسینی 📌 قسمت ششم مادرم با ترس، در حالی که زیرچشمی به من و علی نگاه می کرد رفت بیرون. اومد سمتم و سرم رو گرفت توی بغلش. دیگه اشک نبود، با صدای بلند زدم زیر گریه، بدجور دلم سوخته بود. - خانم گلم، آخه چرا ناشکری می کنی؟ دختر رحمت خداست، برکت زندگیه، خدا به هر کی نظر کنه بهش دختر میده، عزیز دل پیامبر و غیرت آسمان و زمین هم دختر بود. و من بلند و بلند تر گریه می کردم. با هر جمله اش، شدت گریه ام بیشتر می شد و اصلا حواسم نبود مادرم بیرون اتاق، با شنیدن صدای من داره از ترس سکته می کنه. بغلش کرد. در حالی که بسم الله می گفت و صلوات می فرستاد، پارچه قنداق رو از توی صورت بچه کنار داد. چند لحظه بهش خیره شد، حتی پلک نمی زد. در حالی که لبخند شادی صورتش رو پر کرده بود، دانه های اشک از چشمش سرازیر شد. - بچه اوله و این همه زحمت کشیدی، حق خودته که اسمش رو بزاری، اما من می خوام پیش دستی کنم. مکث کوتاهی کرد، _زینب یعنی زینت پدر. پیشونیش رو بوسید، _خوش آمدی زینب خانم و من هنوز گریه می کردم. اما نه از غصه، ترس و نگرانی. بعد از تولد زینب و بی حرمتی ای که از طرف خانواده خودم بهم شده بود، علی همه رو بیرون کرد. حتی اجازه نداد مادرم ازم مراقبت کنه. حتی اصرارهای مادر علی هم فایده ای نداشت. خودش توی خونه ایستاد. تک تک کارها رو به تنهایی انجام می داد، مثل پرستار و گاهی کارگر دم دستم بود. تا تکان می خوردم از خواب می پرید، اونقدر که از خودم خجالت می کشیدم. اونقدر روش فشار بود که نشسته، پشت میز کوچیک و ساده طلبگیش، خوابش می برد. بعد از اینکه حالم خوب شد، با اون حجم درس و کار، بازم دست بردار نبود. اون روز، همون جا توی در ایستادم. فقط نگاهش می کردم. با اون دست های زخم و پوست کن شده داشت کهنه های زینب رو می شست. دیگه دلم طاقت نیاورد. همین طور که سر تشت نشسته بود، با چشم های پر اشک رفتم نشستم کنارش، چشمش که بهم افتاد، لبخندش کور شد. - چی شده؟ چرا گریه می کنی؟ تا اینو گفت خم شدم و دست های خیسش رو بوسیدم. خودش رو کشید کنار. - چی کار می کنی هانیه؟ دست هام نجسه. نمی تونستم جلوی اشک هام رو بگیرم. مثل سیل از چشمم پایین می اومد. - تو عین طهارتی علی، عین طهارت. هر چی بهت بخوره پاک میشه. آب هم اگه نجس بشه توی دست تو پاک میشه. من گریه می کردم. علی متحیر، سعی در آروم کردن من داشت. اما هیچ چیز حریف اشک های من نمی شد. زینب، شش هفت ماهه بود. علی رفته بود بیرون. داشتم تند تند همه چیز رو تمییز می کردم که تا نیومدنش همه جا برق بزنه. نشستم روی زمین، پشت میز کوچک چوبیش. چشمم که به کتابهاش افتاد، یاد گذشته افتادم. عشق کتاب و دفتر و گچ خوردن های پای تخته. توی افکار خودم غرق شده بودم که یهو دیدم خم شده بالای سرم. حسابی از دیدنش جا خوردم و ترسیدم. چنان از جا پریدم که محکم سرم خورد توی صورتش. حالش که بهتر شد با خنده گفت: _عجب غرقی شده بودی، نیم ساعت بیشتر بالای سرت ایستاده بودم. منم که دل شکسته، همه داستان رو براش تعریف کردم. چهره اش رفت توی هم. همین طور که زینب توی بغلش بود و داشت باهاش بازی می کرد، یه نیم نگاهی بهم انداخت. - چرا زودتر نگفتی؟ من فکر می کردم خودت درس رو ول کردی. یهو حالتش جدی شد. سکوت عمیقی کرد، _می خوای بازم درس بخونی؟ ♦️ادامه دارد... 🚩 https://eitaa.com/piyroo
۲۱ شهریورماه ، گرامی باد . ⚘ تاریخ تولد : 1355/12/04 محل تولد : مشهد تاریخ شهادت : 1395/06/21 محل شهادت : لاذقیه - سوریه وضعیت تاهل : متاهل با 2 فرزند محل مزار شهید : بهشت رضا ع - مشهد 🚩 https://eitaa.com/piyroo