🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_34
نبود.
تازه شانس آوردم اونی که می خواست دستمو بانداژ کنه خانم بود.
بابام رفته بود اون گوشه وایساده بود نگا نمی کرد.
برای اولین بار تو عمرم از باباخجالت کشیدم.
چون مجبور شدم تمام لباسامو در بیارم تا خانمه بتونه دستمو ببنده.
ولی بابا خودش فهمید رفت اون طرف پشت شو کرد به ما.
واساده بودم وسط اتاق و می خواستم لباسمو عوض
کنم ولی یه دستی نمی تونستم. درو باز کردم و مهربانو صدا زدم.
_مهربون!
از همون پائین جواب داد:
_جانم ترنج!
_بیا کمکم بده لباسمو عوض کنم.
مهربان هول هولکی از پله اومد بالا.
_به دستت فشار نیاری ترنج جان.
وقتی اومد تو اتاقم با دیدن طناب دار چشاش گرد شد و یهو گفت:
_یا بسم الله. این چیه؟
از قیافه بهت زده اش خنده ام گرفت.
_هیچی بابا جر دکور اتاقمه.
یه نگایی بم کرد که انگار داره به یه دیونه زنجیری ترسناک نگا میکنه.
_چیه مهربون جونم؟
-ترنج به خدا اینو بکن. ادم میبینه دلش یه جوری میشه.
-اوف مهربان ولم کن دیگه من نمی کنمش بی خودی خودتو خسته نکن.
چشم از طناب بر نمی داشت.
-مهربان جای زل زدن به این بدبخت بیا یه لباس که استینش کوتاه باشه خودشم
حسابی گشاد باشه برام پیدا کن بپوشم.
مهربان یه جوری نگام کرد.
-ترنج تو همش از این تی شرتای تنگ و ترش می
پوشی مادر جان من که همچین لباسی سراغ ندارم.
راس می گفت. حتی یه دونه تاپ بی آستینم نداشتم که تنم کنم.
اون تی شرتامم همه تنگ بودم.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_35
-حالاچکار کنم؟
-می خوای از لباسای مامانت برات بیارم؟
چشام گرد شد...
-چیییی؟
-خوب عزیزم الان دیگه چاره ای نداری.
پوفی کردم و گفتم:
-صبر کن خودم بیام نری یه چیزی بیاری توش گم شم
از اتاقم بیرون اومدم و پشت سر مهربان از پله پائین رفتم.مامان در حالی که گوشی و با شونه و سرش نگه داشته بود داشت
ناخناشو سوهان میزد.صداش کردم
-مامان!
نگام کرد و با چشم پرسید
-چیه؟
-من باید یکی از لباسای شما رو بپوشم. با
این دستم تی شرتای خودم تنگن تنم نمیره.
مامان باچشم به اتاقش اشاره کرد و من و مهربان با هم رفتیم سراغ کمد مامان.
واقعا من نمی دونم مامان گیج نمیشه بین این همه لباس وقتی می خواد لباس انتخاب کنه.
روی تخت روبری کمد نشستم. مهربان هم مشغول گشتن شد. می خواست یه پیراهن بکشه بیرون که داد زدم.
-دامن نداشته باشه. مهربان عمرا بپوشم.مهربان برگشت و گفت:
-خوب لباسای مامانت همه دامن دارن. اگرم شلوار کت و شلواره. آخه
مامانت کی شلوار پوشیده که بلوز راحتی داشته باشه.
اوف راست می گفت. من نمی دونم مامان چه جوری با این چیز
مسخره به اسم دامن اینقدر راحت بود.
خودم بلندشدم و تو کمد مامان سرک کشیدم.مامان قدش خیلی بلند تر از
من بود.
بین لباساش یه پیراهن کوتاه نخی پیدا کردم که وقتی مامان می پوشیدش تا بالای زانوش بود. ولی برای من
تا زیر زانوم.
آستین نداشت و سر شونه ها اینقدر بلند بودن که تبدیل به یه استین کوتاه شده بودن.پوفی کردم و
گفتم:
_مجبورم همین وبپوشم.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_36
مهربان مانتومو در آورد و لباس مامانو تنم کرد. بعد نگاهی بم انداخت وگفت:
-وای ترنج به خدا مثل ماه شدی مادر چرا از این لباسا نمی پوشی.
در حالی که بی حوصله به طرف در می رفتم گفتم:
-چون خوشم نمیاد مثل ماه باشم می خوام شبیه خودم باشم.
مامان هینجور داشت با تلفن حرف میزد با دیدن من یه لحظه گفت گوشی بعد منو صدا کرد.
-ترنج!
ای خدا کی من راحت میشم؟برگشتم و کش دار گفتم
-بله؟؟
مامان با دست اشاره کرد برم پیشش.کلافه رفتم و جلوش وایسادم.
-به خدا قیافه آدمی زاد پیدا کردی. چقدرم بت میاد. بچرخ
ببینمت.
خودش مشغول چرخوندن من شد.
-یادم نیست آخرین بار کی با دامن دیدمت فکر کنم شیش هفت سالت
بود.
-مامان ول کن تو رو خدا می خوام برم بخوابم.
مامان همین جور نگام می کرد.
-می خوای برا خودت باشه..
-نه مامان من می خوام چکار این لباس گل و گشادو. الانم مجبورم.
مامان شاکی شد.
-اه اه برو من و باش که دارم برا کی دل می
سوزونم.
به طرف پله رفتم مامان با خودش غر زد و پشت تلفن گفت
-نه ترنج دیوانه ام کرده همش تی شرت شلوار تی
شرت شلوار. آرزو به دلم موند عین دخترا لباس بپوشه.
بقیه حرفاشونفهمدیم چون رفتم تو اتاقم و در و بستم
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
6.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 روایتگری شهدایی قسمت 1006
🎥 خاطره عجیب سردار حجازی شب قبل از شهادت حاج قاسم ...!!!
حاج قاسم گفت به مقتلم می روم
#سلام_ودرود_برشهیدان
#پایان_مأموریت_هیئتی_شهادت_است
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
13.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نماهنگ عظم البلا ...
همخوانی شهدا ...
#پســت_پـایـــانـی
🕙سـاعـت عـاشقـے
⚜اکثرو الدعا بتعجيل الفرج فان ذلک فرجکم⚜
#سلام_ودرود_برشهیدان
#پایان_مأموریت_هیئتی_شهادت_است
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🌷🕊🌷🕊🌷🕊
🔴 کانال ازاین ساعت الی ساعت 8:30 صبح تعطیل میباشد،⛔️
🤲اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا
🤲التماس دعای فرج
#سلام_ودرود_برشهیدان
#پایان_مأموریت_هیئتی_شهادت_است
🌷🕊🌷🕊🌷🕊
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد دلتنگ شهادت
#سلام_امام_زمانم 💚
بیا که با تو بگویم غم ملالت دل
چرا که بی تو ندارم
مجال گفت و شنید
بهای وصل تو
گر جان بود خریدارم
که جنس خوب
مُبصّر به هر چه دید خرید
🦋 صبحت بخیر آقا 🦋
🌸 اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌸
#سلام_ودرود_برشهیدان
#پایان_مأموریت_هیئتی_شهادت_است
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
#زیارتنامه_شهدا
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم .
#یاد_شهدا_با_صلوات
#سلام_ودرود_برشهیدان
#پایان_مأموریت_هیئتی_شهادت_است
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
اما چه باید کرد ؟
دنیا بی وفاست ..
شهیدان را مرده میپندارند :)
#شهید آوینی🕊
#صبحتون_شهدایی 🌷
#سلام_ودرود_برشهیدان
#پایان_مأموریت_هیئتی_شهادت_است
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo