eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.3هزار دنبال‌کننده
35هزار عکس
16.3هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
♻️‏پدر و عمویش در ‎ شهید شدند. خودش نیز جانباز ‎ بود. در فیلم ‎ هم بازی کرد. متخصص ‎ بود و با کمک نیروهای خود در ‎ بیش از ۱۰ هزار ‎ را خنثی کند. مزد جهاد خود را در چنین روزی در شرق حلب گرفت و مثل پدر آسمانی شد ابراهیم خلیلی🕊 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
🌱معنۍ انتظار را نمے دانیم ولے دل هایمان برا؎ دیدنت پر مۍ ڪشد اسم قشنگت قلبمان را مۍ لرزاند... نمے گوییم عاشقیم ولۍ... بۍ تو تحمل زنده ماندن را نداریم! 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دور تا دورم جسد بود😱 روزهای اول جنگ بود، مجروحين حمله‌ي موشكي به دزفول را به بيمارستان آورده بودند. ما نمي‌دانستيم موشك چيه و زخمي موشك، چطوريه؟ 🤔 به اطراف خود نگاه كردم، ديدم دور تا دورم جسد است. گفتم سريعاً زخمي‌ها را به سالن غذاخوري ببرند و روي زمين بخوابانند و زخمي‌هايي كه لِه بودند، در اتاق‌هاي بخش بستري كنند. ‼️ در اين احوال ديدم مسئول اتاق عمل با يك مجروح بر دوش وارد شد. گفت:اين بابامه، بايد برم مادرم را هم بيارم. او را گذاشت و به سرعت رفت. ده بيست دقيقه بعد مادرش را هم آورد، درحالي كه هشت تا از دنده هايش شكسته بود، ولي پدرش مرد.😭 محوطه‌ی اورژانس و راهروها و روي تخت‌ها پر از مجروح و جنازه بود. تا ساعت هفت و نیم صبح يك‌سره درحال درمان مجروحین بودم.😔 برداشت از کتاب "جراجی در خاکریز" حاوی خاطرات دکتر کرامت یوسفی 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 -خوب الان چکار کنم من که نمی دونم کجاست که برم دنبالش. -یه زنگ به ارشیا بزن ببین ندیدش فکر کنم با اون کلاس داشته. نمی خواد زنگ بزنم. من خونه ارشیا اینام. بعد رو به ارشیا پرسید: -مامانمه ترنج نیامده تو ندیدیش؟ ارشیا نگران شد. - عصر کلاس داشتم بعدم می اومدم با دوستش دیدمش دم در. ماکان حرفهای ارشیا را به مادرش منتقل کرد و گفت: -می خواین بیام خونه؟ -آره مادر بیا. باباتم باز نمی دونم کجا مونده. ماکان تلفن را قطع کرد و گفت: - من برم خونه مامان تنها باشه دلشوره اش بیشتر میشه. بعد خودش هم به ساعت نگاه کرد و دوباره شماره ترنج را گرفت - خاموشه. ارشیا هم بلند شد و گفت: - می خوای منم بیام؟ -نه بابا زحمتت میشه - برو بابا این حرفا چیه. صبر کن اومدم. و از پله بالا دوید. * ماکان و ارشیا مقابل خانه از ماشین پیاده شدند و ماکان دوباره سر خیابان را نگاه کرد.خبری نبود. او هم کم کم داشت نگران میشد. ساعت از ده گذشته بود.ارشیا در حالی که او هم نگرانی توی صدایش موج میزد گفت: -سابقه داشته اینقدر دیر کنه؟ 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 ماکان نگاهش را از ته کوچه گرفت و گفت: -بعد از دانشگاه نه فکر نکنم. -فکری نکنی؟ ماکان نگاه خجالت زده ای به ارشیا انداخت و گفت: -خوب من همیشه بعد از اون می رم خونه. نه گاهی هم ده. نمی دونم اون کی خونه اس. ارشیا سری تکان داد و گفت: -شاهکار کردی ماکان. بعد می گی چرا ترنج ازت دوره. تو چقدر سعی کردی بهش نزدیک شی. ماکان سر به زیر دزدگیر را زد و هر دو رفتند طرف در خانه. سوری خانم با دیدن ماکان اشکش سرازیر شد: -ماکان تو رو خدا یه کاری کن. -چکار کنم مامان جان؟ -آخه هیچ وقت اینقدر دیر نمی کرد. ارشیا جلوتر آمد و گفت: -سلام....به دوستاش زنگ زدین؟ سوری خانم در حالی که اشکش را با انگشت می گرفت گفت: -دوستاش؟ من هیچ شماره ای از دوستاش ندارم. ارشیا سرش را پائین انداخت تا سوری خانم نگاه سرزنش بارش را نبیند. ماکان ولی خودش گفت: -مامان ارشیا راست میگه اگه ترنج سعی کرده خودشو از ما دور کنه ما هم سعی نکردیم بهش نزدیک شیم. سوری خانم باز هم اشکش راه افتاد. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 -یعنی چه بلای سرش اومده. ماکان تو رو خدا یه کاری بکن. -به بابا زنگ زدین؟ -نه اونم بیاد چکار می تونه بکنه. خوب شاید بدونه ترنج کجاست. سوری خانم نگاه امیدوارانه ای به ماکان انداخت و گفت: -یعنی میشه؟ -خوب اینم یه راهه. -شما زنگ بزنین من بزنم ممکنه بابا نگران شه. سوری خانم گوشی سیار را برداشت و شماره همسرش را گرفت: -الو سلام مسعود جان خیلی دیگه می رسی خونه...نه نه چیزی نشده ماکان وترنج خواستن شام و دور هم بخوریم..... سوری درحالی که به ماکان نگاه می کرد سری به معنی خبر نداره تکان داد و بعد از چند جمله خداحافطی کرد. ارشیا هنوز ایستاده بود سوری خانم به ارشیا گفت: -بشین ارشیا جان ولی ارشیا نمی توانست. او هم واقعا نگران بود. -دفتر تلفنی چیزی نداره شماره توش باشه؟ ماکان رفت طرف پله و گفت: -میرم نگاه کنم. سوری خانم هم رفت طرف آشپزخانه و با همان صدای لرزان گفت : -ارشیا بشین برات یه چیزی بیارم بخوری 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
13.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نماهنگ عظم البلا ... همخوانی شهدا ... 🕙سـاعـت عـاشقـے ⚜اکثرو الدعا بتعجيل الفرج فان ذلک فرجکم⚜ سلام و درود بر شهدا و امام شهیدان افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهداےِبجنورد دلتنگ شهادت