eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
34.1هزار عکس
15.8هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 ماکان دستی توی موهایش کشید و مجسمه سیاه پوستی که جلوی کتاب هایش بود را برداشت و در حالی که مثلا وارسی اش می کرد گفت: -نمی دونم چه مرگم شده. تا حالا هر لحظه که اراده می کردم با هم بودیم یا ترنج بود یا تو. ولی حالا هیچ کدوم. می دونی... بعد مکث کرد و زیر چشمی به ارشیا نگاه کرد و حرفش را ادامه نداد. مجسمه را سر جایش برگرداند و دست هایش را به هم قلاب کرد. -اصلا بی خیال. بعد لحن بی تفاوتی به خودش گرفت و گفت: -تو چرا هنوز نرفتی؟ ترنج می دونه هنوز اینجایی؟ ارشیا که دید ماکان خودش نمی خواهد بحث را ادامه بدهد اصرای نکرد. دوستش را خوب می شناخت. برخلاف ظاهر بی خیال و خندانش پسرک احساساتی بود که خودش را پشت نقاب بی خیالی پنهان کرده بود. برایش عجیب بود که تا حالا طعم عشق را نچشیده است. با روحیه ای که ماکان داشت ارشیا فکر می کرد خیلی زود تر از این ها باید به دام عشق افتاده باشد. از جا بلند شد و به طرف در رفت و در حالی که ان را باز می کرد رو به ماکان گفت: -الانم هر وقت اراده کنی من اینجام. یه داداش که تو دنیا بیشتر نداریم. ماکان دست به جیب نگاهش می کرد توی نگاهش چیزی معلوم نیود. لبخند کجی فقط امد روی صورتش و رفت. ارشیا سعی کرد با لبخندی گرم حرفش را جدی تر کند و بعد هم با یک خداحافظی کوتاه رفت. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 ماکان برای چند لحظه به در بسته خیره شد و به حرف ارشیا فکر کرد بعد هم دستگاه پخشش را روشن کرد و بعد از خاموش کردن چراغ اتاقش روی تخت دراز کشید. ارشیا گرچه برایش مثل برادر بود ولی حالا همه چیز فرق کرده بود وقت و زندگی ارشیا حالا متعلق به ترنج بود. پوفی کرد و به با یک حرکت جهشی چراغ خوابش را خاموش کرد و موبایلش را بیرون کشید. داشت وسوسه می شد به مهسا زنگ بزند خودش هم می دانست کار تقریبا احمقانه ای است ولی در ان لحظه دلش می خواست با یکی حرف بزند. چند لحظه به شماره مهسا نگاه کرد و در یک حرکت دکمه اتصال را زد. موبایل مهسا خاموش بود. ماکان عصبی موبایلش را روی میز کنار تختش پرت کرد و زیر لب قر زد: به درک دختره مزخرف. فکر کرده کیه. موبایلشو برا من خاموش می کنه. با کنترل دستگاه را خاموش کرد و سعی کرد بخوابد. *** ترنج با تمام وسایلش از پله پائین امد. بعد از مدت ها میز صبحانه آن روز رونق داشت. مسعود و ماکان مشغول صرف صبحانه بودند. ترنج با سرخوشی به انها سلام کرد. -سلام بر آقایان اقبال. مسعود با لبخند جواب ترنج را داد: -سلام بر دختر بابا. ماکان ابرویی بالا انداخت و گفت: -رسیدن واسه هم یه دو تا نوشابه باز کنین. ترنج لقمه ای که ماکان آماده کرده بود از دستش قاپید و گفت: -بابا من سون آپ دوست دارم چیز دیگه ای نباشه 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 بعد لقمه ماکان را بلعید. مسعود با خنده لقمه دیگری برای ترنج گرفت و در حالی که می خندید گفت: _منم که می دونی باواریا فقط. ترنج لقمه اش را با هورتی از چای ماکان فرو داد و با سر حرف پدرش را تائید کرد که با این کار خنده مسعود بیشتر شد و ماکان چهره اش را در هم کشید و به لیوان چایش نگاه کرد: _ترنج صد بار نگفتم به ظرف من لب نزن. ترنج هورت دیگری خورد و در حالی که برای خودش لقمه دیگری می گرفت رو به پدرش گفت: _اینقدر بدم میاد از این سوسول بازیا. مسود باز هم خندید و ماکان با حرص گفت: _پاشو واسه من یکی دیگه بریز. ترنج شانه ای بالا انداخت و گفت: -از همین بخور. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
۱۶آبان‌ماه ، گرامی باد. 🥀 نام : محمدحسین نام خانوادگی : محمد خانی تاریخ تولد : ۱۳۶۴/۴/۹ تاریخ شهادت : ۱۳۹۴/۸/۱۶ مکان شهادت : سوریه https://eitaa.com/piyroo
متولد نهم آبان ۱۳۶۴ بود، در تهران. مثل همه دهه شصتی ها چیز زیادی از دفاع مقدس و حال و هوای جهه ها به یاد نداشت.مطابق سالروز تولدش تنها ۴ ساله بود که روح الله به خدا پیوست.اما از همان کودکی سرباز امام بود و گوش به فرمان خلف صالحش. و دقیقا به همین دلیل هم بود که وقتی شنید همه دغدغه رهبری حفظ حرمین شریفین است و دلش از حمله تکفیری ها به درد آمده، زن و بچه ۹ ماهه اش را به خدا سپرد و لباس رزم پوشید. رفتا تا این بار نه فقط از ناموس ملت و کشورش که از حرم آل الله در کشوری غریب دفاع کند. هر چند دفاع را فقط در جنگ و اسلحه نمی دید، او سال های متمادی در اردوهای جهادی در مناطقی همچون بشاگرد، جور دیگری دفاع را در خدمت به مردم محروم آنجا تجربه و تمرین کرده بود. مرد عمل بود و شجاع. مرید امام حسین (ع) بود و به قول مادرش اصلا مدافع حرم به دنیا آمده بود. آخرین بار که آمد فروردین ماه امسال بود، بعد از آن رفت و وقتی برگشت تنها لبخندی از رضایت بر لب داشت.محمد حسین محمد خانی حالا دیگر آرام گرفته بود. محمدحسین با جهاد انس داشت قرارمان این بود که دوستان شهید محمدخانی قبل از نماز مغرب در مسجد صاحب‌الزمان(عج)جمع شوند. قاسم کارگر، مسئول بسیج دانش‌آموزی مسجد صاحب‌الزمان(عج) نخستین فردی است که سراغش می‌رویم. او مدت‌ها به‌عنوان مربی بسیج با محمدحسین در ارتباط بود. کارگر از روزهای ورود شهید محمدخانی به بسیج می‌گوید: «حدود سال ۷۴ بود که محمدحسین برای ثبت‌نام در بسیج سراغم آمد. آن روزها اوکلاس پنجم بود.» ورود شهید به بسیج با اجرای برنامه‌های ویژه بسیج محله‌اش همراه شد. کارگر سخنانش را این‌گونه ادامه می‌دهد و می‌گوید: «محمدحسین جزو بچه‌هایی بود که خیلی راحت در دل همه جا باز می‌کرد. قرار بود تابستان آن سال با دانش‌آموزان ممتاز مدارس، کلاس‌های فوق برنامه داشته باشیم. محمدحسین هم جزو دانش‌آموزان درسخوان بود و سعی می‌کرد در همه کارها پیشقدم باشد.» دوره راهنمایی‌اش را در مدرسه امام موسی صدر واقع در خیابان تفرش غربی در محله مهرآبادجنوبی سپری کرد. مسئول بسیج دانش‌آموزی مسجدصاحب‌الزمان(عج) به خاطره‌ای که از شهید دارد اشاره می‌کند و می‌گوید: «‌تابستان آن سال به‌عنوان برنامه اختتامیه فعالیت بسیج دانش‌آموزی بچه‌ها را برای اردو به بهشت زهرا بردیم. محمدحسین برخلاف بقیه دوستانش با محیط بهشت زهرا(س) و قطعه شهدا به خوبی آشنا بود. وقتی بر مزار شهدا حاضر می‌شدیم محمدحسین زندگینامه آن شهید را برای‌مان تعریف می‌کرد. این کودک ۱۲ساله برخلاف بسیاری از افراد به خوبی با شهدا آشنا بود. حضور در کنار پدری رزمنده و ایثارگر باعث شده بود تا شهید محمدخانی به خوبی با مضمون جهاد و ایثار آشنایی داشته باشد. کارگر با اشاره به این موضوع می‌گوید: «وقتی خبر شهادت محمدحسین را شنیدم تعجب نکردم. او همیشه آرزوی شهادت داشت. هروقت من را می‌دید، دستم را در دستش می‌گرفت و می‌گفت حاجی حلالم کن. تو مسجد آمدن را به من یاد دادی.» مسئول بسیج دانش‌آموزی مسجد صاحب‌الزمان(عج) درباره آخرین خاطره‌ای که از شهید دارد می‌گوید: «مدت‌ها بود که محمدحسین را ندیده بودم. ایام فاطمیه بود که برای دیدن دوستانش به مسجد آمده بود. با من تماس گرفت و گفت حاجی من در مسجد هستم و می‌خواهم ببینمت. گفتم کمی دیر می‌رسم. در پاسخم گفت حاجی برایم دعا کن که شهید شوم. وقتی خبر شهادت محمدحسین را شنیدم آن جمله آخرش در ذهنم تداعی شد که چقدر محمدحسین عاشق شهادت بود. https://eitaa.com/piyroo
دو تایے بار اولمان بود مے رفتیم مڪہ؛ برای برآورده شدن سہ حاجت شرعے ‌مان در اولین نگاه بہ ڪعبہ سجده ڪردیم.... او زودتر از من سرش رو آورد بالا.... بہ من گفت: "توی سجده باش! بگو خدایا! من و ڪل زندگی و همه چیزم‌ رو خرج خودت ڪن، خرج امام حسین(ع) ڪن!" وقتی نگاهم بہ خانہ ڪعبہ افتاد، گفت: "ببین خدا هم مشڪے پوش حسینه!" خیلی منقلب شدم حرفهاش آدم رو بہ هم مے ریخت... ✍راوی: همسرشهید https://eitaa.com/piyroo
مرام‌های خاص زیاد داشت اما بعضی چیز ها برایش قانون بود و خط قرمز داشت و یکی از آن خط قرمز ها این بود : محمد حسین همیشه یکی از دیوارهای خوش اندازه که چشم خورش از بقیه جاها بیشتر بود را به عکس شهدا تعلق میداد و تو باید قبول میکردی که به واسطه عکس شهدا حرمت حضور شهدا را در خانه رعایت کنی ...                               قرارداد که تمام میشد و خانه را که میخواستیم عوض کنیم بعضاً عکس ها هم نو میشد ؛ یادم هست وقتی پوسترهای کم عرض شهدا مد شده بود محمدحسین کلی ذوق زد که عکس های بیشتری را میتواند در خانه جا بدهد. با این حال ولی همیشه یک پوستر تکراری بود ؛ قدیمی بود؛ و نه نو میشد و نه قرار بود سایزش عوض شود و آنهم تمثال شهید مبارزه با اشرار جنوب شرق کشور"محمد عبدی" بود؛ خیلی دوست داشت مثل محمد عبدی باشد. 💭همیشه از خنده های لحظه های اخرش و حین شهادت محمد عبدی میگفت ؛ وقتی فهمیدم اسم جهادی محمدحسین خودمان؛ عمارعبدی ; است اصلا جا نخوردم ولی زمانی که عکس صورتش را در معراج شهدای تهران دیدم ؛ با آن لبخند ملیح آن موقع باورم شد : 🌸تا در طلب گوهر کانی کانی 🌿تا در هوش لقمه نانی نانی 🌸این نکته ی رمز اگر بدانی دانی 🌿هرچیز که در جستن آنی،آنی https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😭 خاطره زیبا از سرباز مسیحی که بدست شهید محمد حسین محمد خانی شیعه شد 🌹 خیلی زیباست حتما گوش کنید 🔮 ۱۶ آبان سالروز شهادت شهید محمد خانی https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 روایتگری شهدایی قسمت1211 روایتی از شهید مدافع حرمی که امتحانات دانشگاه را شرکت نکرد تا خود را برای کمک به زلزله زدگان بم به آنجا برساند شهید مدافع حرم محمدحسین محمدخانی https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماهنگ عظم البلا ... همخوانی شهدا ... 🕙سـاعـت عـاشقـے ⚜اکثرو الدعا بتعجيل الفرج فان ذلک فرجکم⚜ سلام و درود بر شهدا و امام شهیدان افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهداےِبجنورد دلتنگ شهادت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚 روزی که بیایی آفتاب بی‌اعتبار می‌شود گل‌های آفتاب‌گردان همه عاشق باران می‌شوند ‌ هر روز هزاران به سوی تو روانه می‌کنیم✨ 🌤اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ https://eitaa.com/piyroo
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم . https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📺 نماهنگ «آئین وصال» روایتی از لحظات تاریخی وصال عاشقانه یک مادر بی‌قرار پس از ۳۹ سال انتظار 💢 برشی از مستند درحال ساخت شهید شکرائیان 💢 پیش‌کش به محضر نورانی شهید والامقام مهندس حسین شکرائیان، پدر صبور و مادر مقاوم ایشان 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
از یه جایی به بعد... روحِ وسیع شده‌ی آسمونی تویِ بدنِ خاکی جا نمیشه همونجا امضا می‌خوره برگه شهـادت رو میگم 🕊 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
عاشق برپایی مراسم روضه برای اهل البیت وشهدا بود.عاشق احیای فرهنگ شهادت وبصیرت بود.عاشق خدمت به خانواده های شهدا بود. 🌿وپاداش این همه عشق این شد؛ با سری تراشیده به دیدار ارباب ،امام شهیدان ،حضرت سیدالشهدا شتافت. شهیدسید اسماعیل سیرت نیادر محرم سیدشهیدان مدافع حرم عمه سادات شد. 🌹جـانا! دلِ مــا ؛ هـوای خنده هـایت را دارد ڪمی برای بهـانہ‌ هـای دلمان لبخنـــــــد بزن . . .❤️ نیا🕊 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
خواهرم‌ چادرت‌ را محکم‌ بگیر و امیدوار باش‌ به وعده‌ی شهدا که هر خانمی چادر به سر کند و عفت‌ ورزد، سفارشش‌ را به مولا‌یمان امام‌ حسین(ع) می‌کنیم! محرابی🕊 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo