eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.3هزار دنبال‌کننده
35هزار عکس
16.3هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
دلش نمی اومد گنــاه کنه ...😔 اما ... باز هم گفت : مواظب " بار آخر"هایی باشیم که 🥺بارِ آخرتمان را سنگین میکند..❌ https://eitaa.com/piyroo
جمعه ها را درک کنید؛ جمعه دلگیر نیست! جمعه دلش گیر است؛ گیر کسی که باید باشد و نیست.......!! https://eitaa.com/piyroo
✅ امروز ۵ آذر سالروز شهادت شهید حمید سیاهکالی مرادی است که سال ۹۴ در چنین روزی، و در سن ۲۶ سالگی در سوریه به شهادت رسید. روحش شاد و راهش پر رهرو باد ...🌷 ✍ در وصیت همه شهدا (همچون حمید ) سفارش به اطاعت امر رهبر و ولیّ زمان دیده می شود. این سفارش ها مرا به یاد «مسلم بن عوسجه» می اندازد ! آن هنگام که در لحظه شهادت، تنها وصیتش به حبیب بن مظاهر این بود : 👌« اوصیک بهذاالرجل الغریب» ! و «امام حسین»(ع) را نشان حبیب می داد.😭 درود و رضوان الهی بر همه شهدا 🌷 🌸اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 https://eitaa.com/piyroo
بسیجی اصلا احتیاج به محافظه کاری ندارد و به دنبال از دست دادن چیزی نیست، یک کارت عضویت بسیج دارد و آن هم سند شهادتش است. امام خامنه‌ای 🌸🌿 https://eitaa.com/piyroo
نگویید جا مانده‌ایم!🌱 کسی که قلب و روحش رفته، جامانده نیست. جامانده کسی است که عشق و شور و طلب زیارت اربعین به ذهنش هم نرسیده و علاقه‌ ندارد. اگر به هر دلیلی اشتیاق رفتن هست و شرایطش نیست خیری بوده و ثواب نیت را برده‌اید. شاکر باشید و نگویید جا مانده‌ایم. https://eitaa.com/piyroo
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 صدای سوری خانم را شنید که گفت:وا خاک عالم. و صدای خنده ترنج پله ها را پر کرد. داشت فکر می کرد در اولین فرصت زیر زبان ارشیا را بکشد تا ببیند ماکان به کسی علاقه دارد یا نه. لباسش را عوض کرد و نگاهی به وسایلش انداخت. یادش رفته بود از ارشیا بپرسد برای هفته آینده چه کار باید انجام بدهد. پوستر قبلی اش را که نتوانسته بود نشان دهد. باید یک بار که می امد آنجا اشکالاتش را می پرسید. نگاهی به ساعت انداخت. کارهایش خیلی عقب افتاده بود. برای فردا باید شعر تصویر سازی شده را تحویل می داد. نفس پر صدایی کشید و وسایلش را پهن کرد. هنوز مشغول نشده بود که سر و کله ماکان پیدا شد. به چهار چوب تکیه داده بود و ترنج را نگاه می کرد. _چیه داداش چکار داری؟ تو چرا کامپیوتری کار نمی کنی. خیلی راحت تره که. ترنج در حالی که رنگهایش را اماده می کرد گفت: _چون کار با رنگ حس خوبی بهم می ده. بعدم کار کامپیوتری هر کارش که بکنی روح نداره. البته این نظر منه. ماکان ابرویی بالا انداخت و گفت: -عوضش نه این کثیف کاری ها رو داره تازه سرعتت هم می ره بالاتر. ترنج دست از کار کشید و گفت: -ولی کار با دست کلا یه چیز دیگه اس ارشیا هم برای بچه هایی که با دست کار می کنن. دو نمره بیشتر در نظر گرفته. ماکان به طرف تخت ترنج رفت و روی ان نششست و گفت: -فکر نمیکنم غیر تو کسی خودشو علاف کنه. ترنج همانطور که سرش پائین بود گفت : -چرا مهتاب هم دقیقا مثل منه. اونم عاشق رنگ بازیه. ماکان با شنیدن نام مهتاب با لبخند کجی زد و گفت: -این دوستت و تا حالا من دیدم؟ 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 ترنج برای یک لحظه متعجب به او نگاه کرد و گفت: -مهتاب؟ فکر نکنم. نه. ماکان لبش را جوید و گفت: -خوب مزاحمت نشم به کارت برس دیر وقته. شب بخیر. و از اتاق خارج شد. ترنج شانه ای بالا انداخت و مشغول کارش شد. ماکان دست به جیب به اتاقش برگشت و با خودش فکر کرد اصلا چرا درباره دوست ترنج کنجاو شده است. شاید بخاطر پیام هایی که خوانده بود و شاید هم بخاطر صدای شیطانش که پشت تلفن شنیده بود. روی تخت دراز کشید و موبایلش را برداشت و به شماره مهتاب نگاه کرد. داشت وسوسه می شد دوباره شماره اش را بگیرد ولی در آخرین لحظه پشیمان شد و شماره را پاک کرد و گوشی اش را روی میز کنار تختش پرت کرد و با حرص پتویش را روی سرش کشید. ** ماکان کیف به دست وارد شرکت شد که خانم دیبا جلویش سبز شد. -سلام آقای اقبال -سلام چیزی شده؟ -والا یکی از مشتری ها از کارش راضی نبوده مثل اینکه از صبح هم چند بار تماس گرفته. ماکان در اتاقش را باز کرد و در حالی که وارد میشد گفت: -طراحش کی بوده. -فکر کنم خواهرتون. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 ماکان برگشت و با تعجب به منشی اش نگاه کرد: -ولی تا حالا همچین موری نداشتیم که کسی از کار ترنج ناراضی باشه. -منم تعجب کردم. ماکان وارد اتاقش شد و خانم دیبا هم همانطور که حرف می زد پشت سرش می آمد. -خوب چی گفتی بهشون؟ -گفتم نه رئیس هست نه طراحمون اونم یه خورده عصبانی شد و چرت و پرت گفت و بعدم گفت حضوری میاد. ماکان سیستمش را روشن کرد وتا بالا بیاید کتش را از تن خارج کرد و به چوب لباسی زد. خانم دیبا همانجا ایستاده بود به حرکات ماکان نگاه می کرد . ماکان سر بلند کرد و او را دید که هنوز مقابل در ایستاده رو به او گفت: -چیز دیگه ای هم هست؟ خانم دیبا خودش را جمع و جور کرد و گفت: -نه همین بود. ماکان روی صندلی اش نشست و در حالی که چهره اش پشت مانیتور پنهان می شد گفت: -پس بفرما سر کارتون. خانم دیبا سری تکان داد و از اتاق خارج شد. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
13.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نماهنگ عظم البلا ... همخوانی شهدا ... 🕙سـاعـت عـاشقـے ⚜اکثرو الدعا بتعجيل الفرج فان ذلک فرجکم⚜ سلام و درود بر شهدا و امام شهیدان افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهداےِبجنورد دلتنگ شهادت