افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_یادت_باشد، داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷 #فصل_اول #قسمت_یازدهم
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_یادت_باشد، داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷
#فصل_اول #قسمت_دوازدهم...🌷🕊
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
زیر آینه روبروی پنجره ای که دیدش به حیاط خلوت بود نشستم حمید هم در کنار در به دیوار تکیه داد هنوز شروع به صحبت نکرده بودیم که مادرم خواست در را ببندد تا راحت صحبت کنیم جلوی در را گرفتم و گفتم: ما حرف خاصی نداریم دو تا نا محرم که داخل اتاق در رو نمی بندن.
سر تا پای حمید را ورانداز کردم شلوار طوسی، پیراهن معمولی آن هم طوسی زنگ که روی شلوار انداخته بود بعدا متوجه شدم که تازه از ماموریت برگشته بود برای همین محاسنش بلند بود چهره اش زیاد مشخص نبود به جز چشم هایش که از آن نجابت می بارید.
مانده بودیم کداممان باید شروع کند نمکدان کنار ظرف میوه به داد حمید رسیده بود از این دست به آن دست با نمکدان بازی می کرد من هم سرم پایین بود چشم دوخته بودم به گره های فرش شش متری صورتی رنگی که وسط اتاق پهن بود خون به مغزم نمی رسید چند دقیقه ای سکوت فضای اتاق را گرفته بود تا این که حمید اولین سوال را پرسید معیار شما برای ازدواج چیه؟
به این سوال قبلا خیلی فکر کرده بودم ولی آن لحظه واقعا جا خوردم چیزی به ذهنم خطور نمی کرد گفتم دوست دارم همسرم مفید باشه و نسبت به دین حساسیت نشون بده ما نون شب نداشته باشیم بهتر از اینه که خمس و زکاتمون بمونه...🌹🍃
#یازهرا...
🌷اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌷
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_یادت_باشد_داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷 #فصل_دوم..#قسمت_یازدهم
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_یادت_باشد_داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷
#فصل_دوم.. #قسمت_دوازدهم...🌷🕊
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
همه چیز بر عکس شده بود از خیلی وقت پیش محبت حمید در دل خانواده من نشسته بود مادرم به جای این که طرف من باشد و از پیشنهاد مهریه من دفاع کند به حمید گفت: فردا موقع خرید حلقه با فرزانه حرف بزن احتمالا نظرش تغییر میکنه اون وقت هر چی شما دو تا تصمیم گرفتید ما قبول می کنیم پدرم هم دست کمی از مادرم نداشت، بیشتر طرف حمید من بود تا من در ظاهر می گفت نظر فرزانه روی سیصد سکه است ولی مشخص بود میل خودش چیز دیگری است.
چایی را که بردم حس کسی را داشتم که اولین باری است سینی چای را به دست می گیرد گویی تا به حال حمید را ندیده بودم حمیدی که امروز به خانه ما آمده بود متفاوت از پسر عمه ای بود که دفعات قبل دیده بودم او حالا دیگر تنها پسر عمه من نبود قرار بود شریک زندگیم باشد.
چایی را به همه تعارف کردم و کنار عمه نشستم عمه که خوشحالی از چهره اش نمایان بود دستم را گرفت و گفت: ما از داداش اجازه گرفتیم ان شالله جمعه هفته بعدمراسم عقد کنان رو بگیریم فردا چه ساعتی وقتت خالیه برید حلقه بخرید؟
گفتم: تا ساعت چهار کلاس دارم برسم خونه میشه چهار و نیم بعدش وقتم آزاده قرار شد حمید ساعت پنج خانه ما باشد که با هم برای خرید حلقه راهی بازار شویم.
فردای آن روز از هفت صبح کلاس داشتم هرکلاس هم یک دانشکده، ساعت درس که تمام می شد بدو بدو می رفتم که به کلاس بعدی برسم وقتی رسیدم خانه ساعت چهار و نیم شده بود پدرم و فاطمه داخل حیاط بدمینتون بازی می کردند، از شدت خستگی نتوانستم کنارشان باشم...🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo