eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
3.9هزار دنبال‌کننده
37.4هزار عکس
17.7هزار ویدیو
134 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_یادت_باشد، داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_‌مرادی🌷 #فصل_اول #قسمت_سیزده
🕊🌹🔹 🌹 🔹 ، داستان عاشقانه و زندگی 🌷 ...🌷🕊 🕊🌷بسم رب الشهدا والصدیقین 🌷🕊 بعد ادامه داد بعضی شب ها هیت میرم امکان داره دیر بیام گفتم: اشکال نداره هیت رو میتونین برین ولی شب هر جا هستین برگردین خونه حتی شده نصفه شب قبل از شروع صحبت مان اصلا فکر نمی کردم موضوع این همه جدی پیش برود هر چیزی که حمید می گفت مورد تایید من بود و هرچیزی که من می گفتم حمید تایید می کرد پیش خودم گفتم: این طوری که نمیشه باید یه ایرادی بگیرم حمید بره با این وضع که داره پیش میره باید دستی دستی دنبال لباس عروس باشم. به ذهنم خطور کرد از لباس پوشیدن ایراد بگیرم ولی چیزی برای گفتن نداشتم تا خواستم خرده بگیرم ته دلم گفتم خب فرزانه تو که همین مدلی دوست داری نگاهم به موهایش افتاد که به یک طرف شانه کرده بود خواستم ایراد بگیرم ولی بازم دلم راضی نشد چون خودم را خوب می شناختم این سادگی ها برایم دوست داشتنی بود. وقتی از حمید نتوانستم موردی به عنوان بهانه پیدا کنم سراغ خودم رفتم سعی کردم از خودم یک غول بی شاخ و دم درست کنم که حمید کلا از خواستگاری من پشیمان شود من آدم عصبی هستم بد اخلاقم صبرم کمه امکان داره شما اذیت بشی حمید که انگار متوجه قصد من از این حرف ها شده بود گفت: هر چقدر هم عصبانی بشی من آد ومن خیلی هم صبورم بعید میدونم با این چیزها جوش بیارم...🌹🍃 ... 🌷اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌷 ...‌ https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_یادت_باشد_داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_‌مرادی🌷 #فصل_دوم.. #قسمت_سیزده
🕊🌹🔹 🌹 🔹 عاشقانه و زندگی 🌷 .. ...🌷🕊 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 وقتی سبزه میدان از ماشین پیاده شدیم باد شدیدتر شده بود و امان نمی داد گفتم: حمید آقا انگار قسمت نیست خرید کنیم من که خسته هوا هم که این طوری. حمید که از روی شوق چشمش را روی بدی آب و هوا بسته بود گفت: هوا به این خوبی اتفاقا جون میده برای خرید دو نفره. امروز باید حلقه رو بخریم من به مادرم قول دادم. چند تا مغازه طلا فروشی رفتیم دنبال یک حلقه سبک و ساده می گشتم که وقتی به انگشتم می اندازم راحت باشم ولی حمید دنبال حلقه های خاصی بود که روی آن نگین کار شده باشد ویترین مغازه ها را که نگاه می کردیم احساس کردم میخواهد حرف بزند ولی جلوش خودش را می گیرد گفتم: چیزی هست که میخواین بگین؟ احساس میکنم حرفتون رو میخورین. کمی تامل کرد و گفت: اره ولی نمیدونم الان باید بگم یا نه؟ گفتم: هر جور راحتین خودتون رو زیاد اذیت نکنین موردی هست بگین. یک ربع گذشت همه حواسم رفته بود به حرفی که حمید می خواست بگوید، روی ویترین مغازه تمرکز نداشتم و نمی تونستم انتخاب کنم گفتم: حمید آقا میشه خواهش کنم حرفتون رو بزنین،من حواسم پرت شده که شما چی میخوای بگی؟ هنوز همین طوری رسمی با حمید صحبت می کردم...🌹🍃 ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...‌ https://eitaa.com/piyroo