✅دو روایت خواندنی از خادم حرم حضرت معصومه سلام الله علیها
شهید مدافع حرم علی اکبر عربی
🖌🔰وقتی منزلمان را به قم منتقل کردیم علی اقا گفت میخواهم خادم حرم بی بی بشوم. اینقدر دوندگی کرد تا اخرش کارش درست شد و به ارزوش رسید.
شد خادم حرم مطهر حضرت معصومه سلام الله علیها...
درست وقتی هم میخواست به سوریه اعزام شود همینجور بال بال میزد تا اعزامش درست شود به هرجا که میتونست میرفت بااینکه دیسک کمر داشت و در سپاه معاف از رزمش کرده بودند اما گوشش بدهکار جواب های منفی نبود انقدر پیگیر شد تا اخرش کارش درست شد
شد مدافع حرم حضرت زینب سلام الله علیها
هرموقع شهرستان میرفتیم به هرکسی که می رسید میگفت ما یه زائر سرا در قم داریم تشریف بیاورید!
اولش خیلی ها متوجه نمی شدند منظور علی اقا چیست!؟ اما بعد از مکثی دوزاری شان می افتاد که منظور علی اقا همان خانمان هست.
علی اقا به مهمانانی که از شهرستان به منزلمان می امدند می گفت زائر حضرت معصومه و خانه مان رازائر سرا
می دانست.
به همین نیت ییشتر وقت ها که مهمان داشتیم بیشتر کمکم میکرد تا به خیال خودش از زائران بی بی پذیرایی کرده باشد.
📙برشی از کتاب خاطرات
🌹 شهید علی اکبر عربی
فصل اول به روایت همسر شهید
🌷🌷🌷🌷🌷
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
مدافع حرم يعنی شهيد ٢٢ساله علی فرقانی كه باباش تا خاكش كرد، رفت كنار حرم بی بی
و وقتی بچه هاش گفتن بيا مردم توی ختم منتظرتن، گفت من خادم حرم هستم بايد كارم رو انجام بدم.
مدافع حرم يعنی رسول خليلی بچه زرنگ شهرك محلاتی.
مدافع حرم يعنی سيدمصطفی موسوی دهه هفتادی بيست ساله.
مدافع حرم يعنی بابای دوتا بچه باشی مثل مصطفی صدرزاده و شهيد بشی.
مدافع حرم يعنی شيخ علی تمام زاده بی ادعا اما عاشق.
مدافع حرم يعنی يه فرمانده كه همش خط مقدمه مثلِ شهيدمحمدحسين محمدخانی.
مدافع حرم يعنی شهيد ابوتراب لبنانی كه بالای گنبد عمه ی سادات رجز خوند پرچم ياابالفضل زد و حتی فكر
تك تيراندازای كه دويست متر باهاش فاصله داشت رو نكرد.
مدافع حرم يعنی اون باباي افغانستانی كه پسرش جلو چشمش شهيد شد و جنازه ش برنگشت اما خنديد و گفت پسرم از من جلو زد و ايستاد تا به پسرش برسه.
مدافع حرم يعنی اون افغانستانی هایی كه شهيد ميشن و تشييع پيكرشون ده تا شركت كننده بيشتر نداره.
مدافع حرم ینی دوست و همیار سید ابراهیم شهید حسن قاسمی دانا
مدافع حرم يعنی :
بي ادعا
بي سرصدا
سربه زير
مدافع حرم يعنی حرف خالی نباشی و وقتی همه از مرگ فرار ميكنن تو بذاری دنبال مرگ...
مدافعان حرم عمه ی سادات سربازای ميروعلمدار كربلان...
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
📌خاله معصومه....
علاقه خاصی به حضرت معصومه(س) داشت.
اونقدر با ایشون حس راحتی داشت که گاهی من تعجب میکردم.
صداش میکرد «خاله معصومه».
هرچی که می خواست، یکسره میرفت خدمت خانم.
می گفت خاله معصومه خیلی مهربون و مهمون نوازه و تا حالا نشده که به من جواب رد بده.
میگفت: من شما رو از حضرت معصومه خواستم و بهم دادن.
راوے:همسرشهید
#شهیدسیدرضاطاهر🌷
🦋شادیارواحطیبهشهداصلوات🦋
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🍃شاگرد مغازهی کتاب فروشی بودم. حاج آقا گفت: "میخوایم بریم سفر. تو شب بیا خونهمون بخواب." بد زمستونی بود. سرد بود. زود خوابیدم.
ساعت حدود دو بود که در زدن. فکر کردم خیالاتی شدم. در رو که باز کردم، دیدم آقا مهدی و چند تا از دوستانش از جبهه اومدن. آنقدر خسته بودن که نرسیده خوابشون برد.
هوا هنوز تاریک بود که باز صدایی شنیدم. انگار کسی ناله میکرد. از پنجره که نگاه کردم، دیدم آقا مهدی توی اون سرمای دمِ صبح، سجاده انداخته توی ایوان و رفته به سجده...
#شهید_مهدی_زینالدین
#درس_اخلاق
🍀اللَّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالعَنْ أعْدَاءَهُم 🍀
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🔻 #فرازی_از_وصیتنامه
شهید سپهبد حاج قاسم سلیمانی:
✍«همراه خود دو چشم بسته آوردهام که ثروت آن در کنار همه ناپاکیها، یک ذخیره ارزشمند دارد و آن گوهر اشک بر حسین فاطمه است؛ گوهر اشک بر اهلبیت است؛ گوهر اشک دفاع از مظلوم، یتیم، دفاع از محصورِ مظلوم در چنگ ظالم»
🌷🌷🌷🌷🌷
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
#تنها__شهید_زن_جهرم
✍شهید انقلاب اسلامی جهرم
زن هر جا که باشد هر وقت که باشد باید حجاب خود را حفظ کند. این را معصومه زارعیان بارها وقتى در تظاهرات شرکت کرده بود، مى گفت.
معصومه در 14 تیر سال 1339 در جهرم متولد شد. خانواده او فقیر ولى مذهبى بودند. معصومه از همان کودکى با اعتقادات مذهبى بزرگ مى شد. در حالیکه هنوز در سن نوجوانى بود، با امام خمینى (ره) آشنا شد.
او بارها در تظاهرات و راهپیمایى ها علیه رژیم شاهنشاهى شرکت کرده بود. 11 فروردین سال 1357 در حالیکه تظاهرات خونبار مردم تبریز جرقه تظاهرات در دیگر شهرها را ایجاد کرده بود و مردم جهرم در حمایت از کشته شدگان و شهداى تبریز به خیابانها ریخته بودند، «معصومه» براى حمایت از خون مظلومان در حالیکه تنها 18 سال داشت به خیابان آمد و با مشت هاى گره کرده علیه طاغوت نداى آزادى سر داد.
هرلحظه بر خیل شرکت کنندگان در خیابان سعدى افزوده مى شد.عده زیادى از نیروهاى نظامى که به دستور شاه براى متفرق کردن شرکت کنندگان در تظاهرات در برابر آنان صف کشیده بودند، به دستور فرمانده ناگهان اسلحه ها را روبروى مردم گرفته و اقدام به شلیک و تیراندازى کردند.
معصومه که در صف جلوى شرکت کنندگان بود، بدون اینکه لحظه اى به خود واهمه و ترس راه بدهد فریاد عدالت خواهى و آزادى سر مى داد. در همین لحظات بود که تیرى به او برخورد کرد و او به آرزوى دیرینه اش که شهادت در راه خدا بود نائل گشت ونامش را به عنوان تنها زن شهید در جهرم به ثبت رساند.
#شهیده_معصومه_زاعیان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
35.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥شهیدی که مادری بود وسرانجام مهمان مادر (س) شد،راستی فرمانده وقتی که رفتی بوی یاس همه جا را پر کرد ...
دل هایمان رالحظه ای به یادش صیقل دهیم التماس دعا✋
قسمت اول #شهیدعباس_عاصمی
#همرزم_شهید_موسوی_نژاد
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
#چهره_یکی_از_یاران_امام_زمان
🍃آیت الله بهاالدینی : امام زمان(عج) از من سرباز خواستند و من ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🍃سوم شعبان نشستیم سر سفره عقد...
توی سفره قرآن بود و سجاده نماز.
ساده ی ساده ؛ مثل خریدمان که یک حلقه ، یک جلد کلام الله مجید ، نهج البلاغه و سری کامل تفسیر المیزان بود.
شب عقد جلال گفت «اول باید نماز جماعت بخونیم».همه مهمانها ایستادند به نماز ؛ نماز جماعت مغرب و عشاء.
ازدواجمان به اندازه ای #ساده بود که خبرش تیتر روزنامه ها شد.
🍀🍀🍀
🍀پس از شهادت ، عکسش محضر آیتالله #بهاءالدینی تقدیم شد، بیاختیار اشک از چشمان آقا جاری شد، و فرمودند:
#امام_زمان (عج) از من یک #سرباز خواست ، من هم صاحب این عکس را معرفی کردم، اشک من، اشک شوق است.
عطرشهادت،
معطروجودتان
شادی روحشون صلوات
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
💕عشــــــــــق حسين ع ، #هويت من است
داشتيم پيكر شهدا را با كشتگان بعثى تبادل مي كرديم . ژنرال حسن الدورى ، رئيس كميته ى رفات ارتش عراق گفت : « چند شهيد هم ما پيدا كرديم كه تحويلتان مى دهيم، به فهرستتان اضافه كنيد »✍
يكي از شهدايي كه عراقي ها كشف كرده بودند ، پلاک نداشت . سردار باقر زاده پرسيد:« از كجا مى گيد اين جنازه ايرانيه ؟ هيچ مدركى براى تشخيص هويت نداره❗️» ژنرال بعثى كه ما ايرانى ها را خوب شناخته بود ، گفت : « همراه اين شهيد پارچه ى قرمزي بود كه روى آن نوشته بود" #ياحسين_شهيد ❤️ " ... فهميديم #ايرانى است ... »
🌷🌷🌷🌷🌷
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ببینید
ارتباط باورنکردنی و عجیب عاطفی پدر و دختر
دیدن ناراحتی دختر برای بابا خیلی سخته
✅این داستان واقعی است...
🌷🌷🌷🌷🌷
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
✅مثل چمران بمیرید !
🔹چمران وقتی یتیمخانهای را در لبنان دایر کرده بود، در آن فضا به خانم خودش میگوید ما غذایی را منبعد میخوریم که این یتیمها میخورند. خانمش میگوید یک وقت مادر من یک غذای گرم و خوبی را پخته بود برای من و مصطفی. مصطفی دیروقت آمد خانه. بهش گفتم که بیا این غذا را بخور. آمد بنشیند بخورد برگشت از من پرسید که آیا بچهها هم از همین غذا خوردند؟ من به چمران گفتم نه، بچهها غذای یتیم خانه را خوردند، این غذا را مادرم پخته برای شما، شما بنشین بخور.
🔸میگوید چمران با تمام گرسنگیای که داشت و ولعی که برای خوردن این غذا داشت، غذا را گذاشت کنار و گفت نه! ما که قرار گذاشتیم فقط غذایی را بخوریم که بچهها بخورند. خانم چمران میگوید که من بهش گفتم بچهها که الآن خواب هستند! شما که همیشه رعایت میکنی، حالا ایندفعه مادر من غذا درست کرده، بخور دیگر!
🔹میگوید چمران شروع کرد اشک ریختن. گفت بچهها خواب هستند، خدای بچهها که بیدار است ! این در کلمات حضرت امام کمتر به چشم میخورد اسم خاص ببرند و او را اسوه قرار بدهند. فرمود مثل چمران بمیرید.
🌹شهید_چمران
🌷🌷🌷🌷🌷
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ببینید | #کلیپ
🔻 شعری که دختر شهید در محضر آقا خواندند و جواب #حضرت_آقا به یک بیت خاص
#شهید_علی_اکبر_عربی
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
#اطلاعیه
انا لله و انا الیه راجعون
◾️ درگذشت مادر مکرمه شهیدان
#عباس_قادری و#غلامرضا_قادری
حاجیه خانم رقیه سلطان علیخانی (همسر مرحوم مشهدی ابوتراب قادری و مادر مکرمه شهیدان عباس و غلامرضا قادری، همچنین مادر جانباز سرافراز مرحوم صفرعلی قادری و عمه شهید ناصر علیخانی) پس از سالیانی فراق، در اثر بیماری قلبی، شامگاه پنجشنبه ۵ تیر ۱۳۹۹ (۳ ذیقعده ۱۴۴۱) به دیار باقی شتافت و به فرزندان شهیدش پیوست.امروز #تشییع برگزار میشود .
📝 توضیح
فرمانده و غواص شهید عباس قادری در دوران دفاع مقدس در تاریخ ۲۴ اسفند ۱۳۶۳ در عملیات بدر به شهادت رسید.
سرباز گمنام امام زمان (علیه السلام)، شهید غلامرضا قادری در تاریخ ۱۹ خرداد ۱۳۸۰ در حین ماموریت به درجه رفیع شهادت نائل شد.
شهید #ناصر_علیخانی در دوران دفاع مقدس در تاریخ ۲۶ اردیبهشت ۱۳۶۷ در منطقه عملیاتی شلمچه به شهادت رسید.
استادکار بسیجی و جانباز دفاع مقدس، مرحوم #صفرعلی_قادری
در تاریخ ۲۱ مهر ۱۳۷۲ در اثر عارضه قلبی دار فانی را وداع گفت و به برادر و همرزمان شهیدش پیوست.
پدر گرامی شهیدان قادری (مرحوم مشهدی ابوتراب)، چند سال پیش به فرزندان شهیدش پیوسته بود.
همچنین اولین فرزند این مادر صبور در اوایل طفولیت فوت شده و آخرین فرزندش (مصطفی) در سن ۴ سالگی در سانحه رانندگی دار فانی را وداع گفته بود.
#شادی روحشان #صلوات
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
#مسلمان_شدن_دختر_مسیحی_به #سبب_آشنایی_با_شهید_ابراهیم_هادی.
✍ راوی: خواهر شهید هادی
💠مهمان برادر💠
💢خانم جوانی با من ارتباط گرفت و گفت: باید ماجرایی برای شما نقل کنم. #ابراهیم نگاه من را به دنیا و آخرت تغییر دادو...
❄️تغییری در روند زندگیش ایجاد شده و... اما تغییرات این خانم شگفت آور بود.
این خانم جوان گفت:👇👇👇
💢 من دینم مسیحی است از اقلیت های مذهبی ساکن تهران و وضعیت مالی ام خیلی خوب بود. به هیج اصول اخلاقی و حتی اصول دین خودم پایبند نبودم. هر کار زشتی نبود که در آن وارد نشده باشم! هرروز بیشتر از قبل در منجلاب فرو می رفتم.
❄️دو سه سال قبل؛ در ایام عید نوروز با چند نفر از دوستان، تصمیم گرفتیم که برای تفریح به یک قسمت از کشور برویم. نمی دانستیم کجا برویم شمال. جنوب. شرق. غرب و...
💢دوستانم گفتند بریم خوزستان هم ساحل دریا دارد و هم هوا مناسب است. از تهران با ماشین شخصی خودمون راهی خوزستان شدیم بعد از یکی دو روزی به مقصد رسیدیم. شب که وارد شهر شدیم؛هیچ هتلی و یا مکانی را برای اقامت پیدا نکردیم. یکی از همراهان ما گفت: فقط یه راه داریم بریم محل اسکان راهیان نور.
همگی خندیدم. تیپ و قیافه ما فقط همان جا رو میخواست! کمی طول کشید تا مسئول ستاد راهیان نور ما رو پذیرفت.
❄️یک اتاق به ما دادند وارد شدیم؛ دور تا دور آن پر از تصویر شهدا بود. هریک از دوستان ما به شوخی یکی از تصاویر شهدا را مسخره میکرد و حرف های زشتی میزد و...
💢تصویر پسر جوانی بر روی دیوار نظر من را جلب کرد من هم به شوخی به دوستانم گفتم: این هم برای من!
صبح که خواستیم بار دیگه به چهره این جوان شهید نگاه کردم. برخلاف بقیه نام اون شهید نوشته نشده بود. فقط زیر عکس این جمله بود: [ دوست دارم گمنام بمانم]
❄️سفر خوبی بود. روز بعد در هتل و... چند روز بعد به تهران برگشتیم. مدتی گذشت و من برای تهیه یک کتاب به کتابخانه دانشگاه رفتم دنبال کتاب مورد نظر میگشتم؛ یکباره بین کلی کتاب یکیشون نظرم جلب کرد. چقدر چهره این جوان روی جلد برای من آشناست⁉️
خودش بود. همان جوانی که در سفر خوزستان تصویرش را روی دیوار دیدم.
❄️ یاد شوخی های آن شب افتادم ؛ این همان جوانی بود که میخواست گمنام بماند. این کتاب از مسئول کتابخانه گرفتم. نامش #سلام_بر_ابراهیم بود. و نام او #ابراهیم_هادی بود.
💢همینطوری شروع به خواندن کردم. به اواسط کتاب رسیدم ؛ دیگر با عشق میخواندم. اواخر کتاب که رسیدم. انگار راه جدید در مقابل من ایجاد شده بود.
من آن شب به شوخی میخواستم #ابراهیم را برای خودم انتخاب کنم؛ اما ظاهرا او مرا انتخاب کرده بود! او باعث شد که به مطالعه پیرامون شهدا علاقمند شدم و شخصیت او بر من تاثیر گذاشت ومن مسلمان شدم.🌸👌
#شهید_ابراهیم_هادی
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
⭕️ به دنبال امام خمینی (ره)
در یادمان ها و
حرم های شهدا بگردید
لا به لای همان مزارهایی که
با سادگی تمام
بروی سنگ هایشان نوشته شده:
شهید گمنام
فرزند روحﷲ
#عند_ربهم_یرزقون
#امام_امت
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
⭕️ به دنبال امام خمینی (ره) در یادمان ها و حرم های شهدا بگردید لا به لای همان مزارهایی که با سادگی
میگفت:
توےگودالشهیدپیداکردیمهرچهخاڪ بیرونمیریختیمبازبرمیگشت
اذانشدگفتیمبریمفردابرگردیم
شبخوابجوونیرودیدمگفت
دوستدارمگمنامبمانمبیلرابرداروببر...
سرےاستدرگمنامیسرےعاشقان♡
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در سالروز ترور امام خامنهای، دیدن این فیلم خالی از لطف نیست!
+ اگر چند نفر داشتند که مثل خودشون برای حضرت امام بود، حاج قاسم هیچوقت نمیگفت من ایشان را تنها و مظلوم میبینم!
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
دختران حاج قاسم.mp3
17.06M
🌺 دختران حاج قاسم...
🎧 روایتی نو از حاج حسين يكتا با موضوع دختران ایران اسلامی!
⏱️بمناسبت ایام ولادت حضرت معصومه(س) و روز دختر
🎼کاری از حسینیه انقلاب قم
🌷🌷🌷🌷🌷
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
شهید احمد کاظمی مى گفت:
حاجی پیشم آمد و گفت: من در این عملیات شهید مى شوم.
گفتم: از کجا مى دانى؟
مگر علم غیب داری؟
گفت: نه، ولی مطمئنم.
چند عملیات قبل، یک خمپاره کنار من خورد، به آسمان رفتم.
فرشته ای دیدم که اسمهای شهدا را مى نويسدتمام اسم ها را مى خواند و مى گفت وارد شوید.
به من رسید، گفت: حاضری شهید بشی و بهشت بری؟
یه لحظه زمین را دیدم گفتم: یک بار دیگر برگردم بچه و همسرم را ببینم، خوب مى شود.
تا این در ذهنم آمد زمین خوردم.
چشم باز کردم دیدم دستم قطع شده، بیمارستانم.
اما دیگر وابستگی ندارم.
اگر بالا بروم به زمین نگاه نمى كنم....
"شهیدحاج حسینخرازی"
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
پشت پات آب میریزم-شور.mp3
10.42M
🍃پشت پات آب میریزم
🍃دل بی تاب میریزم
🎤 سید رضا_نریمانی
#شور_شهدایی
#مدافعان_حرم
#روحمان_با_یادشان_شاد
🌷🌷🌷🌷🌷
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_سوم
نزدیک شدنش را از پشت سر به وضوح حس میکردم که نفسم در سینه بند آمد و فقط زیر لب #یاعلی میگفتم تا نجاتم دهد.
با هر نفسی که با وحشت از سینهام بیرون میآمد #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را صدا میزدم و دیگر میخواستم جیغ بزنم که با دستان #حیدریاش نجاتم داد!
بهخدا امداد امیرالمؤمنین (علیهالسلام) بود که از حنجره حیدر سربرآورد! آوای مردانه و محکم حیدر بود که در این لحظات سخت تنهایی، پناهم داد :«چیکار داری اینجا؟»
از طنین #غیرتمندانه صدایش، چرخیدم و دیدم عدنان زودتر از من، رو به حیدر چرخیده و میخکوب حضورش تنها نگاهش میکند. حیدر با چشمانی که از عصبانیت سرخ و درشتتر از همیشه شده بود، دوباره بازخواستش کرد :«بهت میگم اینجا چیکار داری؟؟؟»
تنها حضور پسرعموی مهربانم که از کودکی همچون برادر بزرگترم همیشه حمایتم میکرد، میتوانست دلم را اینطور قرص کند که دیگر نفسم بالا آمد و حالا نوبت عدنان بود که به لکنت بیفتد :«اومده بودم حاجی رو ببینم!»
حیدر قدمی به سمتش آمد، از بلندی قد هر دو مثل هم بودند، اما قامت چهارشانه حیدر طوری مقابلش را گرفته بود که اینبار راه گریز او بسته شد و #انتقام خوبی بابت بستن راه من بود!
از کنار عدنان با نگرانی نگاهم کرد و دیدن چشمان معصوم و وحشتزدهام کافی بود تا حُکمش را اجرا کند که با کف دست به سینه عدنان کوبید و فریاد کشید :«همنیجا مثِ سگ میکُشمت!!!»
ضرب دستش به حّدی بود که عدنان قدمی عقب پرت شد. صورت سبزهاش از ترس و عصبانیت کبود شد و راه فراری نداشت که ذلیلانه دست به دامان #غیرت حیدر شد :«ما با شما یه عمر معامله کردیم! حالا چرا مهمونکُشی میکنی؟؟؟»
حیدر با هر دو دستش، یقه پیراهن عربی عدنان را گرفت و طوری کشید که من خط فشار یقه لباس را از پشت میدیدم که انگار گردنش را میبُرید و همزمان بر سرش فریاد زد :«بیغیرت! تو مهمونی یا دزد #ناموس؟؟؟»
از آتش غیرت و غضبی که به جان پسرعمویم افتاده و نزدیک بود کاری دستش بدهد، ترسیده بودم که با دلواپسی صدایش زدم :«حیدر تو رو خدا!» و نمیدانستم همین نگرانی خواهرانه، بهانه به دست آن حرامی میدهد که با دستان لاغر و استخوانیاش به دستان حیدر چنگ زد و پای مرا وسط کشید :«ما فقط داشتیم با هم حرف میزدیم!»
نگاه حیدر به سمت چشمانم چرخید و من #صادقانه شهادت دادم :«دروغ میگه پسرعمو! اون دست از سرم برنمیداشت...» و اجازه نداد حرفم تمام شود که فریاد بعدی را سر من کشید :«برو تو خونه!» اگر بگویم حیدر تا آن روز اینطور سرم فریاد نکشیده بود، دروغ نگفتهام که همه ترس و وحشتم شبیه بغضی مظلومانه در گلویم تهنشین شد و ساکت شدم.
مبهوت پسرعموی مهربانم که بیرحمانه تنبیهم کرده بود، لحظاتی نگاهش کردم تا لحظهای که روی چشمانم را پردهای از اشک گرفت. دیگر تصویر صورت زیبایش پیش چشمانم محو شد که سرم را پایین انداختم، با قدمهایی کُند و کوتاه از کنارشان رد شدم و به سمت ساختمان رفتم.
احساس میکردم دلم زیر و رو شده است؛ وحشت رفتار زشت و زننده عدنان که هنوز به جانم مانده بود و از آن سختتر، #شکّی که در چشمان حیدر پیدا شد و فرصت نداد از خودم دفاع کنم.
حیدر بزرگترین فرزند عمو بود و تکیهگاهی محکم برای همه خانواده، اما حالا احساس میکردم این تکیهگاه زیر پایم لرزیده و دیگر به این خواهر کوچکترش اعتماد ندارد.
چند روزی حال دل من همین بود، وحشتزده از نامردی که میخواست آزارم دهد و دلشکسته از مردی که باورم نکرد! انگار حال دل حیدر هم بهتر از من نبود که همچون من از روبرو شدنمان فراری بود و هر بار سر سفره که همه دور هم جمع میشدیم، نگاهش را از چشمانم میگرفت و دل من بیشتر میشکست.
انگار فراموشش هم نمیشد که هر بار با هم روبرو میشدیم، گونههایش بیشتر گل انداخته و نگاهش را بیشتر پنهان میکرد. من به کسی چیزی نگفتم و میدانستم او هم حرفی نزده که عمو هرازگاهی سراغ عدنان و حساب ابوسیف را میگرفت و حیدر به روی خودش نمیآورد از او چه دیده و با چه وضعی از خانه بیرونش کرده است.
شب چهارمی بود که با این وضعیت دور یک سفره روی ایوان مینشستیم، من دیگر حتی در قلبم با او قهر کرده بودم که اصلا نگاهش نمیکردم و دست خودم نبود که دلم از #بیگناهیام همچنان میسوخت.
شام تقریباً تمام شده بود که حیدر از پشت پرده سکوت همه این شبها بیرون آمد و رو به عمو کرد :«بابا! عدنان دیگه اینجا نمیاد.» شنیدن نام عدنان، قلبم را به دیوار سینهام کوبید و بیاختیار سرم را بالا آورد. حیدر مستقیم به عمو نگاه میکرد و طوری مصمم حرف زد که فاتحه #آبرویم را خواندم. ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و میخواست قصه را فاش کند...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_چهارم
ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و میخواست قصه را فاش کند. باور نمیکردم حیدر اینهمه بیرحم شده باشد که بخواهد در جمع #آبرویم را ببرد.
اگر لحظهای سرش را میچرخاند، میدید چطور با نگاه مظلومم التماسش میکنم تا حرفی نزند و او بیخبر از دل بیتابم، حرفش را زد:«عدنان با #بعثیهای تکریت ارتباط داره، دیگه صلاح نیس باهاشون کار کنیم.»
لحظاتی از هیچ کس صدایی درنیامد و از همه متحیرتر من بودم. بعثیها؟! به ذهنم هم نمیرسید برای نیامدن عدنان، اینطور بهانه بتراشد.
بیاختیار محو صورتش شده و پلکی هم نمیزدم که او هم سرش را چرخاند و نگاهم کرد و چه نگاه سنگینی که اینبار من نگاهم را از چشمانش پس گرفتم و سر به زیر انداختم.
نمیفهمیدم چرا این حرفها را میزند و چرا پس از چند روز دوباره با چشمانم آشتی کرده است؟ اما نگاهش که مثل همیشه نبود؛ اصلاً مهربان و برادرانه نبود، طوری نگاهم کرد که برای اولین بار دست و پای دلم را گم کردم.
وصله بعثی بودن، تهمت کمی نبود که به این سادگیها به کسی بچسبد، یعنی میخواست با این دروغ، آبروی مرا بخرد؟ اما پسرعمویی که من میشناختم اهل #تهمت نبود که صدای عصبی عمو، مرا از عالم خیال بیرون کشید :«من بیغیرت نیستم که با قاتل برادرم معامله کنم!»
خاطره پدر و مادر جوانم که به دست بعثیها #شهید شده بودند، دل همه را لرزاند و از همه بیشتر قلب مرا تکان داد، آن هم قلبی که هنوز مات رفتار حیدر مانده بود.
عباس مدام از حیدر سوال میکرد چطور فهمیده و حیدر مثل اینکه دلش جای دیگری باشد، پاسخ پرسشهای عباس را با بیتمرکزی میداد.
یک چشمش به عمو بود که خاطره #شهادت پدرم بیتابش کرده بود، یک چشمش به عباس که مدام سوالپیچش میکرد و احساس میکردم قلب نگاهش پیش من است که دیگر در برابر بارش شدید احساسش کم آوردم.
به بهانه جمع کردن سفره بلند شدم و با دستهایی که هنوز میلرزید، تُنگ شربت را برداشتم. فقط دلم میخواست هرچهزودتر از معرکه نگاه حیدر کنار بکشم و نمیدانم چه شد که درست بالای سرش، پیراهن بلندم به پایم پیچید و تعادلم را از دست دادم.
یک لحظه سکوت و بعد صدای خنده جمع! تُنگ شربت در دستم سرنگون شده و همه شربت را روی سر و پیراهن سپید حیدر ریخته بودم.
احساس میکردم خنکای شربت مقاومت حیدر را شکسته که با دستش موهایش را خشک کرد و بعد از چند روز دوباره خندید.
صورتش از خنده و خجالت سرخ شده و به گمانم گونههای من هم از خجالت گل انداخته بود که حرارت صورتم را بهخوبی حس میکردم.
زیر لب عذرخواهی کردم، اما انگار شیرینی شربتی که به سرش ریخته بودم، بینهایت به کامش چسبیده بود که چشمانش اینهمه میدرخشید و همچنان سر به زیر میخندید.
انگار همه تلخیهای این چند روز فراموشش شده و با تهمتی که به عدنان زده بود، ماجرا را خاتمه داده و حالا با خیال راحت میخندید.
چین و چروک صورت عمو هم از خنده پُر شده بود که با دست اشاره کرد تا برگردم و بنشینم. پاورچین برگشتم و سر جایم کنار حلیه، همسر عباس نشستم.
زنعمو به دخترانش زینب و زهرا اشاره کرد تا سفره را جمع کنند و بلافاصله عباس و حلیه هم بلند شدند و به بهانه خواباندن یوسف به اتاق رفتند.
حیدر صورتش مثل گل سرخ شده و همچنان نه با لبهایش که با چشمانش میخندید. واقعاً نمیفهمیدم چهخبر است، در سکوتی ساختگی سرم را پایین انداخته و در دلم غوغایی بود که عمو با مهربانی شروع کرد :«نرجس جان! ما چند روزی میشه میخوایم باهات صحبت کنیم، ولی حیدر قبول نمیکنه. میگه الان وقتش نیس. اما حالا من این شربت رو به فال نیک میگیرم و این روزهای خوب ماه #رجب و تولد #امیرالمؤمنین علیهالسلام رو از دست نمیدم!»
حرفهای عمو سرم را بالا آورد، نگاهم را به میهمانی چشمان حیدر برد و دیدم نگاه او هم در ایوان چشمانش به انتظارم نشسته است. پیوند نگاهمان چند لحظه بیشتر طول نکشید و هر دو با شرمی شیرین سر به زیر انداختیم.
هنوز عمو چیزی نگفته بود اما من از همین نگاه، راز فریاد آن روز حیدر، قهر این چند روز و نگاه و خندههای امشبش را یکجا فهمیدم که دلم لرزید.
دیگر صحبتهای عمو و شیرینزبانیهای زنعمو را در هالهای از هیجان میشنیدم که تصویر نگاه #عاشقانه حیدر لحظهای از برابر چشمانم کنار نمیرفت. حالا میفهمیدم آن نگاهی که نه برادرانه بود و نه مهربان، عاشقانهای بود که برای اولین بار حیدر به پایم ریخت.
#خواستگاری عمو چند دقیقه بیشتر طول نکشید و سپس ما را تنها گذاشتند تا با هم صحبت کنیم. در خلوتی که پیش آمده بود، سرم را بالا آوردم و دیدم حیدر خجالتیتر از همیشه همچنان سرش پایین است...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo