#شهید_عبدالحمید_دیالمه
متولد ۱۳۳۳ تهران بود که تحصیلات علوم حوزوی را نزد اساتید حوزه علمیه قم و از جمله استاد شهید آیتالله مرتضی مطهری و #شهید_بهشتی آموخت
#سالروز_شهادت
🌷🌷🌷🌷🌷
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
#شهید_عبدالحمید_دیالمه
متولد ۱۳۳۳ تهران بود و در سال ۱۳۵۲ به دانشگاه فردوسی مشهد وارد شد و موفق به اخذ مدرک دکترای داروسازی در سال ۱۳۵۸ گردید.🌹
وی در دوران جوانی به دلیل ارتباط با شخصیتهایی چون #شهید_مطهری و #شهید_بهشتی و فعالیتهای مبارزاتی با رژیم پهلوی توسط ساواک دستگیر شد اما به دلیل اینکه ساواک مدرک معتبری علیه او نداشت، آزاد گردید.🌹
دیالمه به همراه افرادی چون هاشمینژاد، کامیاب و واعظ طبسی، شورای اولیه حزب جمهوری اسلامی را در خراسان تشکیل دادند و از جمله افرادی بود که به شدت با افکار گروهایی چون منافقین و خطی مشی سیاسی ـ مذهبی بنیصدر مخالفت میکرد. وی با ارائه مدارک جهت اثبات عدم کفایت سیاسی بنیصدر به عزل وی کمک کرد. دیالمه به عنوان نماینده مردم مشهد در دوره اول وارد مجلس شورای اسلامی شد و هفتم تیرماه در حادثه بمبگذاری منافقین در دفتر حزب جمهوری اسلامی به شهادت رسید.🌹
#ترور
#نشر_بمناسبت_سالروز_شهادت
🌷🌷🌷🌷🌷
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹شهید_جواد_الله کرم
درآغوش #مادر بزرگوارشون درآخرین لحظات
🌷🌷🌷🌷🌷
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 رهبر انقلاب:
🔹ویروس کرونا با شستشوی دست برطرف میشود، ویروس فساد هم با قطع کردن دست مفسد.
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 فرمایشاتی از سردار قاسم سلیمانی...
شهید بهشتی و شهید مطهری..
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥کلیپ خیلی زیبا
🔹 برای علمدار انقلاب
#باولایت_تا_شهادت
🌷🌷🌷🌷🌷
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
#شهید_مدافع_حرم_محمدهادی_نژاد 🕊🌺
محمد همیشه نمازش را مسجد میخواند. وهمیشه به جماعت خیلی کم پیش می امد که خونه نماز بخونه.☝️
مادرم تعریف میکنه روزی دراتاق محمد رابازکردم تا برای نهار صدایش بزنم دیدم محمد در سجده است
اول تعجب کردم چون اذان گفته بود وهمه مانماز خوانده بودیم
بعد گفتم شاید محمدنمازش تاالان طول کشیده🤔
دررا بستم به کارهایم مشغول شدم بعداز ده دقیقه دوباره به سراغ محمد رفتم محمد حالتش هیچ تغییری نکرده بودو همچنان برسجده بود❤️ به حال خودش گذاشتم
ودوباره به اشپزخونه رفتم نزدیک به پانزده دقیقه بعد دوباره به سراغش رفتم ومحمدبه همان حال بود.✅
وحشت زده شدم کنارش نشستم ارام صداش زدم
ارام سرش را ازمهر برداشت وبا صورت خیسش گفت بله کارم داشتی مامان😭
مادرم اینهارومیگفت وگریه میکرد روحت شاد بچه های بسیج حق داشتن بهت میگفتن شهیدزنده .💔
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
#سرداری_ازایل_قشقایی؛ #شهید «#طمراس_چگینی»
#شهيدطمراس_چگيني در سال 1340 در دل كوه هاي سربه فلك كشيده جنوب شرقي فارس و در زير چادرسياهي كه دل سپيد او را چون مرواريد دربر گرفته بود پا به عرصه وجود نهاد .
شهيد در دامن كوه و صحرا پرورش يافت و در آغوش پر طراوت طبيعت دوران پرنشاط كودكي را گذراند . استئاري را از كوه و شجاعت را از سواران كوهستان و مردان غيوري آموخت كه امام در بزرگداشت آنان فرمودند : «عشاير ذخاير انقلابند» .
دوران تحصيل خود را در شهرستان فيروزآباد گذراند و در اواخر دوره متوسطه با همكاري و همفكري دوستان دانش آموز و جوانان حزب الله طايفه چگيني فعاليتهاي اجتماعي و سياسي خود را برضد رژيم پهلوي آغاز كرد و در تظاهرات و راهپيمائي هاي ضد رژيم حضوري فعال داشت .با شروع جنگ تحميلي درحاليكه هنوز يك هفته از شهادت برادرش الياس نگذشته بود خود را به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي معرفي كرد و به خيل عاشقان اباعبدالله الحسين (ع) پيوست و بدينگونه با فروافتادن سوارمردي از زين حماسه سروقامتي ديگر قامت افراشته و سلاح فروافتاده برادر را در دستهاي خود فشرد تا پاسدار ارزشهاي انقلاب باشد . رشادتها و حماسه آفريني هاي اين سرباز غيور در برابر توطئه هاي داخلي و خارجي خصوصاً در برابر گروهك هاي ضدانقلاب و خوانين محلي را هرگز گذران زمان از ياد نخواهد برد .با شروع جنگ تحميلي شهيد چگيني مردانه سلاح برگرفت و عازم جبهه هاي حق عليه باطل شد و در بسياري از عملياتها از جمله والفجر 1و2 ، والفجر8 ، خيبر ، بدر ، كربلاي 4و5 شركت كرد . از مهمترين مسئوليتهاي شهيد در عملياتهاي ذكر شده مي توان به موارد زير اشاره كرد : مسئوليت اردوگاه آموزشي شهيد دستغيب ، جانشيني فرماندهي گردان 9043 ، جانشيني فرماندهي گردان فتح ، مسئول طرح و عمليات لشگر 33 المهدي (عج) ، فرماندهي محور و گردان غواص و …..
شهيد طمراس چگيني كه در عملياتهاي مختلف چندين بار شيميايي و مجروح شده بود سرانجام هفتم بهمن ماه 1365در عمليات كربلاي 5 عطشناك ترين زخم اشتياق خود را با ديدار دوست مرهم نهاد و به ديدار حق شتافت .
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
#برشی_از_کتاب
#برای_خدا_مخلص_بود
به اوگفتیم: نمی خوای زن بگیری؟گفت چرانمی خوام؟تعجب کردیم.
فکرنمی کردیم به این سادگی پیشنهادازدواج قبول کند.مادرش گفت:
ننه کیومیخوای؟ بگوتاواست بگیرم گفت من یک زن میخوام که بتونه پشت ماشین بامن زندگی کنه.مادرش گفت:این دیگه چه صیغه ایه؟پشت ماشین دیگه یعنی چی؟گفت:یعنی اینکه من بشینم جلواون هم عقب زندگی کنه،یعنی این.مادرش گفت:مادر،آخه کدوم دختری حاضره یه همچوزندگی داشته باشه؟!گفت:اگه میخواین من زن بگیرم،شرطش همینه که گفتم اول فک کردیم چون خانه ای برای تشکیل زندگی نداردچنین حرفی میزند.بابرادرش خانه ای برای اوساختیم وگفتیم:ماتوی همین شهربرای توزنومیگیریم این هم خانه زندگی توهرجایی میخواهی بری،وبه کارت برس.گفت:من زنی میخوام که شریک همدم زندگیم باشه وهرجا میرم اونم بایددنبالم بیاد.حرفش یه کلام بودمدتی بعدازپاوه امد،گفت:کسی روکه دنبالش میگشتم، پیداکردم.به اوگفتم:به همین سادگی؟گفت:نه،همچین ساده هم نبود.بیچاره ام کرده تابله روگفت.گفتم:یعنی قبول کردکه پشت ماشین باتوزندگی کنه؟خندیدگفت:تااون وردنیاهم برم،دنبالم میاد.گفتم: مبارک.دخترموردعلاقه اوازدانشجویانی بودکه برای خدمت درمناطق محروم شهردیارخودرارهاکرده وعازم کردستان شده بودحاجی چندبارازاوخواستگاری کرده،اماجواب ردداده بود.درآخر،اونیت چهل روزروزه ودعای توسل میکندکه پس ازچهل روز،به اولین،خواستگارجواب مثبت بدهد.درس شب چهلم،حاجی مجددأازاوخواستگاری میکندوجواب مثبت میگیرد
#قصه_فرماندهان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
💠محمد مهدی طهرانچی، رئیس دانشگاه آزاد در یک ویژه برنامه تلویزیونی به مناسبت شهادت سردار سلیمانی خاطرهای از منش بزرگوارانه او درخصوص مشکلی که برای دخترش در دانشگاه پیش آمده بود، نقل کرد.
خاطره ای از توصیه
🌹شهید سردار سلیمانی به دخترش
طهرانچی گفت: آن زمان که در دانشگاه شهید بهشتی بودم، طی جریانی به طور اتفاقی متوجه شدم که دختر شهید سردار سلیمانی دانشجوی همان دانشگاه است. آن طور که متوجه شده بودم، یکی از اساتید درخصوص یک واحد درسی، برای دختر سردار مشکلی ایجاد کرده بود😓. این موضوع را وقتی به دیدار خانواده این شهید رفته بودم با دخترش مطرح کردم.
دختر سردار ضمن تایید آن اتفاق گفت: وقتی این موضوع را با پدرم مطرح کردم، با مخالفت شدید او برای معرفی خودم به عنوان دختر سردار سلیمانی مواجه شدم❗️
پدرم تاکید کرد « مبادا خودت را در دانشگاه معرفی کنی☝️ که من دختر سردار سلیمانی هستم»
🌷🌷🌷🌷🌷
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
الگو برداری از شهداء
💠اهمیت به نماز اول وقت...
در سوریه برای تماس، تلفن گذاشته بودند تا بچه ها بتوانند با خانواده هاشون ارتباط داشته باشند.😊
یه روزی حدود یک ساعتی در صف تلفن ایستاده بودیم تقریبا نوبت محمد بود که صدای اذان طنین انداز شد😍 همان لحظه محمد از صف تلفن بیرون آمد و آماده نماز اول وقت شد وبعد از اتمام نماز محمد باز در صف تلفن ایستاد.💔
#راویهمرزمشهید
🌹شهید مدافع حرم محمد مسرور
🌷🌷🌷🌷🌷
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_پنجم
انگار با بر ملاشدن احساسش بیشتر از نگاهم خجالت میکشید و دستان مردانهاش به نرمی میلرزید.
موهای مشکی و کوتاهش هنوز از خیسی شربت میدرخشید و پیراهن خیس و سپیدش به شانهاش چسبیده بود که بیاختیار خندهام گرفت.
خندهام را هرچند زیرلب بود، اما شنید که سرش را بلند کرد و با #مهربانی به رویم لبخند زد. دیگر از #راز دلش خبر داشتم که تا نگاهم کرد از خجالت سر به زیر انداختم.
تا لحظاتی پیش او برایم همان برادر بزرگتر بود و حالا میدیدم در برابر خواهر کوچکترش دست و پایش را گم کرده و #عاشق شده است. اصلاً نمیدانستم این تحول #عاشقانه را چگونه تعبیر کنم که با لحن گرم و گیرایش صدایم زد :«دخترعمو!»
سرم را بالا آوردم و در برابر چشمان گرم و نگاه گیراترش، زبانم بند آمد و او بی هیچ مقدمهای آغاز کرد :«چند روز بود بابا سراغ اون نامرد رو میگرفت و من نمیخواستم چیزی بگم. میدونستم اگه حرفی بزنم تو خجالت میکشی.»
از اینکه احساسم را میفهمید، لبخندی بر لبم نشست و او به آرامی ادامه داد :«قبلاً از یکی از دوستام شنیده بودم عدنان خیلی به #تکریت رفت و آمد داره. این چند روز بیشتر حساس شدم و آمارش رو گرفتم تا امروز فهمیدم چند ماهه با یه گروه #بعثی تو تکریت ارتباط داره. بهانه خوبی شد تا پیش بابا عذرش رو بخوام.»
مستقیم نگاهش میکردم که بعثی بودن عدنان برایم باورکردنی نبود و او #صادقانه گواهی داد :«من دروغ نمیگم دخترعمو! حتی اگه اونروز اون بیغیرتی رو ازش ندیده بودم، بازم همین بعثی بودنش برام حجت بود که دیگه باهاش کار نکنیم!»
پس آن پستفطرتی که چند روز پیش راهم را بست و بیشرمانه به حیایم تعرض کرد، از قماش قاتلان پدر و مادرم بود! غبار غم بر قلبم نشست و نگاهم غمگین به زیر افتاد که صدای آرامشبخش حیدر دوباره در گوشم نشست :«دخترعمو! من اونروز حرفت رو باور کردم، من به تو شک نکردم. فقط #غیرتم قبول نمیکرد حتی یه لحظه جلو چشم اون نامرد باشی، واسه همین سرت داد زدم.»
کلمات آخرش بهقدری خوشآهنگ بود که دلم نیامد نگاهش را از دست بدهم؛ سرم را بالا آوردم و دیدم با عمق نگاهش از چشمانم عذر تقصیر میخواهد.
سپس نگاه مردانهاش پیش چشمانم شکست و با لحنی نرم و مهربان نجوا کرد :«منو ببخش دخترعمو! از اینکه دیر رسیده بودم و تو اونقدر ترسیده بودی، انقدر عصبانی شدم که نفهمیدم دارم چیکار میکنم! وقتی گریهات گرفت، تازه فهمیدم چه غلطی کردم! دیگه از اونروز روم نمیشد تو چشمات نگاه کنم، خیلی سخته دل کسی رو بشکنی که از همه دنیا برات عزیزتره!»
احساس کردم جمله آخر از دهان دلش پرید که بلافاصله ساکت شد و شاید از فوران ناگهانی احساسش #خجالت کشید!
میان دریایی از احساس شفاف و شیرینش شناور شده و همچنان نگاهم به ساحل محبت #برادرانهاش بود؛ به این سادگی نمیشد نگاه #خواهرانهام را در همه این سالها تغییر دهم که خودش فهمید و دست دلم را گرفت :«ببین دخترعمو! ما از بچگی با هم بزرگ شدیم، همیشه مثل خواهر و برادر بودیم. من همیشه دلم میخواست از تو و عباس حمایت کنم، حتی بیشتر از خواهرای خودم، چون شما #امانت عمو بودید! اما تازگیها هر وقت میدیدمت دلم میخواست با همه وجودم ازت حمایت کنم، میخواستم تا آخر عمرم مراقبت باشم! نمیفهمیدم چِم شده تا اونروز که دیدم اون نانجیب اونجوری گیرت انداخته، تازه فهمیدم چقدر برام عزیزی و نمیتونم تحمل کنم کس دیگهای...»
و حرارت احساسش بهقدری بالا رفته بود که دیگر نتوانست ادامه دهد و حرف را به جایی جز هوای #عاشقی برد :«همون شب حرف دلم رو به بابا زدم، اونقدر استقبال کرد که میخواست بهت بگه. اما من میدونستم چیکار کردم و تو چقدر ازم ناراحتی که گفتم فعلاً حرفی نزنن تا یجوری از دلت در بیارم!»
سپس از یادآوری لحظه ریختن شربت روی سرش خندهاش گرفت و زیر لب ادامه داد :«اما امشب که شربت ریخت، بابا شروع کرد!» و چشمانش طوری درخشید که خودش فهمید و سرش را پایین انداخت.
دوباره دستی به موهایش کشید، سرانگشتش را که شربتی شده بود چشید و زیر لب زمزمه کرد :«چقدر این شربت امشب خوشمزه شده!»
سپس زیر چشمی نگاهم کرد و با خندهای که لبهایش را ربوده بود، پرسید :«دخترعمو! تو درست کردی که انقدر خوشمزهاس؟»
من هم خندهام گرفته بود و او منتظر جوابم نشد که خودش با شیطنت پاسخ داد :«فکر کنم چون از دست تو ریخته، این مزهای شده!»
با دست مقابل دهانم را گرفتم تا خندهام را پنهان کنم و او میخواست دلواپسیاش را پشت این شیطنتها پنهان کند و آخر نتوانست که دوباره نگاهش را به زمین انداخت و با صدایی که از طپشهای قلبش میلرزید، پرسید :«دخترعمو! قبولم میکنی؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_ششم
حالا من هم در کشاکش پاک احساسش، در عالم #عشقم انقلابی به پا شده و میتوانستم به چشم #همسر به او نگاه کنم که نه به زبان، بلکه با همه قلبم قبولش کردم.
از سکوت سر به زیرم، عمق #رضایتم را حس کرد که نفس بلندی کشید و مردانه ضمانت داد :«نرجس! قول میدم تا لحظهای که زندهام، با خون و جونم ازت حمایت کنم!»
او همچنان #عاشقانه عهد میبست و من در عالم عشق #امیرالمؤمنین علیهالسلام خوش بودم که امداد #حیدریاش را برایم به کمال رساند و نهتنها آن روز که تا آخر عمرم، آغوش مطمئن حیدر را برایم انتخاب کرد.
به یُمن همین هدیه حیدری، #13رجب عقد کردیم و قرار شد #نیمه_شعبان جشن عروسیمان باشد و حالا تنها سه روز مانده به نیمه شعبان، شبح عدنان دوباره به سراغم آمده بود.
نمیدانستم شمارهام را از کجا پیدا کرده و اصلاً از جانم چه میخواهد؟ گوشی در دستانم ثابت مانده و نگاهم یخ زده بود که پیامی دیگر فرستاد :«من هنوز هر شب خوابتو میبینم! قسم خوردم تو بیداری تو رو به دست بیارم و میارم!»
نگاهم تا آخر پیام نرسیده، دلم از وحشت پُر شد که همزمان دستی بازویم را گرفت و جیغم در گلو خفه شد. وحشتزده چرخیدم و در تاریکی اتاق، چهره روشن حیدر را دیدم.
از حالت وحشتزده و جیغی که کشیدم، جا خورد. خنده روی صورتش خشک شد و متعجب پرسید :«چرا ترسیدی عزیزم؟ من که گفتم سر کوچهام دارم میام!»
پیام هوسبازانه عدنان روی گوشی و حیدر مقابلم ایستاده بود و همین کافی بود تا همه بدنم بلرزد. دستش را از روی بازویم پایین آورد، فهمید به هم ریختهام که نگران حالم، عذر خواست :«ببخشید نرجس جان! نمیخواستم بترسونمت!»
همزمان چراغ اتاق را روشن کرد و تازه دید رنگم چطور پریده که خیره نگاهم کرد. سرم را پایین انداختم تا از خط نگاهم چیزی نخواند اما با دستش زیر چانهام را گرفت و صورتم را بالا آورد.
نگاهم که به نگاه مهربانش افتاد، طوفان ترسم قطره اشکی شد و روی مژگانم نشست. لرزش چانهام را روی انگشتانش حس میکرد که رنگ نگرانی نگاهش بیشتر شد و با دلواپسی پرسید :«چی شده عزیزم؟» و سوالش به آخر نرسیده، پیامگیر گوشی دوباره به صدا درآمد و تنم را آشکارا لرزاند.
ردّ تردید نگاهش از چشمانم تا صفحه روشن گوشی در دستم کشیده شد و جان من داشت به لبم میرسید که صدای گریه زنعمو فرشته نجاتم شد.
حیدر به سمت در اتاق چرخید و هر دو دیدیم زنعمو میان حیاط روی زمین نشسته و با بیقراری گریه میکند. عمو هم مقابلش ایستاده و با صدایی آهسته دلداریاش میداد که حیدر از اتاق بیرون رفت و از روی ایوان صدا بلند کرد :«چی شده مامان؟»
هنوز بدنم سست بود و بهسختی دنبال حیدر به ایوان رفتم که دیدم دخترعموها هم گوشه حیاط کِز کرده و بیصدا گریه میکنند.
دیگر ترس عدنان فراموشم شده و محو عزاخانهای که در حیاط برپا شده بود، خشکم زد. عباس هنوز کنار در حیاط ایستاده و ظاهراً خبر را او آورده بود که با صدایی گرفته به من و حیدر هم اطلاع داد :«#موصل سقوط کرده! #داعش امشب شهر رو گرفت!»
من هنوز گیج خبر بودم که حیدر از پلههای ایوان پایین دوید و وحشتزده پرسید :«#تلعفر چی؟!» با شنیدن نام تلعفر تازه یاد فاطمه افتادم.
بزرگترین دخترِ عمو که پس از ازدواج با یکی از #ترکمنهای شیعه تلعفر، در آن شهر زندگی میکرد. تلعفر فاصله زیادی با موصل نداشت و نمیدانستیم تا الان چه بلایی سر فاطمه و همسر و کودکانش آمده است.
عباس سری تکان داد و در جواب دلنگرانی حیدر حرفی زد که چهارچوب بدنم لرزید :«داعش داره میره سمت تلعفر. هر چی هم زنگ میزنیم جواب نمیدن.»
گریه زنعمو بلندتر شد و عمو زیر لب زمزمه کرد :«این حرومزادهها به تلعفر برسن یه #شیعه رو زنده نمیذارن!» حیدر مثل اینکه پاهایش سست شده باشد، همانجا روی زمین نشست و سرش را با هر دو دستش گرفت.
دیگر نفس کسی بالا نمیآمد که در تاریک و روشن هوا، آوای #اذان مغرب در آسمان پیچید و به «أشْهَدُ أنَّ عَلِيّاً وَلِيُّ الله» که رسید، حیدر از جا بلند شد.
همه نگاهش میکردند و من از خون #غیرتی که در صورتش پاشیده بود، حرف دلش را خواندم که پیش از آنکه چیزی بگوید، گریهام گرفت.
رو به عمو کرد و با صدایی که به سختی بالا میآمد، مردانگیاش را نشان داد :«من میرم میارمشون.»
زنعمو ناباورانه نگاهش کرد، عمو به صورت گندمگونش که از ناراحتی گل انداخته بود، خیره شد و عباس اعتراض کرد :«داعش داره شخم میزنه میاد جلو! تا تو برسی، حتماً تلعفر هم سقوط کرده! فقط خودتو به کشتن میدی!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
36.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥پاسدار نمونه ای که عشق به خدمت و مردم را به عشق خانواده ترجیح داد و عاقبتش ختم به شهادت شد
دل هایمان رالحظه ای به یادش صیقل دهیم التماس دعا✋
قسمت دوم #شهید_مهدی_خبیر
#همرزم_شهید_موسوی_نژاد
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥بُهت و گریه عراقیها در عملیات محمدرسولالله(ص)
📹 امدادِغیبی در روزهای شهادت شهید بهشتی و یارانش در دوران دفاع مقدس به روایت شهیدهمت
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایتگری شهدایی قسمت719
🔸خاطره زیبایی از حاج آقا راشد یزدی درباره متانت و بزرگی شهید بهشتی
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄