eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
34.1هزار عکس
15.8هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
تصویری از ماسک‌زدن رهبر انقلاب اسلامی در جلسات کاری ایشان ۲ روز پیش از مسئولینی که در اجتماعات ماسک نمی‌زنند و باعث کم‌توجهی جامعه به دستورات بهداشتی می‌شوند، گله کرده بودند. https://eitaa.com/piyroo
مرام‌های خاص زیاد داشت اما بعضی چیز ها برایش قانون بود و خط قرمز داشت و یکی از آن خط قرمز ها این بود: محمدحسین همیشه یکی از دیوارهای خوش اندازه که چشم خورش از بقیه جاها بیشتر بود را به عکس شهدا تعلق میداد و تو باید قبول میکردی که به واسطه عکس شهدا حرمت حضور شهدا را در خانه رعایت کنی وگرنه... قرارداد که تمام میشد و خانه را که میخواستیم عوض کنیم بعضاً عکس‌ها هم نو میشد. یادم هست وقتی پوسترهای کم عرض شهدا مد شده بود محمدحسین کلی ذوق کرد که عکس‌های بیشتری را میتواند در خانه جا بدهد. با این حال ولی همیشه یک پوسترْ تکراری بود؛ قدیمی بود و نه نو میشد و نه قرار بود سایزش عوض شود و آنهم تمثال شهید مبارزه با اشرار جنوب شرق کشور محمد عبدی بود. خیلی دوست داشت مثل محمد عبدی باشد. همیشه از خنده های لحظه‌های آخرش و حین شهادت محمد عبدی میگفت. وقتی فهمیدم اسم جهادی محمدحسین خودمان «عمار عبدی» است اصلا جا نخوردم ولی زمانی که عکس صورتش را در معراج شهدای تهران دیدم، با آن لبخند ملیح آن موقع باورم شد: تا در طلب گوهر کانی کانی تا در هوش لقمه نانی نانی این نکته ی رمز اگر بدانی دانی هرچیز که در جستن آنی،آنی 🌹شهید_محمدحسین_محمدخانی 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
نسل تو بہ جبهہ پشتش گرمہ از تبار ابراهیم هادـے ها ... پرچم مارو تو بالا بردـے افتخار دهہ هفتادـے ها ...😍 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ارادت خاص به امام رضا(ع)🦋 محمد ارادت ویژه‌ای به (ع) داشت🌷 هرسال ۶ تا ۷ بار برای زیارت راهی مشهد می‌شد؛ او برای زیارت به حرم می‌رفت و شب به خانه بازمی‌گشت چون می‌دانستیم مدت زمان زیارت محمدمهدی طول می‌کشد طوری که ظهر هم به خانه نمی‌آید صبحانه‌ مفصلی را به او می‌داد که گرسنگی در حین زیارت آزارش ندهد.👌 محمد در وصیت نامه‌اش آورده‌است: «مرا پس از شهادت در اطراف ضریح امام رضا(ع) طواف دهید زیرا ایشان بسیاری از مشکلات مرا حل کرده‌است»🌸 ﻭﻟﻲ ﻣﺘﺎﺳﻔﺎﻧﻪ اﻳﻦ اﻣﺮ ﻣﺤﻘﻖ ﻧﺸﺪ ﻭﻟﻲ ﺩﺭ ﺣﺮﻡ ﺷﺎﻫﭽﺮاﻍ ﺑﻪ ﻧﻴﺎﺑﺖ ﺣﺮﻡ ﺑﺮاﺩﺭ ﻃﻮاﻑ ﺩاﺩﻩ ﺷﺪ. ﻣﺤﻤﺪﻣﻬﺪﻱ فریدونی https://eitaa.com/piyroo
🌹 ▪️نام پدر: يوسف علي ▪️تاريخ تولد: 02/06/1346 ▪️تاريخ شهادت : 05/10/1365 ▪️محل تولد: زنجان ▪️نام عمليات: کربلاي 4 ▪️منطقه عملياتي: بوارين ▪️محل دفن : زنجان گلزار پايين https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
#معرفی_شهید🌹 #شهيد_قاسم_محمدي ▪️نام پدر: يوسف علي ▪️تاريخ تولد: 02/06/1346 ▪️تاريخ شهادت : 05/10
زندگينامه غواص شهيد: شهيد قاسم محمدي فرزند يوسف علي دوم شهريورماه سال 1346 در خانواده اي مذهبي در زنجان ديده به جهان گشود. تحصيلات ابتدايي و راهنمايي را در مدارس خاقاني و مصطفي خميني گذراند، و در سال آخر دوره راهنمايي با هم سن و سالانش به جبهه رفت. شهيد محمدي دومين فرزند خانواده اش بود. شش ماه اول را به کردستان اعزام شد. پس از آن در پي مرخصي هاي پي در پي دوره دبيرستان را نيز در مدرسه شهيد منتظري گذراند. در عمليات بدر جنگ تحميلي شرکت نموده و از ناحيه چشم به شدت زخمي شدند. برادر بزرگتر او نيز در عمليات خيبر شرکت نموده و از فعالان هشت سال دفاع مقدس بودند. سرانجام در پنجم دي ماه 1365 در عمليات کربلاي 4 در بوارين به مقام شهادت نايل گشتند و در گلزار پايين زنجان تشييع شدند. https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 کرامت امام رضا علیه السلام و شفا یافتن شهید زنده، محمد صادقی سرایانی، توسط امام رضا علیه السلام و پیام شهدا... https://eitaa.com/piyroo
‌ حاج قاسم عزیز ! از بهـشت خدا ڪہ لایقش هـستے ، با ما تماس بگیر ، تماس بگیر و مثل هـمیشہ نگران امنیت ما باش ! هـمچنان دلتنگت هـستیم شهـید بزرگ ایران! 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍️ شاید اگر این پیام را جایی غیر از مقام (علیه‌السلام) خوانده بودم، قالب تهی می‌کردم و تنها پناه امام مهربانم (علیه‌السلام) جانم را به کالبدم برگرداند. هرچند برای دل کوچک این دختر جوان، ترسناکی بود و تا لحظه‌ای که خوابم برد، در بیداری هر لحظه کابووسش را می‌دیدم که از صدای وحشتناکی از خواب پریدم. رگبار گلوله و جیغ چند زن پرده گوشم را پاره کرد و تاریکی اتاق کافی بود تا همه بدنم از ترس لمس شود. احساس می‌کردم روانداز و ملحفه تشک به دست و پایم پیچیده و نمی‌توانم از جا بلند شوم. زمان زیادی طول کشید تا توانستم از رختخواب جدا شوم و نمی‌دانم با چه حالی خودم را به در اتاق رساندم. در را که باز کردم، آتش تیراندازی در تاریکی شب چشمم را کور کرد. تنها چیزی که می‌دیدم ورود وحشیانه به حیاط خانه بود و عباس که تنها با یک میله آهنی می‌خواست از ما کند. زن‌عمو و دخترعمو‌ها پایین پله‌های ایوان پشت عمو پناه گرفته و کار دیگری از دست‌شان برنمی‌آمد که فقط جیغ می‌کشیدند. از شدت وحشت احساس می‌کردم جانم به گلویم رسیده که حتی نمی‌توانستم جیغ بزنم و با قدم‌هایی که به زمین قفل شده بود، عقب عقب می‌رفتم. چند نفری عباس را دوره کرده و یکی با اسلحه به سر عمو می‌کوبید تا نقش زمین شد و دیگر دست‌شان را از روی ماشه برداشتند که عباس به دام افتاده بود. دستش را از پشت بستند، با لگدی به کمرش او را با صورت به زمین کوبیدند و برای بریدن سرش، چاقو را به سمت گلویش بردند. بدنم طوری لمس شده بود که حتی زبانم نمی‌چرخید تا التماس‌شان کنم دست از سر برادرم بردارند. گاهی اوقات تنها راه نجات است و آنچه من می‌دیدم چاره‌ای جز مردن نداشت که با چشمان وحشتزده‌ام دیدم سر عباسم را بریدند، فریادهای عمو را با شلیک گلوله‌ای به سرش ساکت کردند و دیگر مانعی بین آن‌ها و ما زن‌ها نبود. زن‌عمو تلاش می‌کرد زینب و زهرا را در آغوشش پنهان کند و همگی ضجه می‌زدند و به دل این حیوانات نبود که یکی دست زهرا را گرفت و دیگری بازوی زینب را با همه قدرت می‌کشید تا از آغوش زن‌عمو جدایشان کند. زن‌عمو دخترها را رها نمی‌کرد و دنبال‌شان روی زمین کشیده می‌شد که ناله‌های او را هم با رگباری از گلوله پاسخ دادند. با آخرین نوری که به نگاهم مانده بود دیدم زینب و زهرا را با خودشان بردند که زیر پایم خالی شد و زمین خوردم. همانطور که نقش زمین بودم خودم را عقب می‌کشیدم و با نفس‌های بریده‌ام جان می‌کَندم که هیولای داعشی بالای سرم ظاهر شد. در تاریکی اتاق تنها سایه وحشتناکی را می‌دیدم که به سمتم می‌آمد و اینجا دیگر آخر دنیا بود. پشتم به دیوار اتاق رسیده بود، دیگر راه فراری نداشتم و او درست بالای سرم رسیده بود. به سمت صورتم خم شد طوری که گرمای نفس‌های را حس کردم و می‌خواست بازویم را بگیرد که فریادی مانعش شد. نور چراغ قوه‌اش را به داخل اتاق تاباند و بر سر داعشی فریاد زد :«گمشو کنار!» داعشی به سمتش چرخید و با عصبانیت اعتراض کرد :«این سهم منه!» چراغ قوه را مستقیم به سمت داعشی گرفت و قاطعانه حکم کرد :«از اون دوتایی که تو حیاط هستن هر کدوم رو می‌خوای ببر، ولی این مال منه!» و بلافاصله نور را به صورتم انداخت تا چشمانم را کور کند و مقابلم روی زمین نشست. دستش را جلو آورد و طوری موهایم را کشید که ناله‌ام بلند شد. با کشیدن موهایم سرم را تا نزدیک صورتش بُرد و زیر گوشم زمزمه کرد :«بهت گفته بودم تو فقط سهم خودمی!» صدای نحس عدنان بود و نگاه نجسش را در نور چراغ قوه دیدم که باورم شد آخر اسیر هوس این شده‌ام. لحظاتی خیره تماشایم کرد، سپس با قدرت از جا بلند شد و هنوز موهایم در چنگش بود که مرا هم از جا کَند. همه وزن بدنم را با موهایم بلند کرد و من احساس کردم سرم آتش گرفته که از اعماق جانم جیغ کشیدم. همانطور مرا دنبال خودش می‌کشید و من از درد ضجه می‌زدم تا لحظه‌ای که روی پله‌های ایوان با صورت زمین خوردم. اینبار یقه پیراهنم را کشید تا بلندم کند و من دیگر دردی حس نمی‌کردم که تازه پیکر بی‌سر عباس را میان دریای دیدم و نمی‌دانستم سرش را کجا برده‌اند؟ یقه پیراهنم در چنگ عدنان بود و پایین پیراهنم در خون عباس کشیده می‌شد تا از در حیاط بیرون رفتم و هنوز چشمم سرگردان سر بریده عباس بود که دیدم در کوچه شده است... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد https://eitaa.com/piyroo
✍️ بدن بی‌سر مردان در هر گوشه رها شده و دختران و زنان جوان را کنار دیوار جمع کرده بودند. اما عدنان مرا برای خودش می‌خواست که جسم تقریباً بی‌جانم را تا کنار اتومبیلش کشید و همین که یقه‌ام را رها کرد، روی زمین افتادم. گونه‌ام به خاک گرم کوچه بود و از همان روی زمین به پیکرهای بی‌سر شهر ناامیدانه نگاه می‌کردم که دوباره سرم آتش گرفت. دوباره به موهایم چنگ انداخت و از روی زمین بلندم کرد و دیگر نفسی برای ناله نداشتم که از شدت درد، چشمانم در هم کشیده شد و او بر سرم فریاد زد :«چشماتو وا کن! ببین! بهت قول داده بودم سر پسرعموت رو برات بیارم!» پلک‌هایم را به سختی از هم گشودم و صورت حیدر را مقابل صورتم دیدم در حالی که رگ‌های گردنش بریده و چشمانش برای همیشه بسته بود که تمام تنم رعشه گرفت. عدنان با یک دست موهای مرا می‌کشید تا سرم را بالا نگه دارد و پنجه‌های دست دیگرش به موهای حیدر بود تا سر بریده‌اش را مقابل نگاهم نگه دارد و زجرم دهد و من همه بدنم می‌لرزید. در لحظاتی که روح از بدنم رفته بود، فقط حیدر می‌توانست قفل قلعه قلبم را باز کند که بلاخره از چشمه خشک چشمم قطره اشکی چکید و با آخرین نفسم با صورت زیبایش نجوا کردم :«گفتی مگه مرده باشی که دست به من برسه! تو سر حرفت بودی، تا زنده بودی نذاشتی دست داعش به من برسه!» و هنوز نفسم به آخر نرسیده، آوای صبح در گوش جانم نشست. عدنان وحشتزده دنبال صدا می‌گشت و با اینکه خانه ما از مقام (علیه‌السلام) فاصله زیادی داشت، می‌شنیدم بانگ اذان از مأذنه‌های آنجا پخش می‌شود. هیچگاه صدای اذان مقام تا خانه ما نمی‌رسید و حالا حس می‌کردم همه شهر حضرت شده و به‌خدا صدای اذان را نه تنها از آنجا که از در و دیوار شهر می‌شنیدم. در تاریکی هنگام ، گنبد سفید مقام مثل ماه می‌درخشید که چلچراغ اشکم در هم شکست و همین که موهایم در چنگ عدنان بود، رو به گنبد ضجه زدم و به حضرت التماس می‌کردم تا نجاتم دهد که صدای مردانه‌ای در گوشم شکست. با دست‌هایش بازوهایم را گرفته و با تمام قدرت تکانم می‌داد تا مرا از کابوس وحشتناکم بیرون بکشد و من همچنان میان هق هق گریه نفس نفس می‌زدم. چشمانم نیمه باز بود و همین که فضا روشن شد، نور زرد لامپ اتاق چشمم را زد. هنوز فشار انگشتان قدرتمندی را روی بازویم حس می‌کردم که چشمانم را با ترس و تردید باز کردم. عباس بود که بیدارم کرده و حلیه کنار اتاق مضطرّ ایستاده بود و من همین که دیدم سر عباس سالم است، جانم به تنم بازگشت. حلیه و عباس شاهد دست و پا زدنم در عالم خواب بودند که هر دو با غصه نگاهم می‌کردند و عباس رو به حلیه خواهش کرد :«یه لیوان آب براش میاری؟» و چه آبی می‌توانست حرارت اینهمه را خنک کند که دوباره در بستر افتادم و به خنکای بالشت خیس از اشکم پناه بردم. صدای اذان همچنان از بیرون اتاق به گوشم می‌رسید، دل من برای حیدرم در قفس سینه بال بال می‌زد و مثل همیشه حرف دلم را حتی از راه دور شنید که تماس گرفت. حلیه آب آورده بود و عباس فهمید می‌خواهم با حیدر خلوت کنم که از کنارم بلند شد و او را هم با خودش برد. صدایم هنوز از ترس می‌تپید و با همین تپش پاسخ دادم :«سلام!» جای پای گریه در صدایم مانده بود که از هم پاشید، برای چند لحظه ساکت شد، سپس نفس بلندی کشید و زمزمه کرد :«پس درست حس کردم!» منظورش را نفهمیدم و خودش با لحنی لبریز غم ادامه داد :«از صدای اذان که بیدار شدم حس کردم حالت خوب نیس، برای همین زنگ زدم.» دل حیدر در سینه من می‌تپید و به روشنی احساسم را می‌فهمید و من هم می‌خواستم با همین دست لرزانم باری از دلش بردارم که همه غم‌هایم را پشت یک پنهان کردم :«حالم خوبه، فقط دلم برای تو تنگ شده!» به گمانم دردهای مانده بر دلش با گریه سبک نمی‌شد که به تلخی خندید و پاسخ داد :«دل من که دیگه سر به کوه و بیابون گذاشته!» اشکی که تا زیر چانه‌ام رسیده بود پاک کردم و با همین چانه‌ای که هنوز از ترس می‌لرزید، پرسیدم :«حیدر کِی میای؟» آهی کشید که از حرارتش سوختم و کلماتی که آتشم زد :«اگه به من باشه، همین الان! از دیروز که حکم اومده مردم دارن ثبت نام می‌کنن، نمی‌دونم عملیات کِی شروع میشه.» و من می‌ترسیدم تا آغاز عملیات تعبیر شود که صحنه سر بریده حیدر از مقابل چشمانم کنار نمی‌رفت... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد https://eitaa.com/piyroo
در سال ۱۳۳۷ در خانواده ای مومن و معتقد به دین مبین اسلام، در آبدان به دنیا آمد. از کودکی علاقه عجحیبی به ساده زیستی داشت و قناعت را پیشه خود قرار دارد. در کار کشاورزی به کمک پدر می شتافت، بسیار پر تلاش و با حوصله بود و تمام لحظات زندگی اش را صرف خدمت رسانی به مردم می کرد. دوران جوانی شهید نوزنگ، مقارن بود با تظاهرات و راهپیمایی های مردم علیه رژیم پهلوی و او از جمله کسانی بود که قبل از انقلاب به فرمان امام خمینی (ره) لبیک گفته و ضمن حضور در راهپیمایی ها و تظاهرات، دوستان و همشهریان را به حضور در صحنه ها تشویق می کرد.علاوه بر کار کشاورز، در دوره جوانی، برای کسب درآمد به کشور بحرین سفر کرد و بعد از پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی به وطن بازگشت. پس از آن، برای تکمیل دینش، ازدواج نمود. با وجود شغل کشاورزی و کارگری که زمان مشخصی نداشت، در تمامی سخنرانی ها و مراسمات مذهبی و به ویژه مراسمات زنجیرزنی و نوحه خوانی ماه محرم و صفر شرکت می کرد. با فرمان حضرت امام خمینی (ره) مبنی بر تشکیل بسیج، به عضویت در این نهاد مقدس درآمد. طی دو مرحله در تاریخ های ۱۸/۳/۱۳۶۴ و ۳۰/۱۱/۱۳۶۴ به جبهه های نبرد حق علیه باطل اعزام شد و در آخرین مرحله در عملیات پیروزمندانه والفجر ۸ شرکت کرده و در تاریخ ۱۸/۱۲/۱۳۶۴ در منطقه فاو بر اثر اصابت ترکش به درجه رفیع شهادت نائل آمد. https://eitaa.com/piyroo ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
#شهیدحسن_نوزنگ در سال ۱۳۳۷ در خانواده ای مومن و معتقد به دین مبین اسلام، در آبدان به دنیا آمد. از کو
بسم الله الرحمن الرحیم با سلام و درود بر یگانه منجی عالم بشریت و سلام بر خاتم پیامبران و نائب امام زمان(عج)- امام خمینی- و سلام بر شهیدان انقلاب اسلامی و جنگ تحمیلی. وصیتنامه ی خود را در پایگاه منتظران شهادت بسیج آبدان می نویسم. اولین وصیتی که می کنم این است که: ای برادران و خواهران ! هیچکس فکر نکند که مرا به زور به جبهه فرستاده اند یا برای ریا به جبهه رفته ام؛ بلکه این وظیفه شرعی و اسلامی اینجانب اقتضا می کرد که در این  برهه از زمان به یاری رزمندگان بشتابم و نگذارم که دین اسلام پایمال شود و خون جوانان هدر رود. و از شما امت شهید پرور و همیشه در صحنه ی آبدان می خواهم که مبادا امام را تنها بگذارید. اهل کوفه نباشید که امام حسین(ع)را تنها گذاشتند. خانواده ی شهدا را هرگز فراموش نکنید و هر وقت امکان رفتن به جایی داشتید،سری به خانواده ی شهدا بزنید. از پدر و همسرم می خواهم که بعد از من هیچ ناراحتی را به خود راه ندهند و در مرگ من ناراحت نباشند. از همسرم می خواهم که بچه هایم را به مکتب و مدرسه بفرستد و در نگهداری آن ها کوشا باشد. اگر می ­خواهید من در قبر آسوده خاطر بخوابم،هرگز آن ها را اذیت و آزار ننمایید. و از شما خواهران حزب اللهی تقاضا می کنم که حجاب خود را کاملاً حفظ نمایید که همین حجاب و عفت شماست که پشت دشمنان اسلام را به لرزه در می آورد و شمایید که با حجاب خود انقلاب اسلامی را تداوم می بخشید . اکنون که رو­در­رو با دشمنان اسلام هستم و می رویم تا به یاری الله راه کربلای حسینی را باز کنیم، بر خود افتخار می ورزم که در این برهه از زمان توانسته ام امام را یاری کنم و اکنون که در حیات هستم وصیت می کنم . شاید خداوند شهادت را نصیبم کرد. https://eitaa.com/piyroo ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
طبق روال شــبانه هر بزرگواری 14 صلوات به نیابت از جهت تعجیل در فرج آقا امام زمان «عج» و سلامتی رهبر عزیزمان شفای همه بیماران عاقبت بخیری شما عزیزان .... » اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم 🌸 ســـلام و صــلوات خــدا بر شـــهدا و امام شـــ.❤️ـــهدا 🕊ســـلام بـر شــــ🌷ــهید‌ ا https://eitaa.com/piyroo ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا