eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.3هزار دنبال‌کننده
35هزار عکس
16.3هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
خواهرم میدانے شیرینے چادر در چیست ..؟🤔 اینکه تو لباس سربازے حجت ابن الحسن را بر تن میکنے ..😇 این که مولا با دیدنت لبخند رضایت بر لب هایش مے آید ..😍 و تو دو گوهر گرانبهاے خویش را که و میباشد را حفظ میکنے .. با همین یڪ چادر ساده میدانے به استحکام چند خانواده کمڪ کرده اے ..؟☝️🏻 میدانے جلوے چه میزان گناه را گرفته اے ..؟👌🏻 به خدا قسم اینها با دنیایے قابل تعویض نمیباشن .. ✨ 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
مدافع حــ🕊ـــرم ستار اورنگ🌹 فرمانده تیپ دانشجویی دانشگاه امام حسین(ع) بود . یکی از بهترین تک_تیراندازهای ایران بود✌️ شخصی بود که همیشه میخندید و خوش اخلاق بود. هیچکسی ازش ناراحت نبود.فقط دنبال حل مشکلات و مساءل همکارها و هرکسی که ایشون رو میشناخت بود. هم تهران و هم شهرستان. مراسم تشییع جنازه شون هم میگفتن که حتی از سوریه هم بصورت تلفنی دنبال حل مساءل دوستان بود. بخاطر خصوصیات اخلاقی که داشت ، هم رزم هاشون میگفتن که توسوریه هرکسی که ایشون رو دید جذب اخلاق و رفتار ایشون شد 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
~🕊 گفتم: ببینم‌توی دنیاچه‌آرزویی داری؟» قدری فڪرڪردوگفت: «هیچی» گفتم: یعنی چی؟مثلاًدلت‌نمیخوادیه‌ڪاره‌ای بشی،ادامه‌تحصیل‌بدی یاازاین‌حرفهادیگه؟! گفت: «یه‌آرزودارم.ازخداخواستم‌تاسنم‌ڪمه وگناهم ازاین‌بیشترنشده،شهیدبشم.» 🕊 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
مادر شهیدمی‌گوید: سید مهدی در آخرین خدا حافظی با چشمان اشک آلود به من گفت: امام حسین مرا طلبیده است.😭💔 https://eitaa.com/piyroo
اومد به‌ حاج‌ابومهدی‌ گفت: حلالمون‌ ڪن؛ پشت‌ سرت‌ حرف می‌زدیم ابومهدی‌ خندید..! با همون‌ خنده‌ بهش‌ گفت: شما هرموقع‌ دلتون‌ گرفت‌ پشت‌ سر من حرف‌ بزنید تا دلتون‌ باز شه..:)💚 https://eitaa.com/piyroo
7.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 اولین فیلم از لحظه تفحص پدر و پسری که در اغوش هم شهید شدند سردار باقرزاده روايت می‌كند: «... پلاک‌ها را دیدیم که بصورت پشت سر هم است. ۵۵۵ و ۵۵۶ . فهمیدیم که آن‌ها با هم پلاک گرفته‌اند. معمولاً این‌ها که با هم خیلی رفیق بودند، با هم می‌رفتند پلاک می‌گرفتند...» 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
«🧡🖇» • • همیشه‌میگفت🖐🏻-! ڪار‌خاصی‌نیاز‌نیست‌بڪنیم ڪافیه‌ڪار‌هاۍ‌روز‌مره‌مون‌رو‌ به‌خاطر‌خدا‌انجام‌بدیم🙂°• اگه‌تواین‌ڪار‌زرنگ‌باشۍ شڪ‌نڪن‌شهید‌بعدۍتویۍ...🔗- https://eitaa.com/piyroo
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 تمام نیروهای درونی ادما باید به نوعی کنترل بشن. حجابم نوعی محافظت برای این نیروییه که توی وجود زن هست. شیوا اعتراض کرد : -ولی اگه کسی بخواد توجه مردی رو جلب کنه حتما لتزم نیست بی حجاب باشه. خیلی زنا رو میبینی که حجاب دارن ولی اینقدر عشوه میان که نگو. ترنج لبخند زد: -بله چون اونا فقط ظاهر حجاب و فهمیدن. فلسفه شو درک نکردن. فکر میکنی چند درصد اونایی که حجاب دارن واقعا از ته دلشون پذیرفتن؟ یا اجبار خانواده بوده یا ترس آبرو و این مزخرفات. می مونه یک گروه خیلی کم که واقعا عقیده دارن بهش. بعدم اضافه کرد: -شیوا منصفانه به اطرافت نگاه کن. منصفانه. چرا خانما اینقدر به شوهراشون مشکوشن.چرا اینقدر دور برمون پر شده از این حرفا. چرا آرامش از خیلی خونه ها رفته. باور کن مال همینه خوب مرده کور که نیست. تو اسلامم به مردا نگفته چشماتو ببند گفته نگاهتو از نامحرم بگیر. این عین آیه قرانه. گفته زل نزن به زن و دختر مردم با لذت نگاه نکن. ولی با وضعیت الان مردا فقط باید چشماشونو ببندن تا زنایی که به قول خودشون حقشونه آزاد باشن و نبینن 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 شیوا با بستنی اش بازی می کرد. ترنج که گلویش خشک شده بود مقداری از بستنی اش را با نی هورت کشید و گفت: - می دونم کار سختیه قبول این حرفا. ولی اگه منصفانه نگاه کنی میبینی نتیجه بی حجابی چیزای وحشتناک تری هست که به چشم هیچ کس نمیاد. شیوا به ساعتش نگاه کرد و گفت: -اگه می خوای برسونمت باید بریم چون من تا برسونمت ممکنه دیرم بشه. ترنج سر تکون داد و شیوا ادامه داد: -ممنون که وقت گذاشتی. باید روی حرفات فکر کنم. ترنج بلند شد و گفت: -هنوزم حرف هست به یک ساعت صحبت کردن نمیشه قانع شد. من خودم یک سال طول کشید تا به این نتیجه رسیدم. همشم مدیون استادم هستم. -مشتاق شدم با این استادت از نزدیک آشنا بشم. -اگه دوست داشته باشی می برمت چون دوره های هفتگی مون و خودش راه انداخته. شیوا فکری کرد و گفت:ب -بینم چی میشه این بار خواستی بری یه خبر بهم بده شاید اومدم. -باشه. بعد هر دو از آنجا خارج شدند. ترنج واقعا خسته شده بود و دلش می خوست رسید خانه بخوابد. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻