eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
34.1هزار عکس
15.8هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
. 🌱 ‌‌‌‌‌‌‌‌ «وَأُفَوِّضُ أَمۡرِيٓ إِلَى ٱللَّهِۚ إِنَّ ٱللَّهَ بَصِيرُۢ بِٱلۡعِبَادِ» غافر۴۴ •┈—┈—┈✿┈—┈—┈• ومن کارم را به خدا می سپارم که خداوند نسبت به بندگانش بیناست https://eitaa.com/piyroo
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 ولی قبل از اینکه سرش را بالا بیاورد. گرمی لب های نرم شهرزاد را روی گونه اش احساس کرد. و بعد هم تماس بدنش با او. برای یک لحظه برق از کله اش پرید: "این دیونه داره چکار میکنه." درست که با دخترهای زیادی مراوده داشت ولی از یک حدی جلوتر نرفته بود. دست شان را می گرفت کنارشان می نشست و در همین حد. نه خودش پا را از حدش فراتر گذاشته بود و نه انها چنین اجازه ای به او داده بودند. ولی مثل اینکه شهرزاد با همه آنها فرق داشت. شهرزاد عقب کشید و موذیانه نگاهش کرد. _اینجوری خداحافظی می کنند عزیزم. ماکان دست و پایش را جمع کرد. نمی فهمید چرا ضربان قلبش بالا رفته. شهرزاد بی توجه به حال او دستی برایش تکان داد و دور شد. ماکان مثل مجسمه ای به اندام شهرزاد که پیچ و تاب خوران از او دور می شد نگاه کرد و با حرص سوار ماشینش شد. ماشین به سرعت از جا کنده شدو از آنجا دور شد و شهرزاد با لبخندی پیروزمندانه وارد رستوران شد. * راه افتاد سمت آشپزخانه و از توی یخچال دو تا تخم مرغ برداشت. بازم باید تنهایی شام بخورم. اه ماهیتابه رابرداشت و رفت سمت اتاق. _بچه ها بفرما. _مرسی ما خوردیم. مهتاب شامش را خورد و نمازش را خواند ساعت ده نشده بود که بی هوش شد. ترنج با حرص در ورودی را می پائید. عرق تا روی گردنش کش امده بود توی آن شال داشت خفه می شد. سالن بزرگ خانه از جمعیت در حال انفجار بود. ترنج کمی خودش را باد زد و گفت: مجبور بودن تا هفتاد پشتشون و دعوت کنن. اه. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 دست ارشیا به بازویش خورد: _ترنج خوبی؟ _نه دارم از گرما می میرم. حالم هم داره بد میشه. این ماکانم که اعصاب برام نذاشته. _چرا زودتر نگفتی. بعد دست او را گرفت و دنبالش کشید. _بیا بریم اتاق من. _نه زشته. ارشیا جدی گفت: _اصلانم زشت نیست. بعد از اون تو لازم نیست حرص اون داداش بی فکر مسخره الاغ بی شعورت و بخوری. دلخوری ارشیا از توی صدایش معلوم بود. و ترنج به خوبی آن را از الفاظی که پشت هم ردیف می کرد می فهمید. حتی حال نداشت لبخند بزند. تمام طول شب را مجبور شده بود نگاه های پرکنایه اطرافیانش را تحمل کند. همه کسانی که توقع داشتند ارشیا دختر یکی از انها را انتخاب کند. از جوان تر ها فقط او حجاب داشت و بقیه اگر حجاب داشتند مادربزرگ و زن های مسن بودند. ترنج نگاه پر از پوزخند بقیه را تحمل کرده بود گرچه مهرناز خانم همه جا مثل شیر پشتش بود و ارشیا هم یک دقیقه او را تنها نگذاشته بود ولی باز هم کم گوشه و کنایه نشنیده بود. با این حال سکوت کرده بود و حرفی نمی زد دلش نمی خواست ارشیا را دلخور کند. چند تا از حرف های مهمانان خیلی اذیتش کرده بود: "این بچه زن ارشیاست." "ارشیا خیلی سر تره." "من نمی دونم رو چه حسابی اینو گرفته." ترنج اصلا پیش بینی نکرده بود که قرار است از این دست حرفها بشنود. همه تعجب می کردند سوری خانم مادر ترنج بود. و تفاوت مادر و دختر برای بقیه قابل درک نبود. دخترهای جوان فکر می کردند که ترنج برای به دست آوردن دل او خودش را همر نگ ارشیا کرده است کاری که هیچ کدام حاضر نبودند انجام بدهند. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 بعضی مادرها به دختر هایشان نق می زدند: "نگفتم. می مردی تو دو تا مهمونی یه چیزی می انداختی سرت بعد که همه چی تمام میشد اونوقت هر غلطی دلت می خواست می کردی." ارشیا ترنج را توی اتاقش برد و خودش شالش را باز کرد: _اینو در بیار یه کم خنک شی. ترنج بی حال روی تخت ارشیا نشست. ارشیا پاهای او بلند کرد و روی تخت گذاشت و گفت: _دراز بکش. ترنج با اینکه سر گیجه داشت گفت: _وای نه یکی میاد زشته. _هیچ کس این بالا نمی اد خیالت راحت. ترنج رنگش کمی پریده بود و صورتش عرق کرده بود. آرایش خیلی زیادی نداشت که با عرق کردن به هم بریزد. ارشیا به چهره رنگ پریده او نگاه کرد و گفت: _من می رم پائین تو با خیال راحت و بدون استرس دراز بکش. خودم برای شام صدات می کنم. بعد بوسه ای به پیشانی او زد و رفت سمت در که ترنج صدایش کرد: _ارشیا! _جانم؟ _ماکان اومد منو خبر کن _باشه عزیزم تو استراحت کن. بعد کلید اتاقش را برداشت و کلید ها را از هم جدا کرد و یکش را گذاشت روی میز کنار ترنج و گفت: من در و قفل می کنم که خیالت راحت باشه کسی نمی اد. اینم کلیدش. یک کلیدم برا خودم می برم هر وقت خواستم می ام تو. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماهنگ عظم البلا ... همخوانی شهدا ... 🕙سـاعـت عـاشقـے ⚜اکثرو الدعا بتعجيل الفرج فان ذلک فرجکم⚜ سلام و درود بر شهدا و امام شهیدان افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهداےِبجنورد دلتنگ شهادت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم . https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚠️ خدایا‌مارو‌بی‌نوبت‌شفا‌بده . . الان‌میگین‌مریض‌خودتے :/ . صرفا‌فقط‌اونی‌کہ‌میوفتہ‌رو‌تخت‌ بیمارستان‌مریض‌نیست! اونی‌کہ‌قلبش‌‌رو‌همہ‌چی‌پر‌کرده‌غیر‌از‌یاد‌خدا .. . اونے‌کہ‌ذهنشو‌هر‌چیز‌دنیوی‌ مشغول‌می‌کنہ‌غیر‌از‌یاد‌خدا؛ اونم‌مریضہ''💔 https://eitaa.com/piyroo
دختران و زنانی که با و حجابشان، خود را از نگاه میپوشانند، مانند شهدایی هستند که را انتخاب کردند . مانند شهدای گمنامی که جنازه شان پیدا نشد ... بدنشان را کسی ندید ... اما در آسمانها و زمین معروف و شناخته شده هستند ... و خریدارشان میشود https://eitaa.com/piyroo
 قرار شد بچه ها برا خانواده هاشون نامه بنویسن بین رزمندگان چند تا بی سواد و کم سواد هم بودند که نمی تونستن نامه بنویسن اون روزا چند تا کتاب برامون آورده بودن که نهج البلاغه هم لابه لاشون بود یه روز یکی از بچه های کم سواد اومد و بهم گفت: من نمی تونم نامه بنویسم از نهج البلاغه یکی از نامه های کوتاه امیرالمومنین علیه السلام رو نوشتم روی این کاغذ می خوام بفرستمش برا بابام نامه رو گرفتم و خوندم از خنده روده بُر شدم بنده خدا نامه ی امیرالمومنین علیه السلام به معاویه رو برداشته و برای باباش نوشته بود 💞 🌷 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢دو رفیق در یک قاب 🌷شهید سمت چپ مرتضی کارچانی رئیس پلیس مبارزه با مواد مخدر سیب سوران شهادت ۱۳۹۷/۰۷/۱۶ 🌷شهید سمت راست وحید سالاری رئیس پلیس مبارزه با مواد مخدر سیب سوران شهادت ۱۴۰۰/۱۱/۰۵ https://eitaa.com/piyroo
33.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 با عنایت شهدا و مدد حضرت زهرا س روز پنجشنبه ۷ بهمن ۱۴۰۰ *پیکرهای مطهر ۷ شهید دوران دفاع مقدس* در منطقه شرق دجله عراق کشف گردید https://eitaa.com/piyroo
یڪ دنیا‌ حرف‌ است در‌ این‌ جملہ‌ : براے رسیدن به باید : 🌹 نہ داشت 🌹 نہ ‌ داشت خالص‌ و‌ متواضع ‌بودند و بہ عرش ‌ ‌پا نهادند https://eitaa.com/piyroo