مجموعه داستانک #انتخابات - شماره 3
ساعت ازهفت غروب هم گذشته بود.
بارون به شدت می بارید. ترافیک هم به اوج خودش رسیده بود.
راننده تاکسی بنده خدا کلافه شده بود و مرتب دست مینداخت رو موهای فرفریش رو می خاروند.دست برد به سمت پیچ رادیو و روشنش کرد. از رادیو گفتگوی مجری و چند نفر درباره حضور مردم در انتخابات پخش میشد.
مردی که جلو و کنار راننده نشسته بود گفت:«هه، انتخابات، منکه چتد سال پیش رای دادم، اما زرنگی کردم و کاغذ سفید دادم، که فقط شناسنامه م مهر بخوره»
راننده حرفی نزد.
خانمی که کنارم نشسته بود گفت:«آقای راننده میشه یه راه میونبر پیدا کنید، باید برم به نوه م برسم، مادرش دیر از سر کار میاد»
راننده از توی آینه نگاهی به خانم انداخت و گفت:«نه آبجی میبینی که»
مردی کنار راننده گفت:«کسی نیست بیاد مشکل ترافیک مردم رو حل کنه، بعد میگن بیاید رای بدید»
راننده گفت:«خب وقتی میگن انتخاب اصلح، متاسفانه بعضی از مردم موقع انتخابات به این اصلح بودن فکر نمیکنن!»
مرد کنار راننده گفت:«اصلح!؟
مگه رای ما تاثیر هم داره؟!»
راننده گفت:«مگه میشه نداشته باشه؟»
مرد گفت:«حتما نداره، وقتی این همه سال رای میدیم و نتیجه ش میشه این؟!»
راننده نگاه معنا داری به مرد کرد و گفت:«اخه بنده خدا، شمایی که رای سفید، میدی، با چه اطمینانی داری از نتیجه ی رای حرف میزنی؟!»
مرد که انگار خجالت کشیده باشه، گفت:«به هر حال تاثیر نداره»
و گفت:«نگهدار پیاده میشم»
وقتی پیاده شد؛ راننده گفت:«رای سفید میده، انتظار داره که نتیجه هم همونی که میخواد باشه»
راننده تاکسی سری به علامت تاسف تکون داد و من چقدر خوشحال شدم که فهم سیاسی این راننده ان قدر بالا بود.
🆔https://eitaa.com/kamalibasirat
انتخابات یکی از آزمونهای بزرگ ملت ایران در مقابل چشم دشمنان است.
🆔https://eitaa.com/kamalibasirat
مخاطبین عزیز و گرامی سلام
استدعا دارم مطالب کانال را در شبکه های اجتماعی خارجی هم بارگزاری نمایید.
کلیپهای کوتاه،مناسب فضای اینستا و ...هم می باشد.
🔹صفحه: 449
💠سوره صافات: آیات 77 الی 102
#قرآن #طرح_ختم_قرآن
#تلاوت_روزانه #تلاوت_قرآن
@ahlolbait_story
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 روشهای دوستی با امام زمان ارواحنا فداه
🔵 قسمت نهم از بیستم
#امام_زمان
#کلیپ_مهدوی
🎙 #ابراهیم_افشاری
#روشهای_دوستی_با_امام_زمان
🆔 eitaa.com/emame_zaman
16.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام علیکم. سخنرانی آخوند خادمی امام جمعه کهنه جلگه شهرستان مانه درخصوص انتخابات و دهه مبارکه فجر
بسم رب المهدی به نیت سلامتی فرج آقا امام زمان ۵شاخه گل صلوات ویک مرتبه آیه امن یجیب را قرائت میکنیم
روایت دلدادگی
قسمت ۸۰🎬:
روح انگیز با شنیدن این سخن فرهاد که به آرامی در گوش پدرش گفت ، رنگ از رخش پرید و مانند مجسمه ای گچی با رنگی سفید بر جای خود خشکش زد..
حاکم خراسان که مردی دور اندیش با تجربه بود ، آرام از جا بلند شد و روبه جمع زنان پیش رویش که از فضولی در حال ترکیدن بودند کرد و گفت : آنطور که مشخص است ،شاهزاده خانم به این ازدواج رضایت نداده و بدون اینکه فکر آبروی ما را بکند ، این نقشه را طراحی نموده ، چون از علاقه ی کلفتش گلناز به پسر مشاور ما با خبر بوده ، به نوعی خواسته از خود گذشتگی کند و اینک هم پیغام داده ، که لطف ما شامل حال این عروس و داماد شود و جشن عروسی شان را به جانشان زهر نکنیم چون او هرگز با مهرداد ازدواج نخواهد کرد و ما هم چون دخترمان را عزیز می داریم و نمی خواهیم کوچکترین ناراحتی برای ایشان پیش بیاید و از طرفی سعادت و خوشبختی او را می خواهیم و همانا خوشبختی در اجبار به ازدواج نمی باشد ،به خواسته اش احترام می گذاریم.
و سپس رو به سوی عروس و داماد کرد و گفت : ان شاالله خوشبخت باشید و بدون اینکه حرف دیگری بزند رو به همسرش که از شدت عصبانیت و فشار روحی ،حالش دگرگون بود نمود و گفت : برخیز تا به قصر برویم ، کارهای حکومتی مانده است.
با این حرف حاکم ، سلمان خان همانطور که با عصبانیت از عروس و داماد زهر چشم می گرفت ،از جا جست و گفت : آخر قربان...
حاکم خراسان به حرفهای او توجهی نکرد و همراه روح انگیز به سمت درب حرم راه افتاد.
روح انگیز همانطور که در کنار همسرش قدم بر می داشت گفت : این چه حرفهایی بود که گفتی؟ براستی فرنگیس برایتان پیغام داشت؟
حاکم دندان هایش را بهم سایید و همانطور که اطراف را از نظر می گذراند با لحنی رازگونه که فقط روح انگیز می شنید گفت : دخترت معلوم نیست به کدام جهنم دره ای رفته ، اگر این حرفها را نمی زدم که الان هیچ آبرویی پیش مردم نداشتم ، باید این اتفاق را به گونه ای جمع می کردم و از طرفی مردم لطف ما را به حد اعلا میدیدند، لطفی که در حق پسر نمک به حرامی مثل مهراد نمودم ، حقیقتا او هم در این بی آبرویی سهیم است و باید سرش را از تن جدا می کردیم .....در ضمن شما هم کمی خوددار باش و مبادا کسی از غیبت فرنگیس بویی ببرد...
هیچ کس....
هیچ کس....
فهمیدی؟!
روح انگیز مانند جسمی بی روح سرش را تکان داد و با خود می اندیشید به راستی فرنگیس کجاست و چه در فکرش می گذرد؟
ادامه دارد....
📝به قلم : ط_حسینی
روایت دلدادگی
قسمت ۸۱🎬:
سهراب بی خبر از آنچه که در پشت سرش در خراسان بزرگ می گذشت، همراه کاروان کوچکشان پیش می رفت و الحمدالله تا اینجای کار ،خطری آنان را تهدید نکرده بود .
سهراب دل داده بود به سخنان درویش رحیم و از آن طرف هر روز که میگذشت عزمش جزم تر می شد تا گنجینه را از آنِ خود نماید و به سرعت راه رفته را برگردد و خود را با مالی زیاد به طلب آن یار زیبا رو به قصر حاکم برساند.
با گذشت چندین هفته از همراهی درویش رحیم ، سهراب اندکی رفتار او را الگو قرار داده بود و به یک جوان دائم الوضو و سحر خیز تبدیل شده بود ، دیگر نمازهایش مانند قبل از سر عادت نبود ، بلکه دل میداد به راز و نیاز با پروردگار و این راز و نیاز وقتی با شب زنده داری همراه می شد ، عجیب بر جانش می نشست.
حالا او خوب میدانست که قرآن سخن خداست که احکامش را در آن بیان کرده ، درویش رحیم قدم به قدم با او راه میرفت و آیه به آیه را برای سهراب تفسیر می کرد .
حال او می دانست که در پس این دنیای زیبا ، خالقی یکتا قرار گرفته که مهر و عطومت عامش بر سر تمام موجودات جاری ست و اگر عبد باشی و بندگی کنی و بندگی کردن را یاد بگیری ، مهربانی خاصِ خداوند را نصیب خود می نمایی...
درویش رحیم برای سهراب گفته بود اگر تو تمام کارهایت را بر مدار رضایت خداوند بچرخانی ، بی شک خدا برایت آن می کند که در اندیشه ات نمی گنجد و به چنان جایگاهی خواهی رسید که در رؤیاهم نخواهی دید.
درویش رحیم آنقدر گفت و گفت و گفت که دل سهراب را به هوس انداخت تا بنده باشد و اوج عطوفت خدا را به چشم خود ببیند ، او تمام کارهایش را طوری انجام میداد که فکر می کرد رضایت خداوند در آن است ، فقط از فکر وخیال آن نقشه نمی توانست خارج شود.
صبح زود بود و کاروان پس از صرف ناشتایی در گرگ و میش صبح به راه افتادند، هنوز راه زیادی تا مقصد مانده بود ، به گردنه ای رسیدند بسیار باریک که گاری و بارش به سختی از آن رد می شد ، با سختی و کمک هم ، گاری را رد کردند و یکی یکی از آن گردنه گذشتند، و به جایی تقریبا مسطح در پشت کوه رسیدند، ناگاه باران تیر که معلوم نبود از کجاست ،بر سرشان باریدن گرفت...
سهراب که عمری راهزنی کرده بود ، دانست که در تلهٔ راهزنان گرفتار شده...
ادامه دارد
📝به قلم :ط_حسینی