eitaa logo
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
164 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
761 ویدیو
15 فایل
حس‌#حسین‌را‌هرڪس‌در‌وجودش‌ندارد‌ هیچ‌ندارد..(؛" ڪل‌الارض‌ڪربلا‌ ‌ڪل‌یوم‌عاشورا‌ یعنی ‌‌باید‌در‌هر‌زمانی‌، هرمڪانی‌، هر‌لحظه‌اے ‌یاور#‌مهدے‌ باشی حرفے❣💭 سخنے🗣 انتقادے بود💥 در خدمتم🤝🏻 ناشناسمونه https://harfeto.timefriend.net/464676878
مشاهده در ایتا
دانلود
بِسمِ نآمَتـ ڪِھ اِعجاز میڪُنَد... بســمِ ••🍃 (عج)♥️
دارھ‌بارون‌میاد😍
همہ‌دعاڪنیم🤲🏻
اللھم‌عجل‌لولیڪ‌الفرج😍🤲🏻
73K
آخدا❣ بابټ‌این‌شڪرانہ‌ۍ‌نعمټټ بسۍ‌شڪرټ😍🤲🏻 زیربارون‌دعاڪنیم‌براۍهم‌؛یڪۍاز جاهایۍڪہ‌دعامسټجاب‌میشہ‌زیربارونہ(:" یہ‌دعاۍخیلۍقشنگ اللهم‌عجل‌لولیڪ‌الفرج🤲🏻 اللهم‌عجل‌لولیڪ‌الفرج🤲 اللهم‌عجل‌لولیڪ‌الفرج🤲🏼 اللهم‌عجل‌لولیڪ‌الفرج🤲🏽 اللهم‌عجل‌لولیڪ‌الفرج🤲🏾 اللهم‌عجل‌لولیڪ‌الفرج🤲🏿
‌•• باران كھ شروع مى‌شد ؛ مولانا‌علی‌«؏» زيرِ باران مى‌ايستادند تا جايى كھ سر؛ ريش و لباسشان خيس مى‌شد ! كسى عرض كرد ؛ اى اميرالمومنين بھ سر پناهى برويد پاسخ فرمودند : اين آبى است كھ از نزديكى‌هاى عرش آمده ...! | اصولِ‌كافى؛ ج٨؛ ص٢٤٠ | :) •🌱• ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
کربلا نرفتن سخت است... کربلا رفتن سختتر! تا نرفته ای شوق رفتن داری... تا رفتی شوق مردن! کربلا رفته ها می دانند بعد از کربلا روضه ی حسین حکم زهر دارد برای دل اوراق شده ی زائر! آخر اینجا دیگر عباس نیست تا آرام شوی در حریم امنش. ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 .... و دیگر نتوانست ادامه دهد، شاید هم می خواست باقی حرف هایش را با زبان زیبای چشمانش بگوید که با نگاه سرشار از محبتش به چشمانم خبره مانده و پلکی هم نمی زد. زیر بارش احساسش، شعله مباحثه اعتقادی ام خاموش شد و ساکت سر به زیر انداختم. به قصد برداشتن گامی برای هدایت او به مذهب اهل تسنن، قدم به این میدان گذاشته و حالا با بار سنگینی که از حرف های او بر دلم مانده بود، باید از صحنه خارج می شدم. من نی خواستم حقانیت مذهب اهل سنت را برای او آثبات کنم و او با فرسنگ ها فاصله از آنچه در ذهن من بود،می خواست صداقت عشقش را به دلم بفهماند! من زبانم را می چرخاندم تا اعتقادات منطقی ام را به گوشش برسانم و او نگاهش را جاری می کرد تا احساسات قلبی اش را برابر چشمانم به تصویر کشد و این همان چیزی بود که دست مرا می بست! ★ ★ ★ باز شبی طولانی از راه رسید و باید دوری مجید را تا صبح تحمل می کردم که البته این بار سخت تر از دفعه قبل بر قلبم می گذشت که بیشتر به حضورش عادت کرده و به آهنگ صدایش خو گرفته بودم. نماز مغرب را خواندم و بهانه خرید چند قلم جنس هم که شده از خانه بیرون زدم تا برای چند قدمی که تا مغازه سر خیابان راه بود، از خانه بدون مجید فاصله گرفته باشم. شهر، خلوت و ساکت، زیر نور زرد چراغ های حاشیه خیابان، نشسته و خستگی یک روز گرم و پر هیاهوی نیمه خرداد را در می کرد. به خانه هایی که همگی چراغ هایشان روشن بود و بوی غذایشان در کوچه پیچیده، نگاه می کردم و می توانستم تصور کنم که در هر یک از آن ها چه جمع پر شوری دور یک سفره نشسته اند و من باید به تنهایی، بار این شب طولانی بهاری را به دوش می کشیدم و به یاد شب های حضور مجید، دلم را به امید آمدنش خوش می کردم. چند قدمی تا سر کوچه مانده بود که صورت عبدالله را در نور چراغ دیدم و پیش از آنکه متوجه حضور من شود، سلام کردم. با دیدن من با تعجب سلام کرد و پرسید:" کجا الهه جان؟" کیف پول دستی ام را نشانش دادم و گفتم:" دارم میرم سوپر خرید کنم." خندید و گفت:" آهان! امشب آقاتون خونه نیس، شما به زحمت افتادین!" ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 .... و در مقابل خنده کم رنگم ادامه داد:" خب منم باهات میام!" از لحن مردانه اش خنده ام گرفت و گفتم:" تا همین سر خیابون میرم! تو برو خونه." به صورتم لبخند زد و اینبار با لحنی برادرانه جواب داد:" خیلی وقته با هم حرف نزدیم! لااقل تا سر خیابون یه کم با هم صحبت می کنیم!" پیشنهاد پر محبتش را پسندیدم و با هم به راه افتادیم که نگاهم کرد و گفت:" الهه! از وقتی مجید اومده دیگه اصلا فرصت نمیشه با هم خلوت کنیم!" خندیدم و با شیطنت گفتم:" خب این مشکل خودته! باید زودتر زن بگیری تا تو هم با خانمت خلوت کنی!" از حرفم با صدای بلند خندید و گفت:" تقصیر تو و مامانه که هنوز تنهام!" که با رسیدن به مقابل مغازه، شیطنت خواهر برادری مان نیمه تمام ماند. یک بسته ماکارونی و یک شیشه دارچین تمام خریدی بود که به بهانه اش از فضای ساکت و سنگین خانه گریخته بودم. از مغازه که خارج شدیم به جای مسیر منتهی به خانه، عبدالله به آن سوی خیابان اشاره کرد و گفت:" اگه خسته نیستی یه کم قدم بزنیم!" نمی دانست که حاضرم به هر دلیلی در خیابان پرسه بزنم تا دیرتر به خانه بازگردم که با تکان سر، پیشنهادش را پذیرفتم و راه مان را به سمت انتهای خیابان کج کردیم. از مقابل ردیف مغاره ها عبور می کردیم که پرسید:" الهه! زندگی با مجید چطوره؟" از سوال بی مقدمه اش جا خوردم و او دوباره پرسید:" می خوام بدونم از زندگی با مجید راضی هستی؟" و شاید لبخندی که بر صورتم نشست، آنقدر شیرین بود و چشمانم آنچنان خندید که جوابش را گرفت و گفت:" از چشمات معلومه که حسابی احساس خوشبختی می کنی!" و حقیقتا به قدری احساس خوشبختی می کردم که فقط خندیدم و نگاهم را به زمین دوختم. لحظاتی در سکوت گذشت و او باز پرسید:" الهه! هیچوقت نشده که سر مسائل مذهبی با هم جر و بحث کنید یا با هم حرف بزنید؟" و این همان سوالی بود که ته دلم را خالی کرد. این همان ترک ظریفی بود که از ابتدا بر شیشه پیوندمان نشسته و من می خواستم با بحث و استدلال منطقی آن را بپوشانم و مجید که انگار اصلا وجود چنین شکافی را در صفحه صیقل خورده احساسش حس نمی کرد، هربار با لشگر نامرئی عشق و محبت شکستم می داد که سکوتم طولانی و عبدالله را به شک انداخت:" پس یه وقتایی بحث می کنید!" ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 .... از هوشمندی اش لبخند زدم و با تکان سر حرفش را تایید کردم که پرسید:" تو شروع می کنی یا مجید؟" نگاهش کردپ و با دلخوری پرسیدم:" داری بازجویی می کنی؟" لبخندی مهربان بر صورتش نشست و گفت:" نه الهه جان! اینو پرسیدم بخاطر این که احتمال میدم تو شروع می کنی!" در برابر نگاه متعجبم ادامه داد:" تو قبل از این که با مجید عقد کنی به من گفتی که دعا می کنی تا اونم مثل خودت سنی بشه! من همون روز فهمیدم که این آرزو فقط در حد دعا نمی مونه و بلاخره خودتم یه کاری می کنی!" نگاهم را به مقابل دوختم و با لحنی جدی گفتم:" من فقط چند بار در مورد عقایدش ازش سوال کردم، همین!" و عبدالله پرسید:" خب اون چی میگه؟" نفس بلندی کشیدم و پاسخ دادم:" اون می خواد زندگی کنه! دوست نداره بخاطر این حرفا با هم بحث کنیم. نمی خواد سر این مسائل ناراحتی پیش بیاد. منم حاضر نیستم از دستم ناراحت شه، ولی دلم می خواد کمکش کنم..." سپس نگاه معصومم را به نیم رخ صورتش دوختم و با لحنی ملتمسانه ادامه دادم:" عبدالله! من دوست دارم که اون به خدا نزدیک تر شه! می خوام کمکش کنم! باهاش بحث می کنم، دلیل میارم، ولی اون اصلا وارد بحث نمیشه. اون فقط می خواد زندگی مون آروم باشه! عبدالله! کمکم کن! من باید چی کار کنم؟" از این همه اصرارم کلافه شد و با ناراحتی اعتراض کرد:" الهه جان! اون روزی که مجید رو قبول کردی، با همین شرایط قبول کردی! قرار نبود که انقدر خودتو عذاب بدی تا عقایدش رو عوض کنی!" سرم را پایین انداختم و با صدایی گرفته پاسخ اعتراضش را دادم:" عبدالله! من حالا هم مجید رو قبول دارم! ولی دلم می خواد بهتر شه!" سپس سرم را بالا آوردم و قاطعانه پرسیدم:" پس تکلیف امر به معروف و نهی از منکر چی میشه؟" در برابر سوال مدعیانه ام، تسلیم شد و گفت:" الهه جان! مجید همسرته! نباید باهاش بحث کنی! باید با محبت باهاش راه بیای! اون باید از رفتارت، جذب مذهبت بشه! به قول شاعر که میگه مشک آن است که ببوید، نه آن که عطار بگوید!" ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آهای‌کوهِ‌غِیرَت‌صدامونو‌داری؟ هَوامون‌خرابه....💔 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me