eitaa logo
نشریه دانشجویی پرسمان+
202 دنبال‌کننده
997 عکس
102 ویدیو
112 فایل
نشریه فرهنگی، اجتماعی و دانشجویی پرسمان+ ◀️ دانلود نرم افزار موبایلی پرسمان+ porsemanplus.ir/porseman.apk ◀️ صفحه پرسمان+ در اینستاگرام https://www.instagram.com/invites/contact/?i=1rlfbgw65g7k1&utm_content=kenuuhk
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 گفت وگويي دانشجويي با امام صادق عليه السلام 2️⃣ ⭕️ امام صادق عليه السلام به پرسش هاي شما پاسخ مي گويد 🔸به بهانه 25 شوال، سالروز شهادت آن حضرت 🔺انسيه سادات هاشمي ⁉️ به شما هم مي گفتند: «از شما بعيد است»؟ الي ماشاءالله؛ يک بار لباس گران قيمتي پوشيده بودم. ديدم همين طور چپ چپ نگاهم مي کنند. گفتم: چه شده؟ گفتند: يابن رسول الله! اين لباس در شأن شما نيست؛ چون هيچ کدام از پدرانتان چنين لباس هايي نمي پوشيدند! گفتم: زمان آنها مردم فقير بودند و آنها هم متناسب با وضع زمانه لباس مي پوشيدند؛ امّا الآن مردم در رفاهند و بعد، محض اطمينانش آستينم را کنار زدم و لباس پشمي زيرش را نشان دادم و گفتم: اين لباس زيري را براي خدا مي پوشم و آن رويي را براي شما!11 يک بار هم مي خواستم شتر بخرم؛ چانه زدم. يکي گفت: مردم خيلي از چانه زني شما تعجب کردند. گفتم: خدا راضي نيست که کلاه سرم برود و در مالم فريب بخورم.12 ⁉️ شما که مناظره زياد داشته ايد، از فوت و فن مناظره برايمان بگوييد! از من مي شنوي با آدم هاي خيلي صبور و نيز با آدم هاي احمق، جر و بحث نکن؛ چون آدم صبور، اعصابت را به هم مي ريزد و آدم احمق هم آزارت مي دهد.13 ⁉️ با اين کلمات جمله بسازيد: 🔺خشونت: اگر مي خواهي به تو احترام بگذارند، لطيف باش و اگر مي خواهي به تو اهانت کنند، خشن باش.27 🔺غذا: گفتند منظور از اين آيه که مي گويد انسان بايد به غذايش نگاه کند (فلينظر الانسان الي طعامه) چيست؟ گفتم: يعني بايد حواست باشد از چه کسي علم مي آموزي.14 🔺حق خدا: اگر مردم، چيزي را که مي دانند، بگويند و در مورد چيزهايي که نمي دانند، سکوت کنند، حق خدا را ادا کرده اند.15 🔺زبان: روزي نيست که اعضاي بدن به پاي زبان نيفتند و به او نگويند: «تو را به خدا کاري نکن که ما به خاطر تو عذاب شويم»!16 🔺جرّ و بحث: از نشانه هاي تواضع، اين است که جر و بحث را رها کني؛ حتي اگر حق با تو باشد!17 🔺هيجان: هرکس يک دورة شور و هيجان دارد. و هر شور و هيجاني، پاياني دارد. خوش به حال کسي که شور و هيجانش را در راه ثواب به کار بگيرد.18 🔺گناه: خدا، کسي را دوست دارد که گناه بزرگي کرده، امّا به ياد خدا بيفتد و توبه کند و نفرت دارد از کسي که گناه کوچکي کرده، امّا به آن بي اعتنا باشد و از آن توبه نکند.19 🔺دوست داشتن: از بين دو مسلماني که با هم روبه رو مي شوند، آن که ديگري را بيشتر دوست دارد، بافضيلت تر است!20 🔺ديوانه: مؤمني که دست از دنيا مي کشد، بالا مي رود و شيريني عشق خدا را مي چشد؛ اما مردم دنيا گمان مي کنند ديوانه شده است؛ در حالي که او ديوانة عشق خدا شده است و حاضر نيست با غير خدا باشد!21 🔺آشتي: هر وقت کسي تصميم مي گيرد کار خيري کند يا براي آشتي سراغ کسي برود، دو شيطان از راست و چپش پيدا مي شوند؛ پس تا شيطان منصرفش نکرده، بجنبد!22 🔺معلوليت: کساني که در دنيا مشکل جسمي دارند (مثل نابينايي، ناشنوايي و معلوليت...) اگر ناشکري نکنند، بعد از مرگ، به چيزهايي مي رسند که اگر مخيرشان کنند بين سلامتي و ناسلامتي، دوست دارند دوباره به همان بلاها مبتلا شوند؛ تا به ثواب بيشتري برسند.23 🔺نعمت: بي شک نعمت هايي که شمرده نشده اند، بيش از آنهايي هستند که مردم مي دانند و شمرده اند!24 🔺خنده: کسي که مرگ را درک کند، خنده دندان نما نمي کند!25 🔺اي کاش: پيامبر هيچ وقت در مورد چيزي که گذشته بود، نمي گفت: اي کاش اين طور نمي شد!26 🔺حرف و حديث: شيعيان ما در مورد ديگران حرف نمي زنند؛ مگر اين که خوبي بگويند. آنها راز نگه دار هم هستند.27 🔺حرف و عمل: بدون استفاده از زبانتان، مردم را به اسلام دعوت کنيد. مردم بايد تقوا و تلاش و نماز و خوبي هاي شما را ببينند. اين چيزي است که آنها را جذب مي کند.28 🔺صبر: اگر صبور نيستي، صبورنمايي کن!29 🔺احترام: کسي که به بزرگسالان ما احترام نگذارد و با خردسالان ما مهربان و دل سوز نباشد، از ما نيست.30 🔺رازداري: به مردم سفارش دو خصلت را کردند؛ ولي مردم پشت گوش انداختند. اين دو خصلت را که از دست دادند، همه چيز را از دست دادند؛ صبر و رازداري!31 🔺عذاب وجدان: گاهي انسان گناه مي کند و خدا او را به خاطر آن گناه به بهشت مي برد؛ چون او هميشه به خاطر آن گناه، ترسان و پشيمان است و عذاب وجدان دارد.32 🔺انتقام: خدا مي گويد: انتقام جويي از دشمنانت را به من بسپار که انتقام گرفتن من از انتقام گرفتن خودت، بهتر است.33 ⁉️ حرف آخر؟ اين را لحظة شهادتم گفتم؛ همه را جمع کردم و گفتم: «کسي که نمازش را سبک بشمارد، شفاعت ما نصيبش نمي شود»!34
📚 پی نوشت: 11. همان، ص 192. 12. همان، ص 193. 13. اصول کافي، ج 2، ص 300. 14. همان، ج 1، ص 50. 15. همان. 16. همان، ج 2، ص 115. 17. همان، ص 122. 18. همان، ص 86. 19. همان، ج 4، ص 159. 20. همان، ج 2، ص 127. 21. همان، ص 130. 22. همان، ص 143. 23. توحيد مفضل، ص 61. 24. همان، ص 66. 25. اصول کافي، ج2، ص 58. 26. همان، ص 63. 27. همان، ص 74. 28. همان، ص 78. 29. همان، ص 112. 30. همان، ص 165. 31. همان، ص 222. 32. همان، ص 426. 33. همان، ص 304. 34. زندگاني حضرت امام جعفر صادق (عليه‏السلام) ترجمه بحار الانوار، ص 4.
⭕️ پایـی که جا مانـد 🔸 یادداشت های روزانه سیدناصر حسینی پور از زندان های مخفی عراق 🔺قسمت چهارم/ 4⃣ خیلی از بچه‌ها حین دویدن در کانال سمت چپ نقش زمین ‌می‌شدند. نمی‌دانستیم از کجای نیزارها هدف قرار می‌گیریم. در چراغچی بچه‌های گردان امام علی علیه‌السلام بعد از یک درگیری سخت و نفس گیر، چراغچی را از دشمن پس گرفتند. چراغچی که آزاد شد،خیالمان از پشت سرمان راحت شد . چهار هلی‌کوپتر عراقی در سمت چپ جاده در آسمان سروکله‌شان پیدا شد. درگیری شدید شده بود قرار بود دو گردان از بچه‌های لشکر ۸ نجف به کمکمان بیایند که زیر آتش شدید دشمن نتوانستند به ما ملحق شوند. میزان آتش ما در مقابل دشمن، مثل مقایسه‌ی یک قایق در برابر یک ناو جنگی هواپیمابر بود. به همراه‌ بچه‌ها به طرف سنگر بزرگی که در صد متری روبه‌ رویمان قرار داشت، دویدیم. رکنی با صدای بلند می‌گفت: مواظب پشت سرمان باشیم، حواسمان به نیزارهای کناری باشد و از پشت سر غافل‌گیر نشویم. تصورم این بود که یگان‌های دیگر به کمکمان بیایند. باورم نمی‌شد تنها بمانیم.امروز هیچ‌کس نتوانست به کمکمان بیاید، تنها بودیم، نه نیروی کمکی، نه زرهی ، نه آتش تهیه‌ای، بدون عقبه، آب غذا و . . . امروز فقط ایمان و اراده‌ی بچه‌ها می‌جنگید. بچه‌ها در استفاده از مهماتشان با تدبیر و قناعت عمل ‌می‌کردند. چون مهماتمان کم بود، به جای رگبار از تک تیر استفاده ‌می‌کردیم. با اینکه آقای محسن رضایی دستور عقب نشینی داده بود و سمت چپ ما تخلیه شده بود، بچه‌ها ترجیح دادند تا بمانند و مردانه مقاومت کنند تا منطقه سقوط نکند. هیچ‌کس حاضر نبود برگردد عقب، حتی محمد حسین حق‌جو که پنج دختر داشت. عبدالرضا دیرباز در چراغچی از او خواهش کرده بود بماند و جلو نیاید. اما حق‌جو به او گفته بود ما تا گلوله آخر می‌جنگیم. حق‌جو بهمان گفت : می‌دانم چرا شما دلتون نمی‌خواد من برم جلو، نمیخواد نگران دخترای من باشید، دخترامو به فاطمه زهرا سلام‌الله‌علیها سپرده‌ام. ◀️ ادامه دارد . . .
🌹 31 خرداد، سالروز شهادت شهید دکتر مصطفی چمران، گرامی باد
مادر، فرزند را در آغوش گرفت و آرام گفت: «مصطفي در آمريکا هم که هستي، هيچ گاه خدا را فراموش نکن». دکترا که گرفت و برگشت به مادر گفت: «باور کن لحظه اي خدا را فراموش نکردم» بي خود نبود خدا هم بي قرار مصطفي شده بود.
رتبه اول دانشگاه شده بود. گفته بودند اگر آمريکا بماني بهترين زندگي را برايت مهيا می ‏کنيم. فايده نداشت؛ بار سفر بسته بود. مي‏ گفت: «چه فايده که من در اينجا راحت زندگي کنم؛ ولي دنيا در فقر و بي عدالتي باشد».
وسط شب که مصطفی براي نماز شب بيدار مي‌شد، به او مي‌ گفتم: بس است ديگر، استراحت کن، خسته شدي. مصطفي جواب مي‌ داد: تاجر اگر از سرمايه‌ اش را خرج کند، بالاخره ورشکست مي‌ شود. بايد سود در بياورد که زندگي اش بگذرد. ما اگر قرار باشد نماز شب نخوانيم، ورشکست مي‌ شويم.
⭕️ پایی که جا ماند 🔸 یادداشت های روزانه سیدناصر حسینی پور از زندان های مخفی عراق 🔺قسمت پنجم/ 5️⃣ بعضی از شهدا بین ما وضعیت خانوادگی خاصی داشتند. شهید "اکبر آخش" فقط بیست روز می‌شد که ازدواج کرده بود. شهید "حنیفه خلیلی" هجده روز قبل تنها فرزندش به دنیا آمده بود. شهید عبدالرضا دیرباز قرار بود این بار که برگردد ازدواج کند. به او قول داده بودم در عروسی‌اش شرکت کنم! دولا دولا از توی کانال کم‌عمق سمت چپ جاده داشتیم جلو می‌رفتیم که با انفجار خمپاره‌ای نقش زمین شدم. نفهمیدم چه شد، احساس کردم قسمت جلوی ران پای چپم داغ و خیس شده، ترکش خورده بودم. ترکش بخشی از گوشت رانم را برده بود. خونریزی‌ام شدید بود. صفرعلی کردلو با چفیه‌اش پایم را بست. ترکش گودی‌ای به اندازه کف دستم ایجاد کرده بود. به خاطر قطع شدن رگ‌ها و مویرگ‌هایم پایم حس نداشت اما توان حرکت داشتم. عراقی‌ها برای بار دوم چراغچی را گرفتند. این بار با تمام قدرت حمله کردند. هدایت الله به بچه‌هایی که با چنگ و دندان جلوی رخنه‌ی عراقی‌ها را گرفته بودند گفت : هر کس فرمانده‌ی خودشه، هر جوری می‌دونید بهتره بجنگید، منتظر دستور کسی نمونید. هیچ کدوممون زنده برنمی‌گردیم، ما تو محاصره‌ایم، یا شهید می‌شیم یا اسیر. حالا که قراره سرنوشتمون این باشه، به دشمن رحم نکنید، انتقام بچه‌ها را بگیرید. بیشتر همراهانم شهید شده بودند. به دلیل محاصره امکان انتقال هیچ شهید و مجروحی به عقب وجود نداشت. محمد اسلام‌پناه، سینه و صورتش بر اثر اصابت ترکش خمپاره آبکش شده بود. استخوان‌های دست راستش از آرنج خُرد شده بود و از تشنگی و ضعف نای حرف زدن نداشت. وقتی زخم‌هایش را بستیم، گفت :‌ جان ما فدای یه تار موی امام! تا لحظه‌ای که جان داد، قرآن می‌خواند. درگیری شدت گرفته بود. دشمن برای تصرف جاده کوتاه نمی‌آمد. شک نداشتم کارمان تمام است. بین شهادت و اسارت باید یکی را انتخاب میکردیم. نسبت به اسارت احساس بدی داشتم. همیشه در جنگ آرزو می‌کردم تقدیرم به اسارت ختم نشود. آز آن جمع حدود هشتاد نفری فقط ده، دوازده نفرمان زنده مانده بودیم. نمی‌توانستم به خودم بقبولانم جاده خندق سقوط کند. فکر کردن به سرنوشت جزیره‌ی مجنون عذابم می‌داد. توی کانال با بچه‌ها لحظه‌ای دور هم نشستیم که در لحظات آخر چه کنیم ؟! نظر بچه‌ها بر ماندن بود. هم پیمان شدیم تا گلوله‌ی آخر بایستیم حتی اگر مقاومتمان تاثیری در حفظ جاده خندق نداشته باشد. ◀️ ادامه دارد . . .
📚 خورشید گرفتگی 💠 یکی از سبب های وجوب نماز آیات، است، اگرچه جزئی باشد. مکلف می تواند از زمان شروع گرفتگی خورشيد، را بخواند و بنابر احتياط واجب، بايد به قدرى تأخير نیاندازد كه شروع به بازشدن كند، و اگر از آن وقت تا قبل از باز شدن کامل به تأخیر انداخت باید نماز را بدون نیت ادا و قضا بخواند. ✅ چند نکته: ۱. خواندن نماز آیات به جماعت اشکال ندارد، بلکه مستحب است. ۲. در تقسیم سوره، «بسم‌ الله الرحمن الرحيم» آیه به حساب نمی آید. ۳. در ، تقسيم یک آیه به دو بخش اشکال ندارد، برای مثال جمله «لم یلد» یک بخش و جمله «ولم یولد» بخش دیگر باشد. @leader_ahkam
🔴 چرا نمي تونم خوب درس بخونم؟ ⭕️ راهکارهايي براي درمان درس نخواني 1️⃣ 🔸 محمد سليماني اين تکه کلام و عبارت خودماني، ممکن است زبان حال بسياري از تحصيل کرده ها به ويژه دانشجويان محترم و دوست داشتني مان باشد. گاهي مي گويند: نمي دونم چرا نمي تونم خوب درس بخونم يا نمي دونم چرا دستم به کار نمي ره و يا حواسم مثل گذشته ها تو درس و مشقم نيست و يا نمي دونم چي شده که حوصله هيچ کاري رو ندارم و اگه همين جور پيش بره، ممکنه شوخي شوخي مشروط بشم. شيطون مي گه برو يکبارگي قال قضيه را بکن و انصراف بده، بي خيالش؛ مگه ديگران که درس نخوندن چيشون شده؟ اينها که درس خوندن چه تاجي رو سرشون گذاشتن يا چه لوحي گرفتن و يا چه کلاهي...؟ فقط کاري که کردن، وقتشون رو تلف کردن و از خيلي چيزها چشم پوشي کردن. تو برو اين چهار روز زندگيتو خوش باش... . اينها و ده ها عبارت اين چنيني، تنها بخشي از گفتمان و ادبيات برخي دانشجوياني است که به نوعي در زندگي دانشجويي شان، فاقد انگيزه و اهداف و يا برنامه ريزي مي باشند و يا ممکن است اين دگرگوني ها به دليل اتفاقات و حوادثي باشد که در درونشان در حال شکل گيري است و غالباً هم داراي منشأ دروني و بيروني است و به ظاهر هم با آرامش و سکون همراه است و يا ممکن است هيچ علامت و نشانه اي هم نداشته باشد و در قالب هيچ عبارت و گفتاري هم در نيآيد؛ ولي با نگاه عميق و ژرف، مي توان دريافت که طوفاني از حوادث و رخدادها در درون اين بزرگواران، در حال شکل گيري است و يا همچون آتشي در حال زبانه کشيدن است؛ اما به راستي راه هاي برون رفت و خلاصي از اين مشکلات و حوادث و اتفاقات و احوالاتي که به آنها اشاره شد، چيست و يا راه هاي درمان آن چگونه است؟ ما در اين نوشتار سعي کرده ايم به برخي از اين راهکارها به طور اجمال اشاره کنيم که عبارتند از: 1️⃣ اولين راهکار ساده و آسان، ارجاع دانشجو به عبارت و اصل «خوديابي» است؛ يعني «بگرد و پيدايش کن» و به عبارتي، اين حل مشکل و يا اين حل مسئله، کار خودت مي تونه باشه و از هيچ کسي ديگه اي، کاري ساخته نيست که مي توان از آن با تعابيري نظير خودشکوفايي و يا خود درماني و يا حداقل حساسيت ها نسبت به حالات و احوالات ايجاد شده، ياد کرد و حل مسئله و راهکار آن نيز غالباً با نگاهي درون محور ممکن است؛ « فرجعوا الي انفسهم فقالوا انکم انتم الظالمون». 2️⃣ دومين راهکار براي حل مسئله، ارجاع دانشجو به«دل» است؛ زيرا دل بيمار همواره صاحبانش را به درد سر مي اندازد؛ به گونه اي که در تمامي ارتباطات و تعاملات ما تأثيرگذار است و همين دل داده گي هاي خارج از ضابطه، باعث مي شود که بين ما وکارو کسبمان، فاصله و جدايي ايجاد شود و همين چشم و هم چشمي ها يا همين لغزش ها و رقصيدن چشم ها، دل و قلوه گرفتن هاي خارج از عرف قانون و شرع، موجب چنين عوارضي مي شود. متأسفانه اين جور رابطه ها و تعاملات در بر گيرنده هيچ پيام مثبتي هم نيست و يا حداقل با جنس کار علمي ما تحصيل کرده ها، سازگاري ندارد و در شأن يک دانش پژوه نجيب و فرهيخته که سکان داري جامعه بشريت را به عهده دارد، نيست؛ بنابراين، براي حل مسئله، دوستان دانشجو را ارجاع مي دهيم به دل درماني يعني«دلت را درياب». ◀️ ادامه دارد... https://eitaa.com/porsemanmag/824
⭕️ پایی که جا ماند 🔸 یادداشت های روزانه سیدناصر حسینی پور از زندان های مخفی عراق 🔺قسمت ششم/ 6️⃣ مهماتمان رو به اتمام بود. تنها بی‌سیمچی گردان که لحظه به لحظه همراهمان بود، با عقبه در تماس بود. فرماندهان مدام به ما روحیه می‌دادند اما واحدهای توپخانه و ادوات هیچ گلوله‌ای نداشتند تا بچه‌ها را پشتیبانی کنند. بی‌سیمچی‌مان هم شهید شد. دیگر هیچکس فرصت نداشت بنشیند و با عقبه حرف بزند. ارتباط با عقبه دردی را دوا نمی‌کرد. در میان ذرات معلق خاک و دودی که کم رنگ‌تر می‌شد، جسد مطهر شهدا به زمین افتاده بود. سید محمد علی غلامی مجروح شده بود و خون زیادی از او می‌رفت، به زمین که افتاد سعی کرد خودش را به کانال کنار جاده برساند. ترکشی به گونه‌ی چپش خورده بود و صورت و چشمش پُر از خون بود. از تشنگی رمق نداشت. در حالی که از سینه و سرش خون می‌ریخت حاضر نبود دراز بکشد! صدای عراقی‌ها شنیده ‌می‌شد، نمی‌توانستم از او جدا شوم. نگاهم به چهره‌اش بود که با آرامش خاصی گفت : السلام علیک یا اباعبدلله . . . اشک و خونابه از چشمانش سرازیر شد. دو دستش را پشت سرش روی زمین قرار داده بود تا تکیه‌گاهش باشد. در لحظات آخر با کلاه آهنی از آبراه کناری‌ام برایش آب آوردم، نخورد!حتی حاضر نشد لب‌هایش خیس شود!سرانجام سید تشنه شهید شد! صدای هلهله و شادی عراقی‌‌ها به گوش می‌رسید. آفتاب سوزان تیرماه بر جنازه شهدا می‌تابید. گرما امانمان را بریده بود. جنازه یکی از شهدا از پشت روی نیزارها افتاده بود. از سینه به پایینش درون آب و سر و سینه‌اش روی نی‌ها بود.تا زنده بود، نی‌ها را چنگ می‌زد که غرق نشود ! شش نفر مانده بودیم ! عراقی‌ها هر لحظه نزدیک‌تر می‌شدند. دو نفرشان که پرچم عراق دستشان بود، جلوتر از بقیه حرکت می‌کردند! فاصله ما با دشمن کمتر از سی‌متر شده بود ! ◀️ ادامه دارد . . .
🔴 چرا نمي تونم خوب درس بخونم؟ ⭕️ راهکارهايي براي درمان درس نخواني 2️⃣ 🔸 محمد سليماني 3️⃣ راهکار سوم، «درباني دل» است؛ زيرا دنياي شگفت انگيز دل، دنياي بسيار پيچيده اي است؛ تو در تو و داراي پستو خانه هاي مختلف و سالن ها و راهروهاي فراوان؛ به طوري که دل مي تواند نقش هاي متعددي به خود بگيرد؛ هم نقش سلبي و هم نقش ايجابي؛ هم هادي باشد و هم مضل؛ البته بستگي دارد که اين دل در گرو چه کسي يا چه کساني باشد. بر همين اساس، نحوه عملکرد اقدامات و تصميم گيري هاي دل، بر صاحب دل، بسيار تأثير گذار است. پس به جاست که به اين امور و احوالات دل بيش از پيش، توجه داشته باشيم؛ زيرا ممکن است اين ويروس ابتدا دامنگير خودمان و بعد دامنگير جامعه بشود و يا در سبک زندگي ما اختلالاتي ايجاد بکند. بنابراين، اگر پيشوايي دل، باعث شود که اعضا و جوارح در مسير غير انساني به کار افتند، گواه اين پيام است که بايستي اين دل اصلاح شود و يا اساساً نيازمند برنامه نويس جديدي است. اين جاست که بايد دل را مورد نظارت دقيق قرار داد و به شاگردي در حضور عقل و دين، فرا خواند و از ورود به بيراهه پروا داشت و همواره مواظب و مراقب حالات مختلف دل بود و درباني دل را به عقل و دين سپرد و در اين مأموريت هم بسيار جدي بود. 4️⃣ راهکار چهارم، «ديده باني و مراقبت از ورودي هاست»؛ زيرا دل، خوراک خودش را به هر حال، بايد تأمين کند و اين تغذيه، ممکن است از راه ها و منافذ مختلف باشد. آن چه مهم است، اين است که مراقب گوش دل باشيم و نيز جلو درزها و نشتي ها را گرفته، عايق بندي کنيم و هر بيگانه اي را به خانه دل راه ندهيم و ميزبان هر کس و نا کسي نباشيم؛ زيرا اين دست پخت ها، گاهي ممکن است به وسيله چشم يا گوش و يا ساير اعضا و جوارح تهيه شده باشد. بنابراين، اگر تصميم گرفته ايم که دل همچنان دل بماند، نه اين که تبديل به گل شود و يا اگر خواستار اين هستيم که روزي دل بتواند دلبري کند، لازمه اين خواستن ها، مراقبت و مواظبت و حفاظت از ورودي ها و صفحه کليد ها ست؛ زيرا صفحه نمايش و نمايش گر، کارش نشان گري است و مأموريت دارد که آن چه را مي بينند يا مي شنود و يا از ورودي ها دريافت مي کند، به نمايش بگذارد. شخصي به حضرت امير علي عليه السلام عرضه داشت: شما چگونه به اين مقامات بلند رسيده ايد؟ حضرت در پاسخ فرمود: جلو در خانه دل نشستم و غير از خدا را راه ندادم. شخصي نزد آيت الله اراکي رفت و تقاضاي موعظه کرد. آقا از او پرسيد: شغلت چيست؟ گفت: نجاري مي کنم. مرحوم اراکي به او فرمود: يک در هم براي خودت بساز و بگذار جلو دلت. https://eitaa.com/porsemanmag/824
⭕️ پایی که جا ماند 🔸 یادداشت های روزانه سیدناصر حسینی پور از زندان های مخفی عراق 🔺قسمت هفتم/ 7️⃣ دونفرشان که پرچم عراق دستشان بود، جلوتراز بقیه حرکت می کردند. آن ها پرچم عراق را در قسمت های مختلف جاده که ارتفاع بیشتری از زمین داشت، نصب می کردند. شش نفر بودیم. من، سالار شفیع زاده، جمشید کرم زاده و سه بسیجی دیگر. ساعتم راکه نگاه کردم، یک ربع به دوازده بود. هیچ نیرویی سمت راست جاده پر نمی زد. قرارشد دو نفرمان سمت راست جاده برویم وسه نفر دیگر سمت چپ جاده باشند. به تعدادشهدای کنار جاده، اسلحه به زمین افتاده بود. خیلی ازکلاش های بدون خشاب، تیربارگرینف های بدون تیر وارپی جی های بدون گلوله را درون اب های جزیره انداختیم. نوار تیرباری که روی تیربارگرینف یکی ازشهدا سمت راست جاده بود، حدود یک متری طول داشت. عراقی ها از روبه روی سنگر، جرئت نداشتند جلو بیایند. چند راه بیشتر پیش رویمان نبود. یا باید دست روی دست می گذاشتیم و عراقی ها جلو بیایند و اسیرمان کنند؛ یادر دو طرف جاده باهمان مقدارگلوله ای‌ که داشتیم می جنگیدیم و یا خودمان را درون اب های کنارجاده انداخته وشانسمان رابرای زنده ماندن امتحان می کردیم. بعدازظهر جزیره مجنون دیگر زنده ماندن ارزشی نداشت. باچه دلی می توانستیم برگردیم. همه ان هایی که شهید شدند می توانستند برگردند وزندگی خوبی داشته باشند. دشمن درکانال روبه رو دنبال فرصتی بود تاسنگر ما را تصرف کند. در قسمت راست جاده راحت تر می شد به عراقی ها که از کانال روبرو جلو می آمدند، تیراندازی کرد. سزاوار، گلوله هایش را شلیک کرد. سه بسیجی دیگر حدود بیست مترعقب تر با دشمن درگیر بودند. یکی ازآن ها خدارحم رضوی بود. امکان استفاده ازسنگر تیربار برایمان وجود نداشت. قناسه چی ها وتک تیراندازهای دشمن مجال هر حرکتی را از تیر بارچی داخل سنگر گرفته بودند. از راست جاده برای تیراندازی قدرت مانور بیشتری داشتیم. به سالار گفتم: «می رم اون ور جاده. از تو کانال منو نزنن، مواظبم باش!» -توجاده می زننت! -ازسنگر بلند نشو. بین سنگر و نی ها تیراندازی کن. ثانیه چی هاشون میزننت! برای اینکه به راست جاده بروم، چند متری سینه خیز رفتم، می خواستم خودم را به تیربارگرینف برسانم وهمان سمت راست جاده سنگر بگیرم وقایق هایی که وارد جاده می شوند را بزنم. دشمن ازکنارنیزارها وکانال روبه رویم هرجنبنده ای را هدف قرار می داد. به وسط جاده که رسیدم، بلند شدم وبه طرف تیرباری که ده، دوازده متر جلوترم بود، لنگان دویدم. عراقی ها به طرفم تیراندازی کردند. وقتی به طرف تیربارمی دویدم، برای اینکه تیر نخورم، سالار از کنار نی ها به عراقی ها که توی کانال بودند، تیراندازی می کرد. دریک لحظه، احساس کردم ازسمت راست بدنم کوتاه ترشده ام. به زمین افتادم. نگاه کردم ببینم چه شده. از اتفاقی که برایم افتاده بود، شوکه شدم. استخوان ساق پای راستم خرد شده بود. گلوله به قوزک پای راستم اصابت کرده بود. پاشنه ومفصل مچ پایم سالم بود، اماگوشت های ساق پایم تکه تکه شده بود. حدود هفت، هشت سانتی متر از بالای مفصل مچ پایم استخوان هایش خرد شده بود. پاشنه پا بر پوست و رگ آویزان بود. استخوان های ساق پایم جوانمرد شده بود که پاشنه پایم به هر طرفی می چرخید. خونم بند نمی امد. فکرمی کنم وقتی به زمین افتادم، عراقی ها خیال کردند، کشته شده ام؛ به همین دلیل، کمتر به طرفم تیراندازی کردند. خودم را روی زمین کشیدم و به پهلوی سمت چپ جاده رساندم. سالار انگار تیر خوردن مرا را دیده بود،کمکم کرد. باورم نمی شد در چین شرایطی پایم را از دست داده باشم. امروز بیشتراز هرزمان دیگر به پایم نیاز داشتم. درهمان لحظه اول که تیر خوردم، خون آرزوهایم فواره زد. باوضعی که پیش آمده دوستانم را چه کار کنم. افکار درهم و برهمی داشتم. ذهنم سراغ همه می رفت پدرم، برادرانم، خواهرانم، رفقایم، ساکم، دوربینم و دوچرخه ام! دلم نمی خواست بدون پا و با این وضعیت به دست دشمن بیفتم. هیچ راهی نبود بتوانم خودم راازاین معرکه نجات دهم. دراین فکر بودم که چند لحظه دیگر عراقی ها سرمی رسند و با چند گلوله کارم را تمام می‌کنند. شهید شدن به این شکل برایم دلچسب نبود. دلم می خواست اگر قرار بود سرنوشتم، تیر خلاص باشد، کنار دیگر دوستان همرزم و حین مقاومت کشته شوم .دلم مثل سیروسرکه می جوشید.سالار نگرانم بود... ◀️ ادامه دارد . . .
💐 سالروز میلاد سراسر نور حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها مبارک باد 💐
🌷 فاخلع نعليك؛ انك بالوادي المقدس طوي! اين صداي گريه نوزادي است روز ديگري است امروز؛ نه اين كه ورود به ذي القعده، براي صد و هفتاد و سومين بار در تاريخ هجري قمري تقويم اسلام، تازگي داشته باشد كه مدينه، ده ها بار در عمر دوسدة خود، چنين ورودي را تجربه كرده است. آن چه امروز را جلايي ديگر بخشيده و آن چه شميم غريبي را در فضاي ثانيه هاي اين خانه منتشر كرده است، صداي گرية نوزادي است كه خواهردار شدن امام هشتم عليه السلام را پس از بيست و پنج سال، بشارت مي دهد. تبسم مادرانة نجمه خاتون، نشاط روحاني امام موسي بن جعفر عليهما السلام را به تفسير نشسته است. گرية اين نوزاد، تبسم هاي شيريني را بر لب هاي اهل خانه نشانده است. امروز روز دختردار شدن مدينه است؛ دختري كه آمده تا تاريخ فاطمه سلام الله عليها را دگرباره به تصوير بكشاند.
🌹 درباره اش چنين بشارت داده اند امام صادق عليه السلام: خداوند حرمي دارد كه مكه است. پيامبر حرمي دارد و آن مدينه است و حضرت علي عليه السلام حرمي دارد و آن كوفه است. قم، كوفه كوچك است كه از هشت درب بهشت، سه درب آن به قم باز مي شود. زني از فرزندان من در قم از دنيا مي رود كه اسمش فاطمه، دختر موسي عليه السلام است و به شفاعت او، همة شيعيان من وارد بهشت مي شوند. امام رضا عليه السلام: «هركس معصومه را در قم زيارت كند، مانند كسي است كه مرا زيارت كرده است». امام جواد عليه السلام: «كسي كه عمه ام را در قم زيارت كند، پاداش او بهشت است». هرچند هميشه رو به مردم بوده است بانو وسط آينه ها گم بوده است در دفتر شعر روزگار ثبت شده است بانو، غزل مقدس قم بوده است
🔸 یک آیه، یک نکته 9️⃣2️⃣ ✳️ اطاعت از خداوند، هماهنگی با حرکت آفرینش یک وظیفه [بشر]، عبارت است از عبودیت و اطاعت خداوند. چون عالَم، مالک و صاحب و آفریننده و مدبر دارد و ما هم جزو اجزاء این عالَمیم؛ لذا بشر موظف است اطاعت کند. این اطاعت بشر، به معنای هماهنگ شدن او با حرکت کلی عالم است؛ چون همه عالم، «یسبّح له ما فی السموات و الأرض»؛ «قالتا اتینا طائعین». آسمان و زمین و ذرات عالم، دعوت و امر الهی را اجابت می کنند و بر اساس قوانینی که خدای متعال در آفرینش مقرّر کرده است، حرکت می کنند. انسان اگر بر طبق قوانین و وظایف شرعی و دینی که دین به او آموخته است، عمل کند، هماهنگ با این حرکت آفرینش حرکت کرده؛ لذا پیشرفتش آسانتر است؛ تعارض و تصادم و اصطکاکش با عالم، کمتر است؛ به سعادت و صلاح و فلاح خودش و دنیا هم نزدیکتر است. البته عبودیت خدا با معنای وسیع و کامل آن، مورد نظر است؛ چون گفتیم توحید، هم اعتقاد به وجود خداست؛ هم نفی الوهیّت و عظمت متعلق به بت ها و سنگ ها و چوب های خودساخته و انسان های مدعى خدایی و انسان هایی که اسم خدایی کردن هم نمی ‌آورند؛ اما می خواهند عمل خدایی کنند. پس در عمل، دو وظیفه وجود دارد: یکی اطاعت از خدای متعال و عبودیت پروردگار عالم و دوم، سرپیچی از اطاعت «انداد الله»؛ هر آن چیزی که می خواهد در قبال حکمروایی خدا، بر انسان، حکمروایی کند. ذهن انسان، فوراً به سمت این قدرت های مادی و استکباری می رود. البته اینها مصادیقش هستند؛ اما یک مصداق بسیار نزدیکتر دارد و آن، هوای نفس ماست. شرط توحید، سرپیچی کردن و عدم اطاعت از هوای نفس است. ◀️ بیانات در دیدار کارگزاران نظام، 1379/9/12
⭕️ پایی که جا ماند 🔸 یادداشت های روزانه سیدناصر حسینی پور از زندان های مخفی عراق 🔺قسمت هشتم/ 8️⃣ دیگر نه گلوله‌ای مانده بود و نه رمقی. سالار بهم گفت : چه کارت کنم، عقب که نمی‌تونم ببرمت ؟! - می‌دونم کاری ازت بر نمی‌آد همه جارو عراقی‌ها گرفتن. - همین جوری که نمی‌تونم بزارمت برم. - الان عراقی‌ها سر می‌رسن، نری اسیر می‌شی. - تو با این وضعیت چی به روزت می‌آد؟! - گلوله ندارم، جَدم رو که دارم. - وجدانم قبول نمی‌کنه ولت کنم. صدای عراقی‌ها را از پشت سنگر می‌شنیدم. صدای هلهه و شادی عراقی‌ها هر لحظه بیشتر می‌شد. به سالار گفتم : اینجا نمون، تو را به جدم قسم زود از اینجا برو ! سالار خودش می‌دانست که راهی جز رفتن ندارد. سالار کنار نیزار می رفت و برمی‌گشت. نگاهم می‌کرد، دو دل و مردد بود که بماند یا برود. این نرفتن او خیلی حرصم می‌داد. خودش را که از میان نیزارها به درون آبراه انداخت، نفس راحتی کشیدم! تنها نبودم، شهدا کنارم بودند. نمی‌دانم چرا با بودن کنار شهدا آن‌همه احساس آرامش داشتم! صدای فرمانده‌ای که از پشت خط با بی‌سیم ما را صدا می‌زد و کسی نبود جوابش را بدهد، شنيده می‌شد. بعضی از صحبت‌های او توی بی‌سیم در ذهنم مانده : «چرا جواب نمیدی، حرف بزن قاسم، تو جاده چی شده ؟! قاسم، قاسم، طالب! بعد با صدای بغض‌آلودی از پشت بی‌سیم می‌گفت : یعنی همه شهید شدن... کسی صدای منو می‌شنوه...خاک بر سر ما که زنده‌ایم. برگردیم بگیم همه شهید شدند و ما زنده برگشتیم...قاسم... !» لحظات آخر فقط صدای گریه‌اش را از پشت بی‌سیم شنیدم و دیگر آن ارتباط یک‌طرفه قطع شد. باید به خودم می‌قبولاندم دارم اسیر می‌شوم. سعی کردم همان لحظه، از تمام دلبستگی‌ها‌یم دل بکنم. دل بریدن از خانواده و تعلقات دنیایی سخت بود. نگاهم بالای سنگر و جاده بود ببینم کی سر می‌رسند. لباس‌هایم خون‌آلود و خاکی بود. از بس لباس‌هایم خونی بود که رنگ تیره گرفته و مثل چوب خشک شده بود. شدت درد کلافه‌ام کرده بود و انتظار اینکه بالاخر چه خواهد شد، عذابم می‌داد. از تشنگی نا نداشتم، دهانم خشک شده بود، نم دهانم را به زور قورت می‌دادم. از بس تشنه بودم سعی کردم از آبراه کناری آب بخورم. درد پایم را تحمل کردم و سینه‌خیز خودم را روی زمین کشیدم، پای مجروحم که از ساق به هیچ استخوانی وصل نبود، دنبالم کشیده می‌شد. کلاه آهنی یکی از شهدا را از لا‌به‌لای نی‌ها توی آب جزیره فرو بردم، دستم به آب نرسید. با سختی دور گرفتم و برگشتم. عراقی‌ها چند متری پشت سنگر روبه‌رویم بودند. چشمانم رو‌به‌رو را می‌پاییدند. دو دستم را از پشت روی زمین قرار دادم تا تکیه‌گاهم باشند.چشمم به نوک سنگر بود که ناگهان سه، چهار نظامی عراقی از سنگر بالا آمدند . . ◀️ ادامه دارد . . .
امام خمینی: من شهيد بهشتي را يك فرد مجتهد، متدين، علاقمند به ملت، علاقمند به اسلام و به درد بخور براي جامعه خودمان مي دانستم. 🌹 سالروز شهادت شهید آیت الله بهشتی و یاران باوفای انقلاب، گرامی باد
✳️ بهشتي به روايتي ديگر ◀️ فاطمه خوش نما 🔺يکشنبه است، هفتم تيرماه 1360. اين جا سالن اجتماعات مرکزي دفتر حزب جمهوري اسلامي است. يک نفر سخنراني مي کند؛ «ما نبايد اجازه دهيم استعمارگران براي ما مهره سازي کنند و سرنوشت مردم ما را به بازي بگيرند و...». ناگهان صداي انفجاري مهيب، سالن مرکزي دفتر حزب جمهوري اسلامي را مي لرزاند و چند ثانيه بعد، از آن ساختمان بزرگ، جز تلي از خاک، چيزي نمي ماند. اينها آخرين جملات مرد بود؛ مردي که خود را شيفته خدمت مي دانست و خار چشم دشمنان اسلام بود. 🔺زندگي اش را که بگردي و زير و روکني، چيزهاي زيادي پيدا خواهي کرد؛ چيزهاي کشف شدني؛ چيزهاي نادر و کمياب. چيزهايي که ارزش گفتن و ماندن و خواندن را دارند و تو کيف مي کني و تو حظ مي بري از اين که چگونه انساني اين چنين به قله هاي بلند سعادت و سرفرازي و مسلماني رسيده است و تو دلت مي گيرد؛ غم باد مي کني و آه سردي مي-کشي که باز هم چگونه انساني اين چنين که خودش به تنهايي ملتي بود، حالا جز چسباندن نامش بر سر در يک دانشگاه و آخرش هم يک صبح تا غروب 7 تير هر سال، سهمي از اين مکان و اين زمان ندارد. گفتم که اگر بگردي و زير و روکني، چيزهاي زيادي پيدا خواهي کرد. خيلي هامان خيلي هايش را خوانده ايم و شنيده ايم؛ اما بيشترمان خيلي هايش را نمي دانيم يا نگفته اند برايمان يا نمي خواهند بگويند. عيب کار از کجاست؟ الله اعلم. ما مي دانيم بهشتي يار غار امام بود و از امام خيلي حرف شنوي داشت؛ برايمان گفته اند؛ اما نگفتند که وقتي به محضر امام مشرف مي شد، چگونه و با چه کلماتي سلام مي کرد. شهيد بهشتي وقتي وارد اتاق امام مي شد، مي گفت: السلام عليک يابن رسول الله. از اولين لحظه حضورش تا لحظه اي که از خدمت امام مرخص مي شد، دو زانو مي نشست. هميشه مراقب لحظه خداحافظي بود که حتي آني به امام پشت نکند. هميشه مي گفت: «وجود مبارک پيامبر صلي الله عليه وآله و حضرت علي عليه السلام و ائمه و امام زمان(عج) طوري که همگان بتوانند آنها را زيارت کنند، ديده نمي شوند؛ از اين رو، امام خميني، وجود عيني امام زمان است و هرچه بگويد، ما بايد بدون چون و چرا برخود لازم و واجب بدانيم و از فرمانش، اطاعت کنيم؛ تا بدين وسيله، خداوند بر ما منت بگذارد و ما را در کارها موفق بدارد». اينها را شهيد بهشتي مي گفت؛ نه فقط مي گفت، بلکه عقيده داشت و عمل هم مي کرد. 🔺سر يک کلمه، کشور ريخت به هم. بازرگان استعفاي دسته جمعي دولت را اعلام کرد و خواستار انحلال مجلس خبرگان قانون اساسي شدند. 6 شهريور 58 بود و مجلس، مجلس خبرگان قانون اساسي، در حال تدوين قانون اساسي بود. بهشتي کلمه «امامت» را در قانون اساسي گذاشت. بهشتي آمد و اصل پنجم را مطرح کرد که ولي فقيه نائب امام زمان و امام امت اسلامي است. سال 59 از يکي از استادان يهودي آلمان پرسيدند: «استاد. چرا رسانه هاي شما نمي گويند «امام خميني»؟ خنده اي کرد و گفت: آخر ما بعضي چيزها را متوجه شديم و بعد کيفش را باز کرد و يک کتاب درآورد؛ ترجمه آلماني کتاب «ولايت فقيه» امام بود. گفت: آقاي خميني، يک تئوري جهاني دارد: وقتي ما بگوييم «امام»، ايشان بين کشورهاي دنيا شاخص مي شود؛ چون کلمه «امام»، قابل ترجمه نيست؛ ولي وقتي بگوييم «رهبر»، اين کلمه در فرهنگ غرب، بار منفي دارد و ديگر ما ايشان را کنار استالين و موسيليني و هيتلر قرار مي دهيم. کلمه رهبر، به نفع ما و کلمه «امام»، به نفع آقاي خميني است. از طرف ديگر، اگر ايشان يک جايگاه ديني دارد، به ايشان مي گوييم «آيه الله»؛ اما امام بار معنوي دارد. يک رسانه شرقي و غربي پيدا نمي کنيد گفته باشد «امام خميني». اينها را هر کس نمي فهميد؛ اما بهشتي فهميده بود و براي همين بود که تمام قد، پشت امام ايستاد و شده بود خار چشم دشمنان اسلام. براي همين مي گفت: «عزت و عظمت ملت ايران در تأسيس نظام مقدس جمهوري اسلامي با رهبري ولايت مطلقه فقيه، در جهان به ثبت رسيد و اين اصل خدشه ناپذير، يکي از اصول مهم و سرنوشت ساز قانون اساسي کشور است» و براي همين، راست قامت مي ايستاد و فرياد مي زد: «ولي فقيه، عمود خيمه دين و رهبر جامعه مسلمين و حاکم حکومت اسلامي است. تا روزي که ولي فقيه بر کشور ما حکم فرما باشد، ما از هيچ قدرتي نمي هراسيم و روز به روز، بر اقتدار اين کشور و بر عزت اين مردم، افزوده خواهد شد» و براي همين ها بود که اصرار داشت بگويد: «امام خميني». https://eitaa.com/porsemanmag/824
⭕️ پایی که جا ماند 🔸 یادداشت های روزانه سیدناصر حسینی پور از زندان های مخفی عراق 🔺قسمت نهم/ 9️⃣ سه، چهار نظامی عراقی از سنگر بالا آمدند . . . از نگاهشان فهمیدم از این طرف سنگر، یعنی جایی که من بودم، می‌ترسیدند. چند نارنجک در فاصله‌ی ده، دوازده متری‌ام پرتاب کردند. ترکش یکی از نارنجک‌ها به دست راستم خورد. یکی از آن‌ها چشمش به من افتاد، تیربارش را به طرفم نشانه رفت و با صدای بلند گفت : لاتتحرک! تکان نخور! نگاهم به نگاهش بود که ادامه داد: ارفع یدیک، دست‌هاتو ببر بالا! دست‌هایم را بالا بردم با صدای بلند گفت: ارمی سلاحک، سلاحتو بنذاز. دیگر نظامی کنارش پرچم عراق را روی نوک سنگر به زمین کوبید. تصویری از اولین نظامی عراقی که اسیرم کرد، در ذهنم نقش بسته است، آدم لاغراندام با چشمان ریز و صورت سبزه که لباس پلنگی پوشیده بود و خال سیاهی روی پیشانی‌اش بود. وقتی دست‌هایم را بالای سرم بردم، سخت‌ترین لحظه برای هر سربازی در هر گوشه‌ای از جهان است. در آن لحظه بدجوری پیش خودم و عراقی‌ها شکستم. به دلیل خونریزی، عطش و شدت گرمای سوزان ضعف شدیدی پیدا کرده بودم. شرجی هوا اذیتم می‌کرد. تنگی نفس و خفگی بهم دست داده بود. پشه‌ها و مورچه‌ها دور زخم پایم جمع شده بودند و خونم را می‌مکیدند. دیگر در هیچ نقطه‌ای صدای تیراندازی به گوش نمی‌رسید. یکی از عراقی‌ها نزدیکم شد و با اسلحه به سینه‌ام کوبید. از پشت به زمین افتادم. همه‌ی حواسم به پایم بود که ضربه نبیند. یکی‌شان دستم را با سیم تلفن صحرایی از پشت بست. سی، چهل نظامی دور تا دورم ایستاده بودند. آن‌ها ساعت مچی، انگشتر، تسبیح، پول، و سایل شخصی شهدا را بر‌می‌داشتند. دو نفرشان سر تقسیم وسایل شهدا دعوایشان شده بود. تعدادی از آن‌ها وسایل شهدا را که برمی‌داشتند، به جنازه مطهرشان گلوله می‌زدند. سرم گیج می‌رفت. ضعف شدیدی داشتم. یکی از آن‌ها که جثه‌ی لاغر و قد نسبتا کوتاهی داشت، گلنگدن کشید و در حالی که به طرفم نشانه رفته بود، گفت: اقتلک؟ بکشمت؟! ترجیح دادم نگاهم به طرف نیزار‌های جزیره باشد تا چشمم به صورتشان نیفتد. موهایم را می‌کشیدند تا بهشان نگاه کنم. آرنجم از ضربه پوتین یکی از عراقی‌ها بدجوری درد می‌کرد. یکی‌شان به طرفم اسلحه کشید. فکر کردم جدی جدی قصد کُشتنم را دارد. به عربی فحش ‌میداد. چشمانم را به انتظار تیر خلاص بستم و شهادتین را گفتم. ◀️ ادامه دارد . . .
🔰 کرونا تمام نشده؛ همه باید مراقبت کنند 🔻رهبر انقلاب: بعضی‌ها خیال میکنند که مسئله کرونا تمام شد. نه تمام نشده است. وقتی شما که مسئول دولتی هستید در یک اجتماع مردمی ماسک نمیزند جوانی هم که در خیابان راه میرود تشویق میشود ماسک نزند. بعد از آنی که تلفات‌مان دو رقمی شده بود و به حدود سی و چندتا رسیده بود حالا رسیده به صد و سی و چندتا. هم مردم و هم مسئولین مراقبت کنند. ۹۹/۴/۷ 🏷 رهبر انقلاب در ارتباط تصویری با همایش سراسری
🔰 پایی که جا ماند 🔸 یادداشت های روزانه سیدناصر حسینی پور از زندان های مخفی عراق 🔺قسمت دهم/ 0️⃣1️⃣ چشمانم را به انتظار تیر خلاص او بستم و شهادتین را گفتم. فکر می‌کنم متوجه شده بود که از مرگ نمی‌ترسم. به رنج‌ها، دردها و تحقیرهای اسارت که فکر می‌کردم، دلی به زنده ماندن نداشتم. در حالی که سرم پایین بود، کنارم نشست، موهایم را گرفت و سرم را بالا آورد، چنان به صورتم زُل زده بود، احساس کردم اولین بار است ایرانی می‌بیند. چند نظامی جدید آمدند. یکی از آنها با پوتین به صورتم خاک پاشید، چشمانم پُر از خاک شد. دلم می‌‌خواست دست‌هایم باز بود تا چشم‌هایم را بمالم. ساعت مچی‌ام توجه یکی از نظامیان را جلب کرد. سیم تلفن صحرایی را از دستم باز کرد، نفس راحتی کشیدم.از بس دست‌هایم را محکم بسته بودند، جای سیم‌ها روی دستم کبود شده بود. نظامی‌ای که جوان‌تر بود، دستم را گرفت تا ساعتم را درآورد. با اشاره دستم بهش فهماندم که درش می‌آورم و بهت می‌دهم ! دستش به طرفم دراز بود تا ساعتم را بگیرد. ساعت را که درآوردم، انداختمش توی آب! بعد از شهادت برادرم تصمیم گرفته بودم ساعت او را برای یادگاری نگه دارم ! برایم سخت بود ساعت مچی برادر شهیدم روی دست کسانی باشد که قاتلان او بودند. برایم مهم نبود به خاطر این کارم چه برخوردی با من می‌کند.اینکار آن‌قدر او را عصبانی کرد که با لگد به چانه‌ام کوبید و با قنداق اسلحه‌اش به کتفم زد. آن لحظه، در خیالم به برادرم فکر می‌کردم که بهم می‌گفت : ناصر! ساعت من دست عراقی‌ها چه می‌کنه ؟! یکی از نظامی‌ها دوباره دست‌ هایم را بست ! یکی از نظامیان کنارم ایستاد و گفت :«سب الخمینی؛ به خمینی فحش بده!» دیگر نظامی همراهش لوله اسلحه‌اش را روی ‌پیشانی‌ام گذاشت و این حرف افسر را تکرار کرد. ستوان ازینکه حاضر نبودم به امام توهین کنم، عصبانی شده بود. یکی‌شان کمپوت و دیگری پوست میوه‌اش را به طرفم پرت کرد. یکی از نظامی‌ها با لگد به پهلویم کوبید، نفسم گرفت! خدا خدا می‌کردم به پایم نزنند. نظامی دیگری زیر چانه‌ام را گرفت، سرم را بالا آورد، کشیده‌ی محکمی زد! یکی از آن‌ها که آدم چاق و هیکلی بود، با پوتین به پای مجروحم کوبید.از شدت درد فریادم بلند شد. تشنگی امانم را بریده بود. از شدت ضعف روی طرف راست بدنم در کانال دراز کشیدم. دو نظامی که یکی از آن‌ها سرگرد بود کنارم ایستادند. سرگرد به قیافه و زخم‌هایم خیره شد و گفت : «عطشان، تشنه‌ای؟!» گفتم: «نعم، بله.» با اشاره‌اش، سربازی از فانسقه‌اش قمقمه‌اش را در آورد و به سرگرد داد. سرگرد درِ قمقمه را باز کرد، مقدار کمی آب ریخت روی سرم، طوری که سردی آب را حس کردم. نگاهم به دستش بود که آب قمقمه را در مقابل زبان عطش‌زده‌ام به زمین ریخت ! ◀️ ادامه دارد . . .
آمدم ای شاه، پناهم بده...
🔰 دژ محکم خدا ⁉️ گویا حدیث سلسلة الذهب واقعه ای بسیار مهم از حوادث و اتفاقات گزارش شده در مسیر خراسان است. ماجرا چیست؟ ورود امام به نیشابور و بیان حدیث سلسلة الذهب مهم ترین واقعه ماندگار این سفر است. در مسیر سفر خراسان، حضرت رضا(علیه السلام) با عبور از شهرهای مختلف، به نیشابور رسیدند و با استقبال باشکوه مردم آن شهر روبه رو شدند؛ به گونه ای که دانشمند اهل سنت، حاکم نیشابوری شافعی، می نویسد: «به هنگام استقبال از امام، گروهی گریان و زار بودند و عده ای خود را به خاک می ساییدند و برخی نیز پای اشتر امام را می بوسیدند.» گزارش حاکم نیشابوری در تاریخ نیشابور، خواندنی است. او می نویسد: «وقتی حضرت رضا(علیه السلام) وارد نیشابور شد، سوار بر قاطری خاکستری رنگ بود. در بین راه، دو پیشوای حافظ حدیث پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم)، ابوزرعه و محمدبن اسلم طوسی، مهار استر آن جناب را گرفته و عرض کردند: آقای ما! ای پیشوایی که فرزند ائمه طاهرینی! ای بازمانده نژاد پسندیده! تو را به حق اجداد ارجمندت قسم می دهیم سایبان مهد را یک طرف فرما تا جمال مبارک شما را ببینیم و حدیثی از اجداد خود بیان کن که یادبودی برای ما باشد. امام استر را نگه داشت و سایبان را کناری زد. چشم جمعیت به جمال انورش روشن شد. گیسوان مبارکش شبیه گیسوان پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم) بود. تمام طبقات ایستاده محو در تماشای رخسار مبارکش بودند. بعضی با مشاهده آن جناب، فریادی از شادی کشیدند. عده ای واله گونه اشک شوق می ریختند از این موهبت [و] هر کدام به طریقی ابراز احساسات می کردند. بعضی از شوق، گریبان چاک می زدند و خویش را در خاک می انداختند و لجام استر را می بوسیدند. [برخی نیز] گردن برافراشته تا آن جناب را مشاهده کنند. تا ظهر به طول انجامید. در این موقع، نویسندگان و قضات فریاد کشیدند: مردم گوش کنید و حفظ نمایید. فرزند پیامبر را نیازارید [و] ساکت باشید. ۲۴هزار قلمدان خارج شد، غیر از کسانی که دوات به کار بردند.» آن گاه امام رضا(علیه السلام) که در عَماری (کجاوه) نشسته بودند، سر بیرون آورده و فرمودند: «از پدرم، موسی بن جعفر شنیدم که گفت: از پدرم جعفر بن محمد شنیدم که گفت: از پدرم محمد بن علی شنیدم که گفت: از پدرم علی بن الحسین شنیدم که گفت: از پدرم حسین بن علی شنیدم که گفت: از پدرم امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب شنیدم که گفت: از پیامبر شنیدم که گفت: از خدای عزوجل شنیدم که گفت: «لااله الّا اللّه حصنی، فمن دخل حصنی أمن من عذابی؛ لا اله الا اللّه دژ محکم من است؛ پس هرکس به دژ من درآید، از عذاب من ایمن خواهد بود». اسحاق بن راهویه گوید: «چون کاروان به راه افتاد، امام فریاد زدند: بشروطها و أنا من شروطها؛ (با وجود شرط های آن و من از شرط های آنم.)» مقصود این است که اقرار به کلمه توحید هنگامی سبب نجات است که جامعه به دست حاکم الهی اداره شود و حکومت به حق باشد تا مردم بتوانند به حقیقت توحید برسند؛ زیرا حقیقت توحید، پرستش خدای یگانه است بدون هیچ شریکی. این حدیث به سلسلة الذهب (زنجیر طلا) معروف است؛ زیرا رجال سند آن تا حضرت جبرئیل، همه از معصومان(علیهم السلام) هستند؛ همچنین از احادیث قدسی نیز محسوب می شود؛ چون گوینده آن ذات اقدس الهی است.
🔰 پایی که جا ماند 🔸 یادداشت های روزانه سیدناصر حسینی پور از زندان های مخفی عراق 🔺قسمت یازدهم/ 1️⃣1️⃣ سرگرد سلاح کمری ‌اش را به طرفم نشانه رفت و گفت: «اجم، اگله الموت للخمینی، گوسفند بی ‌شاخ! بگو مرگ بر خمینی!» سرگرد با تکرار واحد، اثنین، ثلاث،(یک، دو، سه) برای اینکه به امام توهین کنم، برایم مهلت تعیین کرد. وقتی گلنگدن را کشید، احساس کردم تعادل روحی ندارد. ناگهان شلیک کرد! در یک لحظه جا‌خوردم، می‌توانستم تصور کنم می ‌خواهد مرا بکشد، اما چون هر دو پایم مجروح بود، تصور نمی‌کردم به پای مجروحم شلیک کند! دو گلوله به هر دو پایم شلیک کرد ! در عین ناباوری خیره نگاهش کردم. می‌ خواستم قیافه‌اش را برای همیشه به ذهن بسپارم. سرگرد دوباره تکرار کرد : «سِب الخمینی؛ به خمینی فحش بده» دیگر حرف‌هایش برایم اهمیتی نداشت. چند دقیقه بعد جای سوزش و درد گلوله‌ها شروع شد. کلافه و عصبی شدم، می‌خواستم داد بکشم، اما احساس کردم کسی گلویم را گرفته و صدایم در نمی‌آید ! دردآورترین صحنه زمانی بود که عراقی‌ها با ماشین‌های خودمان جنازه‌ها را زیر می‌گرفتند! با دیدن این صحنه آنچه از عاشورا در روضه‌ها شنیده بودم برایم مجسم می‌شد. در عاشورا یزیدیان با اسب بر جنازه‌ها تاختند و اینجا بعثی‌ها با ماشین‌‌ها و تانک تی‌۷۲ ! هر عراقی که مرا با آن جراحت در میان جنازه‌ها می‌دید، تفاوت من با دیگر جنازه‌ها را تشخیص نمی‌داد! عراقی‌ها مشغول پاکسازی جاده بودند و به جنازه مطهر شهدا تیر خلاص ‌می‌زدند. بعثی‌ها شهدایی را که ریش داشتند از روی نی‌ها و چولان‌ها، توی آبراه جزیره می‌انداختند. یکی از بعثی‌ها که پرچم عراق دستش بود کنار یکی از شهدا که وسط جاده بود ایستاد، جنازه از پشت به زمین افتاده بود. نظامی سیاه سوخته‌ی عراقی یک‌ دفعه پرچم عراق را به پایین جناق سینه‌ی شهید کوبید، طوری که چوب پرچم درون شکم شهید فرو رفت! آرزو می‌کردم بمیرم و زنده نباشم ! همه‌ی آنچه در جاده می‌دیدم، به عقده تبدیل شده بود. هیچ صحنه‌ای به اندازه نصب پرچم عراق روی شکم این شهید زجرم نمی‌داد. در اثر ضربه‌ی پوتین یکی از نظامیان به صورتم، لخته‌های خون توی دهان و حلقم جمع شده بود. با تکرار صلاة از آن‌ها خواستم اجازه دهند نماز ظهر و عصرم را بخوانم، همان‌جا تیمم کردم و اولین نماز اسارتم را خواندم. یاد ندارم در تمام طول عمرم نمازی به آن دلچسبی خوانده باشم ! احساس می‌کردم از همیشه به خدا نزدیکترم. یک سرهنگ دوم آنجا حاضر شد. وضعیتم را که دید دستور داد مرا از آنجا ببرند. برانکاردی نبود مرا روی آن حمل کنند. وقتی از روی زمین بلندم کردند، برای اینکه درد کمتری را تحمل کنم، زیر لب قرآن می‌خواندم. پاشنه‌ی پایم را توی دست‌هایم گرفتم و مرا سوار قایق کردند. ◀️ ادامه دارد . . .
🔰 سیره خانوادگی امام رضا علیه السلام 1️⃣ ⁉️ سیره خانوادگی امام رضا (علیه السلام) به چه نحوی بوده است؟ همچنانکه پیامبر اکرم(ص) درداشتن خلق نیکو و تعامل با دیگران به ویژه در خانواده نمونه بودند «انک لعلی خلق عظیم؛ ای پیامبر! تو بر اخلاقی عظیم استوار هستی»، امام رضا(ع) نیز که به حق وارث جدشان رسول خدا(ص) بودند، تجسم اخلاق نیکوی آن حضرت هستند. چه زیبا این واقعیت در سروده آن شاعر عرب جلوه گر شده است که گفت: یمثل النبی فی أخلاقه فنه النابت من اعراقه شهود صدق لسمو ذاته کأنه النبی فی صفاته پیامبر در اخلاق او جلوه گر می شود؛ زیرا او گلی روییده از ریشه پیامبر است، گواهانی راستین بر بزرگی شخصیت او گواه اند، گویی که او آینه تمام نمای صفات پیامبر است. با توجه به بعد شخصیت اجتماعی امام رضا(ع)، نکته هایی از ویژگی های شخصیتی و الگوهای رفتاری آن حضرت در خانواده را به تصویر می کشیم. 🔻ضرورت تشکیل خانواده در ضرورت تشکیل خانواده این حدیث نورانی امام رضا(ع) را یاد آور می شویم که فرمود: زنی از امام باقر(ع) پرسید: من خانمی «متبتله» هستم. امام فرمود: منظورتان از تبتل چیست؟ او جواب داد به این معنی است که هرگز ازدواج نخواهم کرد. امام پرسید: چرا؟ گفت: می خواهم با این کار، فضیلت و منزلتی به دست آورم. امام فرمود: از این تصمیم بازگرد، اگر بی همسری فضیلت بود، فاطمه به آن شایسته تر از تو بود. 🔻طلاق، امری مباح، ولی مبغوض امام رضا (ع)در اشاره به این مطلب که در اسلام هرچند طلاق امری مباح و مشروع است اما برای جلوگیری از طلاق و تحکیم پیوند زناشویی شرایطی مقدر شده است که به راحتی طلاق انجام نشود، می فرمایند: دلیل اینکه طلاق سه تا شد این است که میان طلاق ها فاصله شود و در این فرصت میلی برای زندگی حاصل شود و یا اگر خشمی در کار بوده است فرو نشیند. 🔻حسن رفتار در خانواده خانواده کانونی است که هر چه با صفا و گرم تر باشد، زندگی شیرین تر و توفیقات انسان بیشتر خواهد شد. از این رو امام رضا(ع) در اشاره به اهمیت این کانون، به بیان برخی از عواملی که در صفا و گرما بخشیدن به کانون خانواده موثر است، می پردازند. آن حضرت در سخنی نورانی، هم به حسن رفتار در خانواده توصیه کرده و هم از نوع رفتار خود با همسرشان خبر داده اند و می فرمایند: «کسی که ایمانش برتر از دیگران است، اخلاقش نیکوتر و به خانواده اش مهربان تر است و من نسبت به خانواده خود، مهربان ترم». آن حضرت در جای دیگر در ضرورت تأمین رفاه خانواده فرمود: «بر کسی که از مکنت مالی برخوردار است واجب است خانواده خویش را در وسعت قرار دهد». 🔻خودآرایی در خانه نکته دیگری که باید به آن توجه داشت، بایستگی آراستگی و خودآرایی مردان در خانواده است، یعنی همان طور که مردان، از همسران خود توقع دارند که خود را برای آنان بیارایند، آنها نیز باید در حد معمول، به ظاهر خود برسند و برای ایجاد محبت در همسران خود، خود را بیارایند. این دستور دینی و انسانی و عملی ساختن آن را از بزرگواری چون امام رضا(ع)بیاموزیم که آراستگی در منزل را، نه برای خود که برای خانواده و برای تربیت درست، امری بایسته می دانستند. آن حضرت(ع) که به ضرورت آراستگی مردان در منزل آگاهی کامل داشتند، خودشان نیز، این مهم را عملی می کردند. ابن جهم می گوید: نزد امام رضا(ع) رفتم دیدم آن حضرت، موهایش را خضاب کرده است. با تعجب گفتم: فدایت شوم موهایت را رنگ زدی؟ آن حضرت(ع) در جواب فرموند: بی گمان آمادگی مردان از جمله مواردی است که عفت زنان را فزونی می بخشد، زنان که پاک دامنی را وا نهاده اند، به این دلیل است که شوهرانشان آمادگی و خودآرایی را ترک کرده اند. سپس فرمود: آیا دوست داری همسرت را چون خود بی آرایش ببینی؟ گفت: نه، امام فرمود: آماده نبودن همین است. ◀️ ادامه دارد...