eitaa logo
کانال پشتیبان
147 دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
2.6هزار ویدیو
162 فایل
کانال پشتیبان محتوایی و روشی برای مبلغان گرانقدر.تهیه شده توسط گروه تبلیغی مرکز جامع علوم اسلامی ولی امر عجل الله فرجه با همکاری معاونت آموزش هیأت رزمندگان اسلام . ارتباط با مدیر کانال از طریق @moghadamshad
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷﷽🌷 1️⃣ دعوای مدیر مدرسه با ابراهیم 🔰 می گفت: بهترین و زبده ترین نیروهای انقلابی باید در مدارس و خصوصا دبیرستان ها باشند! برای همین، کاری کم دردسر را رها کرد و به سراغ کاری پر دردسر رفت، با حقوقی کمتر! 🔻 🚫 اما تنها چیزی که به آن فکر نمی کرد مادیات بود 💵 . میگفت: روزی را خدا میرساند. برکت پول مهم است. کاری هم که برای خدا باشد برکت دارد. به هر حال برای تدریس در دو مدرسه مشغول به کار شد. ⚽️⚽️ دبیر ورزش دبیرستان ابوریحان و معلم عربی در یکی از مدارس راهنمایی محروم تهران. تدریس عربی ابراهیم زیاد طولانی نشد. از اواسط همان سال دیگر به مدرسه راهنمایی نرفت! حتی نمی گفت که چرا به آن مدرسه نمی رود! 🏦 📌📌 یک روز مدیر مدرسه راهنمایی پیش من آمد و با من صحبت کرد و گفت تو رو خدا، شما که برادر آقای هادی هستید با ایشان صحبت کنید که برگردد مدرسه! گفتم: مگه چی شده؟! کمی مکث کرد و گفت: حقیقتش، آقا ابراهیم از جیب خودش پول می داد به یکی از شاگردها تا هر روز زنگ اول برای کلاس نان 🍞 و پنیر 🧀 بگیرد! آقای هادی نظرش این بود که اینها بچه های منطقه محروم هستند. اکثرا سر کلاس گرسنه هستند. بچه ی گرسنه هم درسش را نمی فهمد. مدیر ادامه داد: من با آقای هادی برخورد کردم. گفتم نظم مدرسه ما را به هم ریختی. 🗣 بعد هم سر ایشان داد زدم و گفتم حق نداری اینجا از این کارها بکنی..😡😡 😔😔 🌼 🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼
🌷﷽🌷 1️⃣ دعوای مدیر مدرسه با ابراهیم 🔰 می گفت: بهترین و زبده ترین نیروهای انقلابی باید در مدارس و خصوصا دبیرستان ها باشند! برای همین، کاری کم دردسر را رها کرد و به سراغ کاری پر دردسر رفت، با حقوقی کمتر! 🔻 🚫 اما تنها چیزی که به آن فکر نمی کرد مادیات بود 💵 . میگفت: روزی را خدا میرساند. برکت پول مهم است. کاری هم که برای خدا باشد برکت دارد. به هر حال برای تدریس در دو مدرسه مشغول به کار شد. ⚽️⚽️ دبیر ورزش دبیرستان ابوریحان و معلم عربی در یکی از مدارس راهنمایی محروم تهران. تدریس عربی ابراهیم زیاد طولانی نشد. از اواسط همان سال دیگر به مدرسه راهنمایی نرفت! حتی نمی گفت که چرا به آن مدرسه نمی رود! 🏦 📌📌 یک روز مدیر مدرسه راهنمایی پیش من آمد و با من صحبت کرد و گفت تو رو خدا، شما که برادر آقای هادی هستید با ایشان صحبت کنید که برگردد مدرسه! گفتم: مگه چی شده؟! کمی مکث کرد و گفت: حقیقتش، آقا ابراهیم از جیب خودش پول می داد به یکی از شاگردها تا هر روز زنگ اول برای کلاس نان 🍞 و پنیر 🧀 بگیرد! آقای هادی نظرش این بود که اینها بچه های منطقه محروم هستند. اکثرا سر کلاس گرسنه هستند. بچه ی گرسنه هم درسش را نمی فهمد. مدیر ادامه داد: من با آقای هادی برخورد کردم. گفتم نظم مدرسه ما را به هم ریختی. 🗣 بعد هم سر ایشان داد زدم و گفتم حق نداری اینجا از این کارها بکنی..😡😡 😔😔 🌼 🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼
🌷﷽🌷 2️⃣ ابراهیم و پیرزن ارمنی 💠💠 در بازرسی تربیت بدنی مشغول بودیم. بعد از گرفتن حقوق و پایان ساعت اداری، پرسید: موتور 🛵 آوردی؟ گفتم: آره، چطور؟ گفت: اگه کار نداری بیا باهم بریم فروشگاه 🔶🔶 تقریبا تمام حقوقش را خرید کرد. انگار لیستی برای خرید به او داده بودند. بعد با هم رفتیم سمت مجیدیه، وارد کوچه ای شدیم. ابراهیم درب خانه ای را زد. پیرزنی🧓🏻 که حجاب درستی نداشت دم در آمد. ابراهیم همه خرید را تحویل پیرزن داد. یک صلیب گردن پیرزن بود. خیلی تعجب کردم. در راه برگشت گفتم داش ابرام این خانوم ارمنی بود! گفت آره چطور مگه! 🔷🔷 آمدم کنار خیابان و با عصبانیت گفتم 😡بابا این همه فقیر مسلمون هست! تو رفتی سراغ ارمنی ها؟! گفت: مسلمون ها رو کسی هست کمک کنه. تازه کمیته امداد تشکیل شده و به فقرا رسیدگی میکنند. اما این بنده های خدا کسی رو ندارند. با این کار ، هم مشکلاتشان کم میشه و هم دلشان به امام و انقلاب گرم میشه.💚🧡❤️ 🌼 🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼
🌷﷽🌷 3️⃣ حفظ آبروی یک نظامی طاغوتی ✴️✴️ فروردین 58 بود. 8️⃣5️⃣خبر رسید، فردی که قبل از انقلاب فعالیت های نظامی داشته 👨🏻‍✈️ و مورد تعقیب می باشد ، در یکی از مجتمع های آپارتمانی دیده شده. آدرس را در اختیار داشتیم. با دو دستگاه خودرو 🚔🚔 به ساختمان اعلام شده رسیدیم. ❇️❇️ وارد آپارتمان مورد نظر شدیم و بدون درگیری شخص مظنون دستگیر شد. می خواستیم از ساختمان خارج شویم. 👨‍👨‍👧‍👦👨‍👨‍👦‍👦 جمعیت زیادی جمع شده بودند تا فرد مورد نظر را مشاهده کنند. خیلی از آنها ساکنان همان ساختمان بودند.🏢 ناگهان ابراهیم به داخل ساختمان برگشت و گفت: صبر کنید! 😳😳 با تعجب پرسیدم: چی شده؟ چفیه ای که به کمرش بسته بود را باز کرد. آنرا به چهره مرد بازداشت شده بست. 🛄🛄 پرسیدم ابرام چیکار میکنی؟ گفت: ما بر اساس یک تماس 📞 و خبر، این آقا را بازداشت کردیم، اگر آنچه گفتند درست نباشد آبرویش رفته و دیگر نمی تواند اینجا زندگی کند. همه مردم اینجا به چهره یک متهم به او نگاه می کنند. اما حالا دیگر کسی او را نمی شناسد. اگر فردا هم آزاد شود مشکلی پیش نمی آید... 🌼 🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼
🌷﷽🌷 ❤️ 4️⃣ درگیری با ساواکی ها برای حفظ جان مردم 🍀🍁 شب بود که با ابراهیم و سه نفر از رفقا رفتیم مسجد لرزاده. حاج آقا چاووشی خیلی نترس بود. حرفهایی روی منبر می زد که خیلی ها جرأت گفتنش را نداشتند. 🌿🍂 خیلی برای مردم عجیب بود.صحبتهای انقلابی ایشان همینطور ادامه داشت. ناگهان از سمت درب مسجد سر و صدایی شنیدم. برگشتم عقب، دیدم نیروهای ساواک با چوب و چماق ریختند جلوی درب مسجد و همه را میزدند. 📌📌جمعیت برای خروج از مسجد هجوم آورد. مأمورها هر کسی را که رد میشد با ضربات محکم باتوم می زدند. آنها حتی به زن و بچه ها هم رحم نمیکردند.😢 ♨️♨️ ابراهیم خیلی عصبانی شده بود. 😡دوید به سمت در، با چند نفر از مأمورها درگیر شد. نامردها چند نفری ابراهیم را زدند. توی این فاصله راه باز شد. خیلی از زن و بچه ها از مسجد خارج شدند. 💢💢 ابراهیم با آنها درگیر شده بود. یکدفعه چندتا از مأمورها را زد و بعد فرار کرد. بعدها فهمیدیم که در آن شب حاج آقا را گرفتند. چندین نفر هم مجروح و شهید شدند. 😥 📚 🌼 🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼
هدایت شده از کانال پشتیبان
🌷﷽🌷 ❤️ 5️⃣ پاچه شلوار بالا و پیرمرد روی دوش 🌧🌧 باران شدیدی در تهران باریده بود. خیابان 17 شهریور را آب گرفته بود. چند پیرمرد می خواستند به سمت دیگر خیابان بروند. مانده بودند چه کنند. 🌴🌴 همان موقع ابراهیم از راه رسید. پاچه شلوار را بالا زد. با کول کردن پیرمردها 👨🏽‍🦳👨🏽‍🦳آنها را به طرف دیگر خیابان برد. 📌📌ابراهیم از این کارها زیاد انجام می داد. هدفی هم جز شکستن نفس خودش نداشت. مخصوصا زمانی که خیلی بین بچه ها مطرح بود!📌📌 📚 🌼 🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼
هدایت شده از کانال پشتیبان
دوست شهید من پیرمرد روی دوش.mp3
1.66M
🎧 ❤️ 5️⃣ پاچه شلوار بالا و پیرمرد روی دوش 🌧🌧 باران شدیدی در تهران باریده بود. خیابان 17 شهریور را آب گرفته بود. چند پیرمرد می خواستند به سمت دیگر خیابان بروند. مانده بودند چه کنند. 🌴🌴 همان موقع ابراهیم از راه رسید. پاچه شلوار را بالا زد. با کول کردن پیرمردها 👨🏽‍🦳👨🏽‍🦳آنها را به طرف دیگر خیابان برد. 📌📌ابراهیم از این کارها زیاد انجام می داد. هدفی هم جز شکستن نفس خودش نداشت. مخصوصا زمانی که خیلی بین بچه ها مطرح بود!📌📌 📚 🌼 🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼
🌷﷽🌷 ❤️ 6️⃣ جایزه شوت کردن توپ سمت صورت 🎁🎁 همراه ابراهیم راه می رفتیم. عصر یک روز تابستان بود. رسیدیم جلوی یک کوچه. بچه ها مشغول فوتبال بودند. به محض عبور ما، پسر بچه ای محکم توپ را شوت کرد ⚽️ توپ مستقیم به صورت ابراهیم خورد، ابراهیم از درد روی زمین نشست. 🥵🥵 صورت ابراهیم سرخ سرخ شده بود. خیلی عصبانی شدم. به سمت بچه ها نگاه کردم. همه در حال فرار بودند تا از ما کتک نخورند.🏃🏽‍♂️🏃🏽‍♂️ 🌺ابراهیم همانطور که نشسته بود دست کرد توی ساک خودش پلاستیک گردو را براداشت و داد زد: بچه ها کجا رفتید؟ بیایید گردوها را بردارید!🌺 بعد هم پلاستیک را گذاشت کنار دروازه فوتبال 🥅 و حرکت کردیم. توی راه با تعجب گفتم: داش ابرام این چه کاری بود؟ ❇️❇️ گفت: بنده های خدا ترسیده بودند. از قصد که نزدند. بعد به بحث قبلی برگشت و موضوع را عوض کرد! اما من میدانستم انسانهای بزرگ در زندگیشان اینگونه عمل میکنند 📚 🌼 🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼
🌷﷽🌷 ❤️ 7️⃣ آذوقه سربازهای خمینی برای پیرمرد عراقی به همراه گروه شناسایی وارد مواضع دشمن شدیم. مشغول شناسایی بودیم که ناگهان متوجه حضور یک گله گوسفند شدیم.🐑🐑🐏🐏 ✳️✳️ چوپان گله آمد و سلام کرد. پرسید: شما از سربازهای خمینی هستین؟ ابراهیم آمد جلو و گفت: ما بنده های خدا هستیم. بعد پرسید: پیرمرد توی این دشت و کوه چه میکنی؟! گفت زندگی میکنم. دوباره پرسید: پیرمرد مشکلی نداری؟ پیرمرد لبخندی زد و گفت اگر مشکل نداشتم که از اینجا میرفتم. 🌷ابراهیم به سراغ وسایل تدارکات رفت. یک جعبه خرما و تعدادی نان و کمی هم آذوقه گروه را به پیرمرد داد و گفت: اینها هدیه خمینی برای شماست.🌷 😊😊پیرمرد خیلی خوشحال شد. دعا کرد و بعد هم از آنجا دور شدیم. بعضی از بچه ها به ابراهیم اعتراض کردند؛ ما یک هفته باید در این منطقه باشیم. تو بیشتر آذوقه را به این پیرمرد دادی! 😯 ابراهیم گفت اولا معلوم نیست کار ما چند روز طول بکشد. در ثانی مطمئن باشید این پیرمرد دیگر با ما دشمنی نمی کند. 🎯🎯 شما شک نکنید، کار برای رضای خدا همیشه جواب میدهد.🎯🎯 ✅✅ در آن شناسایی با وجود کم شدن آذوقه، کار ما خیلی سریع انجام شد. حتی آذوقه هم اضافه آوردیم. 🌼 🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼
🌷﷽🌷 ❤️ 8️⃣ گمنامان ، مهمانان ویژه مادر 🔰🔰 پیرمردی جلو آمد. او را میشناختم. پدر شهید بود. همان که ابراهیم، پسرش را از بالای ارتفاعات آورده بود. سلام کردیم و جواب داد. 🔻همه ساکت بودند. برای جمع جوان ما غریبه می نمود. انگار می خواست چیزی بگوید، اما! لحظاتی بعد سکوتش را شکست و گفت: آقا ابراهیم ممنونم. زحمت کشیدی اما پسرم! پیرمرد مکثی کرد و گفت: پسرم از دست شما ناراحت است!!😞😞 لبخند از چهره همیشه خندان ابراهیم رفت. چشمانش از تعجب گرد شده بود، آخر چرا؟😳😳 بغض گلوی پیرمرد را گرفته بود. چشمانش خیس از اشک شد. صدایش هم لرزان و خسته 🌧 🌹🌹دیشب پسرم را در خواب دیدم. به من گفت : در مدتی که ما گمنام بودیم هر شب مادر سادات حضرت زهرا به ما سر می زد. اما حالا دیگر چنین خبری نیست!🌸🌸 💟 پسرم گفت: « شهدای گمنام مهمانان ویژه حضرت صدیقه هستند!»💟 پیرمرد دیگر ادامه نداد. سکوت جمع ما را گرفته بود. ✴️✴️ به ابراهیم نگاه کردم. دانه های درشت اشک از گوشه چشمانش غلط می خورد و پایین می آمد.😢 می توانستم فکرش را بخوانم. ✅✅گمشده اش را پیدا کرده بود؛ گمنامی!✅✅ 📚 🌼 🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼
🌷﷽🌷 ❤️ 9️⃣ رسیدگی به قیافه ی باطن ✅ در ایام ابتدای جنگ، ابراهیم الگوی💯 بسیاری از بچه های رزمنده شده بود. خیلی ها به رفاقت با او افتخار می کردند. اما او همیشه طوری رفتار می کرد تا کمتر مطرح شود. 🔻مثلا به لباس نظامی توجهی نداشت، پیراهن بلند و شلوار کردی می¬پوشید. وقتی برای اولین بار او را دیدیم فکر کردیم او خدمتکار رزمندگان است. اما مدتی که گذشت به شخصیت او پی بردیم. ✔️ ابراهیم به نوعی ساختار شکن بود. به جای توجه به ظاهر و قیافه، بیشتر به فکر باطن بود.🔄 بچه ها هم از او تبعیت می¬کردند. ⏪ همیشه می¬گفت: مهم تر از اینکه برای بچه ها لباس های هم شکل و ظاهر نظامی درست کنیم باید به فکر آموزش معنوی نیروها باشیم. 🌺 📚 🌼 🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼
🌷﷽🌷 ❤️ 🔟 جان و مالم همه برای خدا ✳️سردار محمد کوثری( فرمانده سابق لشکر حضرت رسول) می گوید : در روزهای اول جنگ در سرپل ذهاب به ابراهیم گفتم؛ برادر هادی، حقوق شما آماده است 💶 هر وقت صلاح میدانی بیا و بگیر. 🔶در جواب خیلی آهسته گفت: شما کی میری تهران!؟ گفتم: آخر هفته 🔹بعد گفت : سه تا آدرس 🚩🚩🚩 رو می¬نویسم، تهران رفتی حقوقم 💴 رو درِ این خونه¬ها بده!🏠 🔴 من هم این کار را انجام دادم. بعدها فهمیدم هر سه، از خانواده¬های مستحق و آبرودار بودند. 📚 🌼 🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼