eitaa logo
سربازِ جهاد تبیین
347 دنبال‌کننده
358 عکس
519 ویدیو
4 فایل
خاطرات محمد سلطانی از زندانهای مخفی عراق؛ "ویژه اسرای مفقودالاثر ایرانی" و اخبار و تحلیل‌های سیاسی روز آی دی مدیر powms_69@ دکترای علوم سیاسی(گرایش اندیشه های سیاسی) #کانال_جهاد_تبیین 👇
مشاهده در ایتا
دانلود
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿 قسمت:(۲۲۹) 💢گوشه گیری ممنوع!💢 یه ویژگی بارز بچه‌ها این بود تا فرصت مناسبی پیش می‌اومد و امکان فعالیت آموزشی و فرهنگی مهیا می‌شد سریع جنب و جوش هم شروع می‌شد و هیچ وقت انزوا و گوشه‌گیری و غصه خوردن در دستور کار بچه‌ها نبود. در مدت چهارماهه زندان ملحق، به استثنای ماه اول که اختناق کامل حاکم بود در سه ماه دیگه واقعا استفاده‌های خوبی کردیم و بصورت چهره به چهره و کلاس‌های متعدد چند نفره برگزار می‌شد و عراقیا هم نمی‌تونستن تشخیص بدن که داریم صحبت معمولی می‌کنیم یا برنامۀ کلاسی و آموزشیه. چون همیشه به‌صورت متراکم کنار هم بودیم و هر وقت می‌پرسیدن چی می‌گید؟ می‌گفتیم: داریم از خاطراتمون توی ایران برای هم می‌گیم که حوصله‌مون سر نره. لا‌مصبا انگار اگه ما دو کلمه به هم یاد می‌دادیم از اونا چیزی کم می‌شد و خسارتی بهشون می‌خورد. یکی دیگه از مشکلات بزرگ بچه‌ها در فصول گرما، تشدید بیماری‌های پوستی مانند گال بود که قبلا اینو توی خاطرات تکریت یازده توضیح دادم، ولی اینجا بخاطر کمبود جا و شرجی بودن داخل اتاق این مشکل مضاعف شده بود. چند نفر از بچه‌ها مبتلا شدن و تکرار همون معالجه کذایی عراقیا. این طفلکی‌ها رو اینقدر جلو آفتاب گذاشته بودن که مثل قیر سیاه شده بودن و پوست بدنشون سوخته بود. ما هم تنها کاری که این جور مواقع از دستمون بر میومد این بود که دستامون رو به درگاه خدا دراز کنیم و برای شفای عزیزانمون دعا کنیم. یه نفر هم به بیماری سل مبتلا شد و خطر شیوع این بیماری می‌رفت که خوشبختانه بردنش بیمارستان و مداوا شد. خلاصه دوران پرفراز و نشیب زندان ملحق داشت طولانی می‌شد و به ماه چهارم خودش رسید و ما باورمون شده بود که دیگه تا آخر اسارت همین جا جامونه و باید خودمون رو با شرایط موجود وفق بدیم، ولی خیلی وقتا هم به درگاه خدا التماس می‌کردیم که شرایطی فراهم بشه که دوباره برمون گردونن اردوگاه ۱۱ و پیش بچه‌ها. تنگی جا و نداشتن هواخوری به‌شدت آزارمون می‌داد. بالاخره خداوند همیشه بنده‌های مضطر و گرفتار خودشو دائم در سختی قرار نمی‌ده و اونا را رها نمی‌کنه. دعای بچه‌ها که با اخلاص تموم باخدا مناجات می‌کردن مستجاب شد و از گوشه و کنار زمزمه‌هایی به‌گوش می‌رسید که احتمالا دوباره برمون می‌گردونن اردوگاه. بالاخره انتظارات به سر رسید. چهار ماه تموم در اون زندان تنگ، همراه با اعمال شاقه و بدون حق استفاده از هواخوری سپری شد. زمزمه‌هایی از برخی نگهبان‌های عراقی بگوش می‌رسید که به‌زودی جابجا می‌شید ، اما کجا ؟معلوم نبود!! این قصه ادامه دارد✅ @pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿 قسمت:(۲۳۰) 💢شهر پرتقال و سال پایانی اسارت💢 پانزدهم مهر ماه سال ۶۸ عراقیا اومدن و گفتن وسایلتون رو جمع و جور‌ کنید و آماده حرکت بشید. حالا طوری می‌گفتن وسایلتون رو جمع کنید که انگار هر کدوم بار یه وانت وسیله داشتیم. سر و تهش یک کیسه بود که یه دست لباس اضافی با یه خمیر دندون و مسواک و یه حوله ویه دونه صابون و دو تخته پتو توش بود. این همۀ اموال و وسایلی بود که باید جمع و جور می‌کردیم. همه خوشحال شدیم و تصورمان این بود که دوران تبعید و زندان چهار ماهه تموم شده و ما رو بر می‌گردونن پیش بچه‌ها در اردوگاه ۱۱، لحظه‌شماری می‌کردیم و با لبخند به صورت یکدیگه نگاه می‌کردیم. تصور اینکه همرزمانمون در اردوگاه از بازگشت دوباره ما چقدر جا می‌خورن و خوشحال می‌شن، مثل نسیمی فرح‌بخش ما رو نوازش می‌داد، اما این خوش‌خیالی‌ها دوام زیادی نداشت و با اومدن اتوبوس‌ها رشتۀ همه این افکارِ خوب و خوشایند پاره شد. ظاهر قضیه این بود که تصمیم گرفته بودن ماها رو به جایی دیگه بفرستن. به همین خاطر فرمانده اردوگاه دستور داده بود تموم مخالفین رو جمع کنن و تبعید کنن تا از شرشون خلاص بشن. برامون محرز شد که قراره دوباره به مکان دوردستی تبعیدمون بکنن. اگه می‌خواستن ببرن اردوگاه ۱۱ که دیگه نیازی به اتوبوس نبود. حدود صد نفری هم از مشعوذینِ(خلافکارها) جدید از اردوگاه خودمون -یازده تکریت- بهمون اضافه شد و سوار تعدادی اتوبوس شدیم و به راه افتادیم. حالا باید منتظر جای جدید با نگهبانایِ جدید و روحیه‌های متفاوت بودیم و باز آینده‌مون در هاله‌ای از ابهام قرار گرفت. از همه نگران کننده‌تر همون تکرار تونل مرگ بود که دیگه واقعاً طاقتشو نداشتیم. اگه آدم بفهمه مثلاً قراره ببرنش جوخۀ اعدام، باور کنین تحملش از بلا‌تکلیفی و تشویش ذهن خیلی بهتره. یکی از تشویش‌های همیشگی‌مون تو جابجایی‌ها سردرگمی و مبهم بودن آینده بود. این قصه ادامه دارد✅ @pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿 قسمت:(۲۳۱) 💢تبعیدگاه جدید💢 سوار شدیم ولی نه با چشم و دست بسته و این در حالی بود که حدودا سه سال از اسارت ما گذشته بود. مسافت زیادی رو طی کرده و هر لحظه و ساعت از یاران و دوستامون در اردوگاه تکریت ۱۱ فاصله بیشتری می‌گرفتیم. قلبِمون از غصه فراق یاران به شدت اندوهگین و تحت فشار بود و به‌سمت سرنوشتی نامعلوم در حرکت بودیم. به هر حال ما روزهای سخت‌تر از اینا رو پشت سر گذاشته بودیم و برخورد عراقی‌ها که مقداری نرم و ملایم بود و خبری از کتک و خشونت نبود، نویدبخش دورانی آروم، همراه با آرامش و آسایشِ بیشتر بود. تا جایی که یادم میاد چهار، پنج ساعتی تو راه بودیم و مسافتی در حدود ۲۴۰ کیلومتر رو طی کردیم. در بین راه، کاری به ما نداشتن و کسی رو اذیت و آزار ندادن. از کنار شهر سامرا عبور کردیم. برخلاف تکریت که بیابون بود و برهوت. اطراف سامرا منطقه‌ای بسیار سبز و با صفا و دارای نخلستانای زیادی بود. از دور چشممون به گنبد و بارگاه امام هادی وامام حسن عسکری(علیهما السلام) افتاد و خدا می‌دونه چقدر خوشحال شدیم. از لابلای صحبت نگهبانا با هم، فهمیدیم قراره ما رو به‌سمت بعقوبه ببرن. اولین باری بود که مسافرت با چشم و دست باز و بدون کتک و اذیت و آزار انجام شد و بین راه حتی بهمون آب هم دادن. شهر بعقوبه در عراق معروف است به شهر پرتقال و تعداد زیادی باغات پرتقال در این شهر وجود داشت. در حوالی شهر بعقوبه یه پادگان بزرگ نظامی وجود داشت. ما رو وارد پادگان کردن. برای اولین بار در کمال تعجب خبری از دیوار مرگ و تونل وحشت نبود و به‌صورت عادی و بدون کتک‌کاری وارد فضای اردوگاه شدیم در یه محوطه بزرگ خاکی از اتوبوس‌ها پیاده شدیم و طبق رسم و رسوم عراقیا در صفوف پنج تایی به خط شدیم. تعدادی اتوبوس از اردوگاهای دیگه هم رسیدن و مشخص شد که اینجا اردوگاه تبعیدیاس. البته همه از اردوگاه‌های مفقودالاثر مثل تکریت۱۱ و ۱۲بودن. مجموعاّ شدیم حدود ۶۰۰ نفر. با پرس و جو از اسرای موجود در اردوگاه متوجه شدیم در حوالی شهر بعقوبه در فاصله حدود ۷۰ کیلومتری بغداد قرار داریم. این قصه ادامه دارد✅ @pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿 قسمت:(۲۳۲) 💢اردوگاهی در دلِ پادگان زرهی💢 دراردوگاه بعقوبه موانع و سیم خاردارهای اطراف اردوگاه خیلی کمتر از تکریت ۱۱ بود. راحت می‌شد بیرون اردوگاه رو از لابلای سیم خاردارها دید. تا چشم کار می‌کرد در اطراف ما تانک و توپ و نفربر بود. متوجه شدیم که اردوگاه وسطِ یکی از پادگانای زرهی سپاه پنجم عراقه و شاید علت کمی موانع اطراف هم همین بود که فرضاً اگه اسیری موفق به فرار بشه تازه می‌افتاد وسط پادگان و راه فراری وجود نداشت. گر چه اصلاً موضوع فرار جزو محالات بود. برجک‌های دیدبانی مختلف و اون همه تانک و توپ‌ و نفرات، مجالی برای فرار باقی نمی‌ذاشت. دلیل اینکه به این اردوگاه کوچک ملحق می‌گفتن این بود که اردوگاه اصلی(بعقوبه ۱۸) متشکل از ۵ سوله بزرگ بود که در نزدیکی ما قرار داشت و در هر کدوم حدود هزار نفر از اسرای پایان جنگ و بعد از پذیرش قطعنامه در اونا جای داده بودن و اردوگاه ما که ویژه تبعیدیا بود از همه کوچیک‌تر بود و کلاً دو بند داشت وهر بند شامل سه آسایشگاه به استعداد تقریبی ۱۰۰ نفر در هر آسایشگاه بودیم. لذا اسم این اردوگاه رو گذاشته بودن ملحق بعقوبه ۱۸. یعنی ما از الحاقات اردوگاه ۱۸ بودیم. یه زندان هم در مجاورت ما بود که بهش می‌گفتن قلعه و تعدادی اسیر هم اونجا بود. با ورود به این اردوگاه و نزدیک شدن جنگ به سال پایانی خود، شرایط برای ما مقداری بهتر شده و فشارها برداشته شد. بیشتر اوقات روز اجازه داشتیم توی هواخوری قدم بزنیم و درِ آسایشگاها یکی دو ساعت مونده به غروب بسته می‌شد و تا روز بعد یکی دو ساعت از آفتاب گذشته داخل بودیم و بقیه روز آزاد بودیم که داخل آسایشگاها باشیم یا بیرون قدم بزنیم. همین آزادی مشکلِ همیشگی توالت در اردوگاه تکریت یازده رو برامون حل کرد و فرصت کافی برای استفاده از سرویسای حموم و توالت داشتیم و یه حموم یا توالت رفتن راحت دیگه یه آرزوی دست نیافتنی نبود. از این بابت خیلی خوشحال بودیم و احساس راحتی می‌کردیم. کم‌کم مداد و دفتر هم که از آرزوهای دیرینه ما بود و نزدیک به سه سال از اون محروم بودیم بعد از مدتی اینجا آزاد شد و قرآن به تعداد کافی وجود داشت. این قصه ادامه دارد✅ @pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿 قسمت:(۲۳۳) 💢دمکراسی در اسارت💢 هیچ چیز به اندازه آزادی عمل داشتن حتی در زندان و اسارت برای آدم لذت‌بخش نیست. در اردوگاه جدید، گر چه هنوز محدودیت های فراوانی وجود داشت، اما محدودیت های زیادی هم برداشته شده بود. دورِ هم نشستن آزاد شد. برای جلسات و کلاسایی که داشتیم، سخت‌گیری نمی‌کردن. نماز جماعت محدود هم کم‌کم برگزار می‌کردیم و به‌تدریج مراسم دعا در گرو‌ه های کوچیک خونده می‌شد و اونا هم زیر سیبیلی رد می‌کردن و حساسیت نشون نمی‌دادن. توی اردوگاه تکریت۱۱ تمامی ارشد ها تحمیلی از طرف بعثیا بودن و اولویت با عرب‌ها بود و بجز تعداد کمی مثل محمود میری ارشد آسایشگاه هفت، اکثرِ ارشد آسایشگاه‌ها برای بچه‌ها دردسر ساز بودن. امّا در ملحق ۱۸ همون روزِ اول افراد شاخص هر آسایشگاه با مشورت هم یکی از بهترین افراد به نام علی گلوند از بچه های کرج رو بعنوان ارشد معرفی کردن و بچه ها هم همه با ایشون همکاری می‌کردن. من توی آسایشگاه یک بودم. تعدادی از افراد شاخص مانند مرحوم مهندس اسدالله خالدی از تهران ، احمد چلداوی از خوزستان و عبدالکریم مازندرانی از گلستان و محمد خطیبی از مازندران و هاشم انتظاری از مشهد حضور داشتن با پیشنهاد من و تایید دوستان، یکی از دوستان مشهدی بنام جعفر شد ارشد آسایشگاه یک. آسایشگاه دو هم سید رسول حسینی شد ارشد و کارها با روال منظمی پیش می‌رفت. با بند دو چندان ارتباطی نداشیم. فقط گه‌گاهی بعضی از افراد دو بند با اجازه عراقیا می رفتن یکدیگه رو خیلی کوتاه مدت می‌دیدن و سریع برمی‌گشتن. عراقیا در این اردوگاه خیلی دخالت نمی‌کردن و خبری از شکنجه و کتک‌کاری نبود. این آزادی عمل نسبی باعث شد بچه‌ها به فکر فعالیت‌های علمی و فرهنگی بیفتن و در هر آسایشگاهی یک شورای فرهنگی تشکیل شد. فعالیت فرهنگی در قالب سخنرانی، کلاس، تئاتر، مجله نویسی و غیره که بعد از قطعنامه در اردوگاه ۱۱ شروع شده بود و بچه‌ها تجربیات خوبی رو با خودشون همراه آورده بودن؛ اینجا که زمینه مناسب‌تر بود ، رنگ و بوی خاصی گرفته و گسترش یافت. این قصه ادامه دارد✅ @pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿 قسمت(۲۳۴) 💢دوران طلایی اسارت💢 شورای فرهنگی هر آسایشگاه یک‌سری وظائف داشت که از جمله اونا نظارت بر کار ارشد و تشکیل کلاس‌های مختلف علمی، مذهبی و آموزش و راه اندازی تئاتر و مراسمات خاص در مناسبت‌ها و از این دست فعالیت‌ها بود. البته در واقع این شورا مرکز تصمیم‌گیری و فرماندهی بود که اسمشو گذاشته بودیم شورای فرهنگی. بعثیا که در اردوگاه ۱۱ مراقب بودن کوچیک‌ترین فعالیتی صورت نگیره و دائما نظارت می‌کردن و دم به دقیقه می‌اومدن و می‌رفتن. اینجا سعی می‌کردن خیلی کم وارد اردوگاه بشن و بیشتر از بالای برجک‌ها مراقبت می‌کردن و گاهی اوقات افسرِ فرمانده اردوگاه با تعدادی درجه‌دار و سرباز می‌اومد آمار می‌گرفت و می‌رفت. کار برای ما خیلی آسون‌تر شده بود. دیگه اینجا مثل اردوگاه ۱۱ تکریت بچه‌ها درمضیقۀ شدید و در معرض انواع گرفتاری و شکنجه‌ نبودن. به‌تدریج نماز جماعت و دعای کمیل و توسل و زیارت عاشورا در گروهای ده نفره و بیشتر شروع شد. یه وقتایی که سخنرانی یا کلاس عمومی بود، یکی از سخنران‌ها بلند می‌شد و در زمینه مذهبی یا اجتماعی به‌صورت مختصر سخنرانی می‌کرد و اگه احیانا نگهبانی رد می‌شد و می پرسید چیکار دارید می کنین: می‌گفتیم: داریم برای همدیگه جوک و لطیفه می گیم و اونم سرشو تکون می‌داد و سخت‌گیری نمی‌کرد و رد می‌شد و می‌رفت. بعد از گسترش فعالیت در زمینه‌های مختلف، افراد شاخص هر سه آسایشگاه ۱و۲و۳ جمع شدن و پیشنهاد شد که یه کانون مرکزی تشکیل بشه که فعالیت فرهنگی در سطح بند یک رو مدیریت کنه. مثلا تئاتری برای همه آسایشگاه‌ها یا کلاس‌هایی متشکل از افراد سه آسایشگاه و حتی مراسمات عمومی مانند جشن و مناسبت‌ها. این کانون تشکیل شد و خوشبختانه جنب و جوش و شوق و اشتیاق خاص و رقابتی ایجاد شد تا هر که هر چی می‌تونه عرضه کنه. البته اختلاف سلیقه‌هایی نیز وجود داشت و به نحوی اجتناب‌ناپذیر بود. دامنۀ فعالیتا خیلی گسترده بود و نماز جماعت کم‌کم تبدیل شد به چهل و پنجاه نفر و بیشتر. تئاترهای مختلف برنامه‌ریزی و اجرا شد. در جای جای اردوگاه کلاسای مختلف برگزار می‌شد و تقریبا برای عراقیا هم مشهود بود ولی دخالت نمی‌کردن. این قصه ادامه دارد✅ @pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿 قسمت:(۲۳۵) 💢تشکیل جامعه روحانیت💢 در بند یک از حدود ۳۰۰ نفری که بودیم حدود ۱٠ نفر طلبه و روحانیِ شناخته‌شده که همدیگه رو شناخته بودیم وجود داشت و هر کدوم به نحوی فعالیت تبلیغی و کلاس‌داری داشتن. من دیدم حالا که مشکلی به‌نام جاسوسی نداریم و همه یه دست هستن، خوبه یه تشکّل از دوستان روحانی تشکیل بشه و یه سری جلسات هماهنگی رو داشته باشیم. لذا بعد از مشورت با بقیه به صورت غیر‌علنی جامعه روحانیت اردوگاه ملحق رو تشکیل دادیم و افراد اون عبارت بودن از: علی باطنی، احمد فراهانی، محمد خطیبی، عبدالکریم مازندرانی، سیدکرامت الله حسینی، حسن اسلامپور، جعفر یاراحمدی؛ علیرضا عبادی نیا و شیدالله گلستانی و بنده. چندین جلسه هماهنگی برای بهتر اجرا شدن برنامه‌های فرهنگی تا مباحث طلبگی برگزار شد و خِرد جمعی جای فعالیت های فردی رو گرفت. از جمله مهم‌ترین برنامه‌ای که کانون مرکزی، برنامه‌ریزی کرده بود و اجرا شد. یک‌سری برنامه های خاص و ویژۀ هفته بسیج بود که در آسایشگاه‌ها برگزار شد و حتی برخی از اونا هم به محوطه و راهروها کشیده شد. دست نوشته‌های زیبا، برخی جملات در مورد بسیج‌، چندین جلسه سخنرانی و مسابقۀ فرهنگی به مناسبت هفته بسیج و اجرای سرود و تأتر. خودمون هم باورمون نمی‌شد که ما همون اسرایی هستیم که تا چند ماه قبل و خصوصا سال اول تا تکان می‌خوردیم زیر مشت و لگد و ضربات کابل بعثیا له می‌شدیم و حالا داریم اینجا و در عراق و با وجود حزب بعث و جبروت صدام، بزرگداشت هفته بسیج برگزار می‌کنیم و جامعه روحانیت تشکیل میدیم@! یه وقتایی شبیه خواب و خیال بود. خلاصه همه چی خوب بود و همه از این وضع و اوضاع پیش آمده راضی بودن. واقعا داشت شیرازۀ کار از دست عراقیا خارج می‌شد، ولی عملاً دخالت چندانی نمی‌کردن. نه این‌که تأیید کنن و کار نداشته باشن، بیشتر سعی می‌کردن خودشون رو به کوچه علی چپ بزنند و حضور کمتر در اردوگاه و مراقبت از راه دور، طوری وانمود کنن که مثلاً از این اتفاقات و فعالیتا خبر ندارن. حالا پشت سرِ این تصمیم چه سیاستی بود، دقیقا نمی‌دونستیم ، ولی حدس می‌زدیم که شاید عراقی‌ها احساس می.کردن اواخر اسارته و نمی‌خوان درد سری برای خودشون ایجاد کنن. البته پر بیراهه‌ هم نبود. این قصه ادامه دارد✅ @pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿 قسمت:(۲۳۶) 💢اعزام مبلغ در اسارت💢 از برگزاری هفته بسیج در اردوگاه بعقوبه تا شروع تبادل اسرا در ۲۶ مرداد ۶۹ کمتر از ۹ ماه مونده بود و سال پایانی اسارت برای همه اسرا بود. هر چه در توان داشتیم برای نشر و گسترش برنامه‌های فرهنگی تلاش می‌کردیم. یکی از برنامه‌های فرهنگی بچه‌ها در اردوگاه ملحق، اعزام مبلّغ و ارسال مقاله برای سوله‌های بعقوبه بود. اکثریت مطلقِ ۵۰۰۰ نفر اسرای سوله‌ها برادران ارتشی بودن و همه این عزیزان اواخر جنگ و بعد از پذیرش قطعنامه و در عملیات‌های عراق در ماه‌های پایانی جنگ اسیر شده شده بودن و نیازمند به کارها و برنامه‌های فرهنگی بودن. ارتباط بین ما و اونا به‌صورت حداقلی بود و صرفاً گاهی در قالب رفتن بهیارها یا افرادیکه تخصصی داشتن مثل برقکار و غیره بود. بچه‌ها از همین فرصت اندک استفاده می‌کردن و به همراه بهیار، برقکار و ... یکی دو نفر به بهانۀ دستیار می‌رفتن و یا با خودشون مقاله و نوشته می‌‎بردن یا سخنران‌های ما می‌رفتن و برای جمعی از اونا سخنرانی می‌کردن. دو نفر از افرادی که به سوله‌ها برای انجام کارهای پزشکی رفت و آمد داشتن، رضا سلیمی از اصفهان و علی‌حسن قنبری از کرمانشاه بودن. به علی‌حسن قنبری گفتم: این بار که قرار شد بری، با عراقیا هماهنگ کن و منو به عنوان دستیار با خودت ببر. یه روز علی‌حسن اومد و گفت آماده شو من دارم میرم سوله‌ها و اجازه گرفتم تو رو هم به‌عنوان دستیار با خودم ببرم. دوتایی راه افتادیم و علی‌حسن مشغول کارهای خودش بود و من هم برای تبلیغ. از قبل هم هماهنگ شده بود برای سخنرانی من. گفته بودم کُردها رو دعوت کنن چون زبون و ادبیات و نحوه گفتگو با اونا رو خوب بلد بودم. توی یکی از سوله‌ها جمعی در حدود ۲۰۰ نفر از بچه‌های کرد جمع شدن و منتظر بودن ببینن کی داره میاد براشون سخنرانی بکنه و چی می‌خواد بگه. یهو سلطانیِ ریزه پیزه وارد شد. شاید اونا منتظر بودن یه آدم هیکلی باشه که جرات کرده دل رو به دریا بزنه و توی اسارت بیاد برای تبلیغ! اولش با تعجب به من نگاه می‌کردن و باورشون نمی‌شد که تو اون جمع بتونم با خونسردی صحبت کنم، ولی وقتی شروع کردم، همه ساکت شدن و انگار گم شدۀ خودشون رو پیدا کرده بودن. من اصل کلام رو بردم سمت و سوی تهییج حس وطنی و دینی و پیشینه افتخار آفرین ایرانی و ملت کرد و ازشون خواستم تسلیم شرایط نشن و از عمر و جوانیشون حداکثر بهره‌برداری رو بعمل بیارن و از تجارب ارزشمند و برنامه‌های فرهنگی، علمی و هنری ملحق، براشون گفتم. توی چشماشون می‌دیدم که با چه ذوق و شوقی گوش میدن و به وجد اومده بودن. گرچه بعضیاشون مذهبی نبودن، اما دارای طینت پاک و زمینه مناسب برای کارهای معنوی و فرهنگی بودن. این قصه ادامه دارد✅ @pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿 قسمت:(۲۳۷) 💢 مقاله‌نویسی💢 چقدر تأسف می‌خوردم که چرا دستمون باز نیست که بتونیم با برادرامون توی سوله‌ها بیشتر ارتباط برقرار کنیم و تجربیات خودمون رو در اختیارشون قرار بدیم و از توانمندی‌هاشون استفاده کنیم. البته غیر از من تعداد دیگری از بچه‌ها در فرصت‌های مناسب اعزام می‌شدن و ارتباط صمیمانه توام با کار فرهنگی و تبلیغی بین اردوگاه کوچیک ما و سوله‌ها برقرار شده بود و اونا هم مشتاقانه رویِ خوش نشون دادن و استقبال کردن. یه روز یکی از دوستان اومد پیش من و گفت بچه‌های فعال توی سوله‌ها درخواست کردن مقاله‌ای در زمینه «صبر» براشون تهیه کنیم و بفرستیم. از من خواست که این کار رو انجام بدم. این زمانی بود که کاغذ و قلم به‌صورت محدود آزاد شده بود. منم یه مقاله دو سه صفحه‌ای نوشتم و خیلی مطمئن نبودم که مقبول واقع بشه چون هیچ منبعی جز قرآن در اختیار نداشتیم و مجبور بودم که به نیمچه معلومات خودم تکیه بکنم و خلاصه خودم خیلی راضی نبودم. در این مقاله ضمن تعریف صبر و فوایدش و توصیه دین اسلام، قرآن و معصومین(علیهم السلام) به صبر، به اقسام سه‌گانه صبر(صبر در مصیبت و سختی؛ صبر بر طاعت و صبر در مقابل معصیت و گناه) اشاره کردم و هر کدام رو به اختصار شرح دادم. مقاله برای سوله‌ها فرستاده شد. بعد از چند روز همون فرد گفت: بچه‌های سوله خیلی استقبال کردن و داره بین بچه‌های اونجا دست به دست می‌شه. دوستان دیگه هم نوشته‌ها و مقالاتی رو می‌فرستادن. اینا همه از برکات محیط سالم و بانشاطی بود که در اردوگاه کوچیک ما ایجاد شده بود. به برکت همین اتحاد و همدلی بین بچه‌ها، روز به روز بر دامنه کارهای گروهی افزوده می‌شد و به جرأت می‌تونم ادعا کنم که در طول روز بجز ساعات استراحت و کارهای شخصی، کمتر کسی بود که بیکار بمونه و به کاری مشغول نباشه. سطح برنامه‌ها از برگزاری کلاسای محدود به برنامه‌های گسترده در داخل آسایشگاه‌ها و بعد از اون به برنامه‌های فرهنگی در سطح اردوگاه کشیده شد که نمونه بسیار بارز و جذاب اون برگزاری هفته بسیج در سطح بند یک بود. این قصه ادامه دارد✅ @pow_ms
15.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خون دلها خورده ایم. صحنه های شکنجه اسرای مظلوم ایرانی بسیار تکان دهنده است. تحمل نداری نگاه نکن. @pow_rs
🌵روایت اسرای مفقودالاثر قسمت(۲۳۸) 💢دشمن نتونست تحمل کنه💢 هفته بسیج تموم شد و هر روز بر دامنه مراسماتِ عمومی‌، کلاس‌، نماز جماعت‌ و جلساتِ دعا افزوده می‌شد و این امر برای بعثیا که اساساً میانه خوشی با این‌گونه چیزها نداشتن، خوشایند نبود. حالا می‌دیدن یه عده اسیر که توی مشتشون هستن، اردوگاه ملحق رو تبدیل کردن به یه ایران کوچک با همون روحیه انقلابی و با نشاط و سرزندگی. این بود که بعد از حدود چهار ماه که در شریط بسیار مناسب (البته نه از لحاظ برنامه غذایی، بلکه بهداشتی و فرهنگی و‌ آزادی نسبی) قرار داشتیم، دوباره شرایط تغییر کرد. فرماندهان و مسئولین عراقی تصمیم خودشون رو گرفته بودن و مقدمات کار رو برای بردن ما به زندانِ قلعه آماده کرده بودن. خوشی و آسایش و بیا برو کارهای فرهنگی زودگذر بود و خیلی زود به خط پایان رسید و تموم شد. یه روز اومدن و گفتن آماده بشید باید از اینجا برید.این خبر برامون خیلی غیر‌منتظره و شوک‌آور بود. دیگه چه نقشه‌ای چیدن و می‌خوان ما رو کجا ببرن؟ نکنه برمون می‌گردونن تکریت۱۱. البته بعد از چندین جابجایی دیگه تقریبا خبر تبعید و جابجایی چیز عجیبی نبود، ولی با این سرعت و اونم بعد از تبعید از منطقه تکریت به اینجا و حالا به این زودی دوباره جابجایی در حالی که از نظر ما اتفاق خاصی نیفتاده بود و اونا هم عکس‌العمل یا نارضایتی خاصی نشون نداده بودن، غیر منتظره بنظر می‌رسید. فی‌الجمله می‌دونستیم خیری در کار نیست. دیگه از رفتار و طرز برخورد عراقیا توی این سه سال و اندی شناخت کافی از اونا داشتیم و اگه قرار بود ما رو جای بهتری ببرن یه جورایی بروز می‌دادن و اگه بالعکس زندان و گرفتاری پشت سرش بود، هم تقریبا مشخص بود. به هر حال رفتارشون مقداری عوض شده بود و با عجله و مقداری بی‌احترامی، نشون می‌داد که جایی بدتر از اینجا در انتظارمونه. این قصه ادامه دارد✅ @pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿 قسمت:(۲۳۹) 💢از اردوگاه به زندان💢 درها باز شد و با پای پیاده، البته با مراقبت‌های ویژه، براه افتادیم. مسافت نزدیک بود و چون داخل پادگان نظامی بودیم دست و چشامون رو نبستن. وارد محیطی شدیم که شبیه زندان بود. یه محوطۀ کوچیک و تعدادی اتاق بزرگ و کوچیک با در و میله‌های آهنی. اسمش قلعه بود و با دیوارهای بسیار بلند محصور شده بود به‌طوریکه جز آسمون هیچی اطراف ما پیدا نبود. همه جوره اتاق داشت. دوتا آسایشگاه بزرگ که هر کدوم حدود هشتاد، نود نفر جا می‌شد تا اتاقای ۴۰، ۲۰، ۱۵ و ۱۰ نفره. همة اتاق‌ها بصورت دایره‌وار دور تا دورِ محوطة زندان ساخته شده بود و درها روبروی هم بود که کنترل زندانیا رو برای زندانبان‌ها راحت‌تر می‌کرد. بین اتاق‌ها تقسیم شدیم و به هوای ملحق چند نفر از بین خودمون بعنوان ارشد انتخاب کردیم و تلاش داشتیم که وضع و اوضاع رو در اختیار خودمون بگیریم. ولی خیلی زود بعثیا دخالت کردن و وقتی متوجه شدن ما ارشد و انتظامات برای خودمون انتخاب کردیم سریع همه اونارو با احترامی کنار زدن و یه نفر بنام علی‌کُرده که ظاهرا علی‌اللهی بود و با بعثیا همکاری می‌کرد رو بعنوان رئیس اردوگاه تعیین کردن و اونم چند نفر از دوستاش رو سرپرست اتاق‌های مختلف کرد و اوضاع تحت کنترل کامل بعثیا قرار گرفت. مقداری اذیت و آزار و کتک‌کاری کردن البته نه به اون شدت تکریت۱۱. بیشتر هدفشون، زهرِچشم گرفتن از ما و تسلط بر اوضاعی بود که در ملحق از کنترل و اختیارشون خارج شده بود. می‌شه گفت یه کاری شبیه کودتا انجام دادن. اما داشت کار از جای دیگر خراب می‌شد. دو سه تا سرباز و درجه‌دار بسیار عقده‌ای و بعثی هم بودن که خیلی دلشون می‌خواست بچه‌ها رو توی این ماه‌های پایانی بزنن و شکنجه کنن. از همه خبیث و خشن‌‎تر یه درجه‌دار ارمنی بنام یوسف و یکی دیگه بنام یحیی بود. همین یوسف یه بار که توی ملحق می‌خواست افرادی رو بزنه همه هوِش کردن و این عقده شده بود براش و منتظر فرصتی بود که زهر خودش رو خالی کنه. به محض ورود ما به زندانِ قلعه شروع کردن به اذیت و آزار‌کردن. این قصه ادامه دارد✅ @pow_ms