🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿
قسمت(۲۵۰)
💢توبه نصوح محمدامین💢
یه استوار ارتشی داشتیم بنام محمدامین که اونو از اردوگاه دیگهای آورده بودن قلعه. بچهها میگفتن مدتی با بعثیا همکاری داشته و بچهها رو اذیت کرده، اما بعدا پشیمون شده و توبه کرده بود. در قضیۀ شعار علیه حضرت امام به محمدامین گیر دادن که باید به امام توهین کنه. ولی سرشون پایین انداخته بود و هیچی نمیگفت. بعثیا با کابل به جونش افتادن و بهشدت میزدن. محمدامین نه تنها داد و بیداد نمیکرد، بلکه به طرز عجیبی مقاومت میکرد و حتی تشویق به زدن میکرد. همه متعجب بودن. بلندبلند میگفت بزنید. این بدن باید تاوان گناهاشو پس بده. میگفت: بزنید این بدن باید تاوان خیانتاش رو به این بچهها پس بده. محمدامین جزو کسانی بود که حاضر نشد حتی بهصورت تقیه هم یه کلمه به امام توهین کنه. شدیدترین کتکها رو تحمل کرد. کابل خورد، اذیت شد ، اما به برکت و لطف توبه نصوحی که کرده بود، مشمول لطف خدا شد و تونست تمام اون شکنجهها رو تحمل کنه. اون روز، تولدی دوباره برای محمدامین بود و گرچه مدتها قبل توبه کرده بود، ولی کسی باورش نمیشد توبه او توبه واقعی باشه، اما اون صحنه و استقامت دیدنی و اعتراف به گناهش زیر شکنجه از محمدامین چهرهای محبوب و دوستداشتنی پیش بچهها ساخت و به عنوان توبه نصوح در اذهان همه ما نقش بست.
برادران ارتشی ما همدوش با بچههای سپاه و بسیج صحنههای عجیب و باورنکردنی از ارادت و عشق به انقلاب و امام به نمایش گذاشتن و ثابت کردن ایرانی رو نمیشه به ارتشی و بسیجی و سپاهی تقسیم کرد ٬محمدامین چند سال بعد از آزادی بعلت حادثهای از دنیا پرکشید و به جوار رحمت الهی شتافت. روحش شاد و یادش گرامی باد.
این قصه ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین
@pow_ms
🌵روایت اسرای مفقود الاثر🌿
قسمت:(۲۵۱)
💢حذف نامحسوس عکسهای صدام💢
وقتی که وارد زندان قلعه شدیم ، بر روی همه اتاق های زندان قلعه عکسهای بزرگ و رنگی صدام نصب شده بود. در هیچکدوم از اردوگاهها و زندانهای قبلی که ما بودیم عکسی از صدام روی دیوار نبود و این چیزِ جدیدی بود که باهاش مواجه شدیم. عدهای خواستن عکسا رو بکنن و پاره کنن و دور بندازن. بقیه مخالفت کردن و قرار شد بهتدریج و بصورت نامحسوس این کار صورت بگیره. اون زمان روزنامۀ عربی برامون میاوردن و معمولا، در اکثر صفحاتش عکسهای مختلف و رنگارنگ از صدام توش بود. بیشتر شبیه آلبوم عکس صدام بود تا روزنامه. این زمینه خوبی شد برای ما که نقشهمون رو اجرا کنیم. قرار گذاشتیم در مرحله اول و بهطوریکه جلب توجه نکنه عکس روی دیوارها رو با یه سایز کوچیکتر عوض کنیم. میدونستیم بعثیا خِنگتر از این هستن که متوجه این تفاوت بشن.
چند روزی صبر کردیم تا چشمشون به اونا عادت کنه و مرحله به مرحله عکسها رو هی کوچیکتر کردیم تا رسید به اندازه یه عکس خیلی کوچیک. اونا رو هم یکییکی برداشتیم و جالب این بود که هیچوقت بعثیا متوجه نشدن و بخاطر برداشتن عکس صدام به ما گیر ندادن. در واقع بچهها با یه عملیات روانشناسی و مرحله به مرحله کاری رو انجام دادن که هم به هدفمون که حذف عکسهای صدام بود رسیدیم و هم اینکه هیچ خطری از این بابت برای کسی پیش نیومد. البته واقعا خِنگ و مشنگ بودنِ بعثیا هم به مددمون اومد.
این قصه ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین
@pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿
قسمت:(۲۵۲)
💢عملیات نیدو و شعار یا زهرا(۱)💢
در تاریخ ۳۱ خرداد سال ۶۹ و در حالیکه کمتر از سه ماه به آزادی ما مونده بود، زلزلۀ منجیل و رودبار اتفاق افتاد و ۳۵ هزار نفر از هموطنامون جونشون رو از دست دادن. در بین اسرای اردوگاه ۱۸(سوله ها) تعدادی از بچههای شمال بودن و نگران سلامتی خونوادههاشون شده بودن و توی همین وقت چند نفر از جاسوسها و افراد مسئلهدارِ اونجا به بچهها زخم زبون زده بودن و از این که تعدادی ایرانی کشته شدن ابراز خوشحالی کرده بودن. این رفتار وقیحانه و غیر انسانی، قلب بچهها رو جریحهدار کرده بود و باهاشون درگیر شده و حسابی کتکشون زده بودن. درگیری مقداری ادامه پیدا کرده بود و بچهها قوطیهای شیر که مارک نیدو روشون نوشته بود رو بسمتشون پرت کرده بودن وتو سر و کله شون خورده بود. بچهها به همین خاطر اسم عملیات مجازات جاسوسا رو گذاشته بودن «عملیات نیدو». بعثیا که از هر فرصتی برای آزار دادن بچهها و عقدهگشایی استفاده میکردن، تعدادی از بچههای داغدار شمالی رو گرفته بودن و آوردن توی یکی از اتاقهای قلعه زندانی کردن و شب و روز بهشدت با کابل میزدنشون و ناله و فریادشون بلند بود. حتی شب سطلهای ادرار رو از آسایشگاهها جمع میکردن و میریختن زیر اونا که بیشتر اذیت بشن. سه شبونه روز انواع شکنجههای وحشیانه ادامه داشت و دیگه طاقت بچههای قلعه داشت طاق میشد. باید فکری براشون میکردیم که نجات پیدا بکنن و زیر اون همه شکنجه از بین نرن.
زمزمهای بین بچهها پیچید و صدایی از یکی از آسایشگاهها بلند شد. یکی بلند گفت #یا_زهرا
این قصه ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین
@pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿
قسمت:(۲۵۳)
💢 عملیات نیدو و شعار یا زهرا(۲)💢
نام مبارک حضرت زهرا در چند ثانیه از زبان همه بچههای اون اتاق بلند شد. شعار یا زهرا(سلام الله علیها) در مدتِ کوتاهی به سایر اتاقها و آسایشگاهها سرایت کرد و زندان ۶۰۰ نفری قلعه یکپارچه و با صدای بلند فریاد میزدیم یا زهرا.
صدای ما به سولهها رسیده بود و فهمیده بودن خبری شده. اونا هم شروع کرده بودن به شعار یازهرا گفتن. یهو دیدیم افسر اردوگاه به همراه تعداد زیادی از نگهبانا سراسیمه وارد شدن و پرسید چه خبر شده؟ چرا شعار میدین. چه مرگتونه؟
گفتیم: توی این شدت گرما، تعدادی از ما رو انداختین توی اتاقی و شبونه روز دارین شکنجهشون میدین. درگیری داخلی بین خودمون بوده و کاری به شما نداشتن.
فرمانده از ما خواست ساکت بشیم و شروع کرد به تهدیدکردن، ولی بچهها اصلا اعتنا نکردن و با صدای بلندتر و هماهنگ به شعار یا زهرا رو ادامه دادیم. میدونستیم حضرت زهرا خودش به داد زندانیها و همه ما میرسه و کمکمون میکنه. اون بعثی خبیث وقتی دید کار داره خراب میشه و اگه گزارش به مقامات بالا برسه احتمالاً کار براش مشکل می شه. گفت: خیلی خوب ساکت بشین آزادشون میکنیم. عنایت حضرت زهرا شامل حالمون شده بود و به فریاد فرزندان گرفتارش رسید. درِ زندان رو وا کردن و بچهها رو که غرق در کثافت شده بودن و از شدت گرما و کتککاری بیحال بودن و بدناشون همه سیاه و کبود بود رو از شکنجهگاه بیرون آوردن. اجازه بهش دادن که برن حموم و بچههای ما هم لباس تمیز بهشون دادن و به لطف بی بی دو عالم برگشتن سرِ جاهاشون تو سولهها. این مسئله عاملی شد برای پیوند بیشتر بین ما و سولهها که اکثرا ارتشی بودن و همدلی بین ما و اونا دو چندان شد.
این قصه ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین
@pow_ms
13.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سخنرانی ۱۷ دقیقه ای جوان محقق و پژوهشگر سیاسی زردشتی خارج نشین در دفاع از اقتدار رهبری که ارزشش از صد سخنرانی بیشتر است.
وقت بگذارید و تا آخر گوش کنید. این را مقایسه کنید با مواضع ذلیلانه برخی غرب پرستان داخلی.
#کانال_شقایق_های_بی_نشان
@pow_rs
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿
قسمت:(۲۵۴)
💢مشتِ غیرت💢
سر نترسی داشت و واقعا غیرتی بود و مشتش سنگین بود. بعضی در اسارت شده بودن سمبل مقاومت و شجاعت.
یکی از اونا جوهر محمدیان بچه اسلامآبادِ غرب بود. جوهر از پاسدارهای قدیمی بود که دو تا بچه داشت و بچهی سومش توی راه بوده که اسیر شده بود و نمیدونست بچهش پسره یا دختر یا اصلا سالم بدنیا اومده یا نه. سی و خوردهای سالش بود و بسیار جسور و بیباک بود. از کسانی بود که علاقه ویژهای به حضرت امام خمینی داشت و کوچیکترین بیاحترامی به امام رو نمیتونست تحمل کنه. روزی یکی از جاسوسها در حضورش به امام توهین کرده بود. نمیدونست جوهر چجور آدمیه و الّا به گور باباش میخندید که همچین غلطی بکنه. جوهر با مشت کوبید توی دهانش و فکشو پایین آورد. بچهها هم دخالت کردن و بهش گفتن اگه چیزی به بعثیا بگه تکهپارهش میکنن. بیچاره با فکِ آویزون تا مدتا درد میکشید و مثل موش مرده یه گوشهای کز میکرد و تا آخر اسارت هم جرات نکرد بِره گزارش بده. به شوخی بین خودمون میگفتیم این نتیجه دهنلقی کردنه. جوهر شده بود قهرمان مشت زنی و مثل محمدعلیکلی که فکِ جورچفریزر رو پایین آورد، کاری کرد موندگار.
شاید اینجور مسائل اگر در ایران پیش بیاد، یه امری عادی باشه، اما در چنگال دشمن خونخوار نیاز به همتی بلند و از جانگذشتگی فوقالعادهای داره.
امروز جوهر داره با عوارض ناشی از جبهه و اسارت دست و پنجره نرم میکنه و بهسختی زندگی میکنه و طلبی از کسی نداره، اما این حماسهها و قهرمانانِ حماسهآفرین آن نباید به فراموشی سپرده شوند.
این قصه ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین
@pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿
قسمت:(۲۵۵)
💢 رقص با چاشنی کابل(۱)💢
آخرین عید نوروز اسارت (نوروز ۶۹) از راه رسید. بچهها در تدارک برگزاری جشن بودن.آسایشگاهها رو تمیز کردیم. لباسها رو با گذاشتن زیر پتو اتو زدیم و بعضی شعر و سرود و بعضی جوک و لطیفه و تعدادی هم تئاترِ طنز و خندهدار آماده میکردن و یه نفر هم داشتیم که شعبدهبازی بلد بود و یه سری شیرینکاری بلد بود و در نوع خودش و بدون امکانات شعبده بازی جالب بود. عدهای هم با کمک آشپزها از حداقل امکانات مثل خمیرداخلِ صمون و کمی روغن و شکر، شیرینی آماده میکردن. بعثیا که هیچ بهانهای برای بر هم زدن عید و شادی ما نداشتن، یه ترفندِ شیطانی به ذهنشون رسیده بود و برای ما شدن دایهی از مادر مهربونتر و وانمود میکردن که مثلا میخوان کاری بکنن که خیلی بهمون خوش بگذره و خوش بحالمون بشه. روز عید شد و ما از قبل برای برگزاری جشنِ روزِ عید نوروز از عراقیا اجازه گرفته بودیم. سال تحویل شد و برای اولین بار در اسارت همه دور هم جمع بودیم و میخواستیم یه جشن حسابی برگزار کنیم و شادی کنیم. شیرینی بین بچهها تقسیم شد و گروه سرود یه سرود شاد اجرا کردن و رفیق شعبده بازمون، یه شعبدهبازی حسابی راه اندخت و یه تئاتر طنز هم اجرا شد. داشت حسابی بهمون خوش میگذشت که بعثیا اومدن وسط ماجرا و ازمون خواستن که برقصیم. بچهها که نمیخواستن بهونه دستشون بدن و عیدمون خراب نشه .گروهی اومدن وسط و شروع کردن بصورت هماهنگ یه سری حرکات نرمش زورخونهای رو انجام دادن. البته برای ما جذاب و جالب بود، ولی بعثیا به این حد قانع نبودن و میدونستن که ما رقص رو حروم میدونیم ، میخواستن با تحت فشار قرار دادنمون، عید رو خراب کنن و بهانهای برای زدن پیدا کنن. افسر اردوگاه جلو اومد و گفت: «شنو، های ریاضه» یعنی اینه چیه این ورزشه. باید برقصید.گفتیم ما هیچکدوم رقصیدن بلد نیستیم و تو شادیهامون نمیرقصیم. ما اینجور راحتیم و اجازه بدید به روش خودمون و طبق آداب و سنتهای خودمون شادی کنیم و جشن بگیریم. افسر گفت: ما بهتون اجازه ندادیم که هر کاری میخواید انجام بدین، بلکه باید اونجوری که ما میخوایم شادی کنید. گفتیم پس اجازه بدید بریم تو آسایشگاهامون و برای خودمون استراحت کنیم. شروع کرد به تهدید کردن که اگه نرقصید کتک میخورید و کابلها رو دست گرفتن. تعدادی رو به زور کشاوندن وسط و دستور دادن برقصید.
این قصه ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین
@pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿
قسمت:(۲۵۶)
💢زورکی شاد باشید و برقصید(۲)💢
بچه بسیجی کجا و رقص کجا؟. واقعا هم بلد نبودیم. تعدادی رو با کابل زدن که دروغ میگید و نمیخواید برقصید و دارین بهونه میآرید. نانجیبا حسابی روز عیدمون رو خراب کردن. مقداری که بچهها رو زدن یه پیرمرد ارتشی بلند شد و گفت: من بلدم ترانه بخونم و برقصم. بعثیا هم خوشحال شدن که تونستن اراده شون رو به ما تحمیل کنن .آوردنش وسط اونم مقداری از ترانههای زمان شاه رو خوند. بچهها بهشدت عصبانی شده بودن و چپچپ نگاهش میکردن. آخرش یکی پا شد و هولش داد و افتاد زمین. بعثیا هم با کابل به جون بسیجی افتادن و بعد از کلی کتکاری با کابل و لگد انداختنش انفرادی.
جشن عید ما باشیرینی و سرود شروع شد و به لطف بعثیا با کابل و انفرادی قبل از ظهر به اتمام رسید، ولی به این حد از مزاحمت و آزار رسوندن قانع نشدن. بعدظهر دوباره اومدن و گفتن از آسایشگاهها بیاید بیرون. حالا که شما رقص بلد نیستید رفتیم براتون تعدادی رقاص و آوازهخون از سولهها آوردیم و دیگه بهونهای ندارید. همه توی محوطه بودیم که تعدادی سیاه زنگی با تار و تنبک ریختن توی قلعه و شروع کردن به خوندن و رقصیدن. حسابی با زغال خودشون رو سیاه کرده بودن. اینا دیگه کین؟ از کجا اومدن. نکنه از منافقین باشن. ولی نه انگار بچه ارتشیای رفیقمون تو سولهها هستن. مقداری زدن و رقصیدن و ما هم مثل مجلس ختم سرمون رو انداخته بودیم پایین و خبری از خنده و شادی نبود. بندگان خدا انگار آبِیخ ریختن رو سرشون. یکیشون گفت: بچهها! ما بخاطر شما اومدیم. عراقیا به ما گفتن شما ترانه و رقص بلد نیستین و ازَمون خواستن که بیایم شادتون کنیم. یکی از بچهها گفت شما رو فرستادن که ما رو عذاب بدید نه شادمون کنید. با تعجب پرسیدن چطور؟ مگه میشه با رقص و ترانه یکی رو عذاب داد. براشون ماجرا رو توضیح دادیم. طفلکیا سرجاشون خشکشون زد و شروع کردن به عذرخواهی. خیلی مرد بودن. درسته که روشِشون با ما فرق میکرد، ولی ایرانی بودن و برای شاد کردن دلِ ما اومده بودن. وقتی که فهمیدن قضیه چیه، همه چیز رو متوقف کردن و حتی عذرخواهی کردن. بچهها هم باهاشون روبوسی کردن و عید رو بهشون تبریک گفتن و مقداری شیرینی خوردن و رفتن. اینم یه نوع جشن و شادیه دیگه.
این قصه ادامه دارد✅
@pow_ms
#کانال_جهاد_تبیین
🌵روایت اسرای مفقود الاثر🌿
قسمت:(۲۵۷)
💢فیزیوترابی مجانی💢
احمد چلداوی شده بود برقکار قلعه و هر وقت مشکلی برای برق قلعه پیش میومد، میفرستادن دنبال احمد که اونو تعمیر و راست و ریست کنه. یه روز فیلم مستهجنی رو آوردن و توی یکی از آسایشگاهها داشتن نمایش میدادن. تنها راه قطع کردنِ برق بود و این تنها از عهده احمد ساخته بود. احمد دست بکار شد و طوری که عراقیا متوجه نشن رفت فیوز اون اتاق رو توی جعبه فیوز قطع کرد. همون وقت تعدادی از بچهها حموم بودن دیوترم حموم قلعه برقی بود و نگو به همین اتاق وصل بوده. احمد میگه یهو دیدم سعید راستی اومد و گفت احمد چیکار داری میکنی. بچهها توی حموم یخ کردن. تازه فهمیدم که فیوز اون اتاق و حموم یکیه. احمد در خاطراتش نقل میکنه بخاطر تعداد زیاد بچهها و استفاده زیاد از حموم معمولاً المنتها میسوخت و چون قطعات برای تعویض نداشتم مجبور می شدم قسمت سوخته المنت رو جدا کنم و از بقیهش استفاده کنم. برای جدا کردن المنت مجبور بودم روکش رو جدا کنم و این باعث میشد مقداری برق به آب منتقل بشه. شیر آب حموم و دستشوییها هم حالا دیگه برقدار شده بودن و بچهها که میرفتن زیر دوش بدنشون میلرزید و یه جورایی فیزیوتراپی مجانی هم میشدن. بچهها با شوخی و خنده به احمد میگفتن: احمد واقعا برق و آب رو قاتی کردی! به هر حال ،کاچی بهتر از هیچی. یا باید توی زمستون با آب سرد دوش میگرفتیم یا از نعمت حموم برقابی استفاده میکردیم و مجانی فیزیوتراپی میشدیم.
برنامه ریزی برای فرار📝
توی اردوگاه ملحق ۱۸ و زندان قلعه به هیچوجه امکان فرار وجود نداشت. اما دریچهای باز شده بود و اونم از طریق بیمارستان بود. توی زندان قلعه برخلاف اردوگاه تکریت۱۱ بعضی از بیمارهای بدحال رو اعزام میکردن به یه بیمارستان نظامی که در نزدیکی شهر بعقوبه بود و بهش میگفتن «ردهه» چند نفر از مریضامون اعزام شده بودن درمانگاهِ ردهه و با وارسی که از وضع و اوضاع اونجا داشتن به این نتیجه رسیدن که تنها راه ممکن برای فرار همینجاس. اینا که برگشتن قلعه، خبر رو به بقیه دادن و زمزمهای بین بچهها افتاد و گروههای مخفیانه و هماهنگیهایی برای فرار شکل گرفت.
این قصه ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین
@pow_ms
سربازِ جهاد تبیین
🌵روایت اسرای مفقود الاثر🌿 قسمت:(۲۵۷) 💢فیزیوترابی مجانی💢 احمد چلداوی شده بود برقکار قلعه و هر وقت
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿
قسمت:(۲۵۸)
💢فرار دانشجوئی(۱) 💢
قرار شد چند نفر با یه برنامهریزی دقیق و حسابشده روانه ایران بشن و اونا بتونن لیست و اسامی بچههای اردوگاه رو به ایران بِدن. لذا اونایی که احساس می کردن این توانایی رو دارن به این فکر افتادن که هر جوری شده خودشون رو به مریضی بزنن و از طریق بیمارستان بتونن با همفکری و تهیه مقدمات لازم فرار کنن و هر طوری شده خودشون رو به ایران برسونن. افراد مختلفی برای این مسئله اعلام آمادگی کردن. راستش منم به این فکر بودم، بلکه جزو اون افراد باشم،ولی هر کاری کردم نشد، ولی تعدادی تونستن با فریبدادن کادر پزشکی زندان قلعه مجوز اعزامو بگیرن و بستری شدن.
هنوز تعدادی از افرادی که خودشون رو به تمارض زده بودن توی بیمارستان بستری بودن و داشتن مقدمات فرار رو آماده میکردن. سه نفر بنامهای مسعود ماهوتچی بچه تهران، هاشم انتظاری بچه مشهد و احمد چلداوی بچه اهواز که سهتاشون دانشجو بودن و هر کدوم تخصص خاصی داشتن، موفق شدن که از بیمارستان فرار کنن و خودشون رو تا نزدیک مرز هم برسونن. ماجرای فرار این سه نفر مثل بمب توی اردوگاه صدا کرد و وضعیت عجیب و غریبی پیش اومد. ماجرای مقدمات فرار و نهایتا فرار این سه نفر از زبان آقای پرفسور احمد چلداوی درکتاب خاطرات «۱۱»بدینگونه است: «نقل به مضمون می باشد».
سالها بی خبری از ایران و همچنان مفقود موندن بچهها رو نگران کرده بود و به این نتیجه رسیدیم که صدام برنامة خاصی برای ما داره و قرار نیست مسئولین ایرانی از ما باخبر بشن. این بلاتکلیفی امانمو بریده بود. این بود تصمیم گرفتم به صورتی که شده یه رادیو از عراقیا کش برم تا بتونم خبری از ایران بگیرم. ماجرای فرار من از اینجا شروع شد. کش رفتن رادیو در زندان ملحق امکان پذیر نبود و تنها راهش رفتن به درمانگاه داخل اردوگاه بود که عراقیا بهش میگفتن «ردهه» .با توجه به وضعیت ردهه امکانش بود که این کار از طریق اتاق نگهبانا عملی بشه. باید خودمو به تمارض میزدم وکاری میکردم که اعزام بشم.
این قصه ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین
@pow_ms
سربازِ جهاد تبیین
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿 قسمت:(۲۵۸) 💢فرار دانشجوئی(۱) 💢 قرار شد چند نفر با یه برنامهریزی دقیق و
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿
قسمت:(۲۵۹)
💢فرار دانشجوئي(۲)💢
عراقیا که احساس کرده بودن احتمالا باید ماههای پایانی قضیه اسرا باشه و برای تبادل نیاز به ما داشتن نمیخواستن از اسراشون کم بشه. این بود که اگه تشخیص میدادن اسیری در وضعیت بحرانی هست و احتمال مرگش وجود داره برای مداوا اعزامش میکردن به ردهه و حتی بیمارستان بعقوبه.
احمد چلداوی میگه: هاشم انتظاری که بسیار خلاق بود و دانشجوی رشته علوم پزشکی بود، مایعی آلوده به میکروب اسهال خونی برام آماده کرد و در اختیارم گذاشت. خیلی برام عجیب بود که توی این شرایط هاشم چطور تونسته بود این میکروب رو بدست بیاره و اون رو زنده نگه داره. با مصرف مایع تمارض به اسهال خونی شروع شد و بعد از تستی که ازم گرفتن به ردهه اعزام شدم. هدفم فقط کِش رفتنِ رادیو بود و برنامهای برای فرار نداشتم.
۱۰ روزی رو در ردهه بودم ولی نتونستم رادیو کش برم. عراقیا بهم مشکوک شده بودن و هر روز نمونهگیری میکردن و من ناچار بودم از اون محلول بریزم داخل نمونه تا بتونم بیشتر بمونم و رادیو رو بدست بیارم. دو سه روز بعد یهو ۵ نفر از مشعوذینِ اردوگاه وارد ردهه شدن و هر کدوم به یه علتی. حاج آقا باطنی از درد قتق می نالید و رسول چیتگری از آپاندیس و مسعود ماهوتچی از درد کلیه و هاشم انتظاری و مصطفی مصطفوی با دردِ دیگهای. برام باورکردنی نبود که اینا همه با هم مریض شده باشن و اینقدر وضعیتشون وخیم شده باشه که عراقیا مجبور شده باشن اونا رو اعزام کنن. قضیه مشکوک بود. با هر کدوم صحبت می کردم نم پس نمیداد. چون خودم هم با تمارض تونسته بودم اعزام بشم، میدونستم اینا دارن فیلم بازی میکنن و هیچکدوم مریض نیستن، ولی نمی دونستم قضیه چیه و برای چی اومدن. بالاخره حاج آقا باطنی مغور اومد که بله قضیه فرار در کاره. گفتم جا دارید منم بیام. آقای باطنی استقبال کرد و گفت اتفاقا به یه نفر که مسلط به زبان عربی باشه نیاز داریم. این بود که من هم جزو تیم فرار قرار گرفتم و تیم ۶ نفره فرار در ردهه شکل گرفت. قرار شد به هر طریقی شده خودمون رو به بیمارستان بعقوبه برسونیم و از اونجا نقشه فرار عملیاتی بشه. قرار گذاشتیم هر کس فیلمی بازی کنه و خودشو به بیمارستان برسونه. میعادمون شد بیمارستان بعقوبه برای فرار.
این قصه ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین
@pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿
قسمت: (۲۶۰)
💢 فرار دانشجوئی(۳)💢
احمد چلداوی میگه:
من شروع کردم به تهیه یه مایع خونی و اون رو داخل دهانم گذاشتم و بچهها با سرو صدا پرستار رو صدا زدن تا پرستار اومد من بالا آوردم و دیدن صحنه استفراغ خونی حسابی پرستار رو وحشت زده کرد و پزشک رو خبر کرد و سریع دستور اعزام فوری به بیمارستان بعقوبه صادر شد. همون شب حاج آقا باطنی و مسعود ماهوتچی و هاشم انتظاری هم موفق شدن و چهارتایی به بیمارستان بعقوبه اعزام شدیم. رسول چیتگری و مصطفی هم بعدا اعزام شدن. حالا تیم کامل فرار داخل بیمارستان بعقوبه جمع شده بودیم.
مصطفی تهدید به عمل جراحی شد و مجبور شد فیلم بازی کردن رو کنار بذاره و برگشت به قلعه.
رسول که فیلمش درد آپاندیس بود رو عمل کردن و آپاندیس سالمش رو برداشتن. داستان جراحی رسول خیلی جالبه!
و اما داستان رسول چیتگری: رسول چیتگری از بچههای همدان بود. با هر دوز و کلکی که بود تونست عراقیا رو فریب بده و با داد و فریاد نشون میداد که آپاندیسش در شرایط بحرانی قرار داره و اگه عملش نکنن میترکه و میمیره. رسول با تمارض و زیرکی تونسته بود موافقت اونا رو برای اعزام بگیره. بچهها ریخته بودن دورش که رسول احتیاج به عمل آپاندیس داره و باید سریع به بیمارستان اعزام بشه.
بالاخره رسول رو شبونه از آسایشگاه به درمانگاه اردوگاه و بعدش به بیمارستان بردن. ما منتظر خبر فرار ایشون و بقیه بودیم که بعد از چند روز در اردوگاه باز شد و رسول با شکم بخیه شده و یه جفت عصا وارد شد. بچهها دورشو گرفتن. چی شد؟ چرا اینجوری شدی. گفت: از من میپرسید چی شده ! از خودتون بپرسید.منو مریض کردید و فرستادید بیمارستان، خدا بگم چیکارتان کنه، ببینید منو به چه روزی انداختید!
میگفت: منو بردن بیمارستان و خودم رو به شدت به مریضی زدم ، اینجام درد داره ، دارم میمیرم، یکی به دادم برسه، دکتر دلش سوخت و دستور بستری و عمل رو صادر کرد. اومد بالای سرم و گفت:چه دردی داری؟ گفتم : وسط شکمم درد می کنه ، بعضی از وقتا کم و زیاد میشه، الان هم درد اومده پایین سمت راستم!
این قصه ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین
@pow_ms
راوی: #احمد_چلداوی