🌵روایت اسرای مفقود الاثر🌿
قسمت:(۲۵۷)
💢فیزیوترابی مجانی💢
احمد چلداوی شده بود برقکار قلعه و هر وقت مشکلی برای برق قلعه پیش میومد، میفرستادن دنبال احمد که اونو تعمیر و راست و ریست کنه. یه روز فیلم مستهجنی رو آوردن و توی یکی از آسایشگاهها داشتن نمایش میدادن. تنها راه قطع کردنِ برق بود و این تنها از عهده احمد ساخته بود. احمد دست بکار شد و طوری که عراقیا متوجه نشن رفت فیوز اون اتاق رو توی جعبه فیوز قطع کرد. همون وقت تعدادی از بچهها حموم بودن دیوترم حموم قلعه برقی بود و نگو به همین اتاق وصل بوده. احمد میگه یهو دیدم سعید راستی اومد و گفت احمد چیکار داری میکنی. بچهها توی حموم یخ کردن. تازه فهمیدم که فیوز اون اتاق و حموم یکیه. احمد در خاطراتش نقل میکنه بخاطر تعداد زیاد بچهها و استفاده زیاد از حموم معمولاً المنتها میسوخت و چون قطعات برای تعویض نداشتم مجبور می شدم قسمت سوخته المنت رو جدا کنم و از بقیهش استفاده کنم. برای جدا کردن المنت مجبور بودم روکش رو جدا کنم و این باعث میشد مقداری برق به آب منتقل بشه. شیر آب حموم و دستشوییها هم حالا دیگه برقدار شده بودن و بچهها که میرفتن زیر دوش بدنشون میلرزید و یه جورایی فیزیوتراپی مجانی هم میشدن. بچهها با شوخی و خنده به احمد میگفتن: احمد واقعا برق و آب رو قاتی کردی! به هر حال ،کاچی بهتر از هیچی. یا باید توی زمستون با آب سرد دوش میگرفتیم یا از نعمت حموم برقابی استفاده میکردیم و مجانی فیزیوتراپی میشدیم.
برنامه ریزی برای فرار📝
توی اردوگاه ملحق ۱۸ و زندان قلعه به هیچوجه امکان فرار وجود نداشت. اما دریچهای باز شده بود و اونم از طریق بیمارستان بود. توی زندان قلعه برخلاف اردوگاه تکریت۱۱ بعضی از بیمارهای بدحال رو اعزام میکردن به یه بیمارستان نظامی که در نزدیکی شهر بعقوبه بود و بهش میگفتن «ردهه» چند نفر از مریضامون اعزام شده بودن درمانگاهِ ردهه و با وارسی که از وضع و اوضاع اونجا داشتن به این نتیجه رسیدن که تنها راه ممکن برای فرار همینجاس. اینا که برگشتن قلعه، خبر رو به بقیه دادن و زمزمهای بین بچهها افتاد و گروههای مخفیانه و هماهنگیهایی برای فرار شکل گرفت.
این قصه ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین
@pow_ms
سربازِ جهاد تبیین
🌵روایت اسرای مفقود الاثر🌿 قسمت:(۲۵۷) 💢فیزیوترابی مجانی💢 احمد چلداوی شده بود برقکار قلعه و هر وقت
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿
قسمت:(۲۵۸)
💢فرار دانشجوئی(۱) 💢
قرار شد چند نفر با یه برنامهریزی دقیق و حسابشده روانه ایران بشن و اونا بتونن لیست و اسامی بچههای اردوگاه رو به ایران بِدن. لذا اونایی که احساس می کردن این توانایی رو دارن به این فکر افتادن که هر جوری شده خودشون رو به مریضی بزنن و از طریق بیمارستان بتونن با همفکری و تهیه مقدمات لازم فرار کنن و هر طوری شده خودشون رو به ایران برسونن. افراد مختلفی برای این مسئله اعلام آمادگی کردن. راستش منم به این فکر بودم، بلکه جزو اون افراد باشم،ولی هر کاری کردم نشد، ولی تعدادی تونستن با فریبدادن کادر پزشکی زندان قلعه مجوز اعزامو بگیرن و بستری شدن.
هنوز تعدادی از افرادی که خودشون رو به تمارض زده بودن توی بیمارستان بستری بودن و داشتن مقدمات فرار رو آماده میکردن. سه نفر بنامهای مسعود ماهوتچی بچه تهران، هاشم انتظاری بچه مشهد و احمد چلداوی بچه اهواز که سهتاشون دانشجو بودن و هر کدوم تخصص خاصی داشتن، موفق شدن که از بیمارستان فرار کنن و خودشون رو تا نزدیک مرز هم برسونن. ماجرای فرار این سه نفر مثل بمب توی اردوگاه صدا کرد و وضعیت عجیب و غریبی پیش اومد. ماجرای مقدمات فرار و نهایتا فرار این سه نفر از زبان آقای پرفسور احمد چلداوی درکتاب خاطرات «۱۱»بدینگونه است: «نقل به مضمون می باشد».
سالها بی خبری از ایران و همچنان مفقود موندن بچهها رو نگران کرده بود و به این نتیجه رسیدیم که صدام برنامة خاصی برای ما داره و قرار نیست مسئولین ایرانی از ما باخبر بشن. این بلاتکلیفی امانمو بریده بود. این بود تصمیم گرفتم به صورتی که شده یه رادیو از عراقیا کش برم تا بتونم خبری از ایران بگیرم. ماجرای فرار من از اینجا شروع شد. کش رفتن رادیو در زندان ملحق امکان پذیر نبود و تنها راهش رفتن به درمانگاه داخل اردوگاه بود که عراقیا بهش میگفتن «ردهه» .با توجه به وضعیت ردهه امکانش بود که این کار از طریق اتاق نگهبانا عملی بشه. باید خودمو به تمارض میزدم وکاری میکردم که اعزام بشم.
این قصه ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین
@pow_ms
سربازِ جهاد تبیین
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿 قسمت:(۲۵۸) 💢فرار دانشجوئی(۱) 💢 قرار شد چند نفر با یه برنامهریزی دقیق و
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿
قسمت:(۲۵۹)
💢فرار دانشجوئي(۲)💢
عراقیا که احساس کرده بودن احتمالا باید ماههای پایانی قضیه اسرا باشه و برای تبادل نیاز به ما داشتن نمیخواستن از اسراشون کم بشه. این بود که اگه تشخیص میدادن اسیری در وضعیت بحرانی هست و احتمال مرگش وجود داره برای مداوا اعزامش میکردن به ردهه و حتی بیمارستان بعقوبه.
احمد چلداوی میگه: هاشم انتظاری که بسیار خلاق بود و دانشجوی رشته علوم پزشکی بود، مایعی آلوده به میکروب اسهال خونی برام آماده کرد و در اختیارم گذاشت. خیلی برام عجیب بود که توی این شرایط هاشم چطور تونسته بود این میکروب رو بدست بیاره و اون رو زنده نگه داره. با مصرف مایع تمارض به اسهال خونی شروع شد و بعد از تستی که ازم گرفتن به ردهه اعزام شدم. هدفم فقط کِش رفتنِ رادیو بود و برنامهای برای فرار نداشتم.
۱۰ روزی رو در ردهه بودم ولی نتونستم رادیو کش برم. عراقیا بهم مشکوک شده بودن و هر روز نمونهگیری میکردن و من ناچار بودم از اون محلول بریزم داخل نمونه تا بتونم بیشتر بمونم و رادیو رو بدست بیارم. دو سه روز بعد یهو ۵ نفر از مشعوذینِ اردوگاه وارد ردهه شدن و هر کدوم به یه علتی. حاج آقا باطنی از درد قتق می نالید و رسول چیتگری از آپاندیس و مسعود ماهوتچی از درد کلیه و هاشم انتظاری و مصطفی مصطفوی با دردِ دیگهای. برام باورکردنی نبود که اینا همه با هم مریض شده باشن و اینقدر وضعیتشون وخیم شده باشه که عراقیا مجبور شده باشن اونا رو اعزام کنن. قضیه مشکوک بود. با هر کدوم صحبت می کردم نم پس نمیداد. چون خودم هم با تمارض تونسته بودم اعزام بشم، میدونستم اینا دارن فیلم بازی میکنن و هیچکدوم مریض نیستن، ولی نمی دونستم قضیه چیه و برای چی اومدن. بالاخره حاج آقا باطنی مغور اومد که بله قضیه فرار در کاره. گفتم جا دارید منم بیام. آقای باطنی استقبال کرد و گفت اتفاقا به یه نفر که مسلط به زبان عربی باشه نیاز داریم. این بود که من هم جزو تیم فرار قرار گرفتم و تیم ۶ نفره فرار در ردهه شکل گرفت. قرار شد به هر طریقی شده خودمون رو به بیمارستان بعقوبه برسونیم و از اونجا نقشه فرار عملیاتی بشه. قرار گذاشتیم هر کس فیلمی بازی کنه و خودشو به بیمارستان برسونه. میعادمون شد بیمارستان بعقوبه برای فرار.
این قصه ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین
@pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿
قسمت: (۲۶۰)
💢 فرار دانشجوئی(۳)💢
احمد چلداوی میگه:
من شروع کردم به تهیه یه مایع خونی و اون رو داخل دهانم گذاشتم و بچهها با سرو صدا پرستار رو صدا زدن تا پرستار اومد من بالا آوردم و دیدن صحنه استفراغ خونی حسابی پرستار رو وحشت زده کرد و پزشک رو خبر کرد و سریع دستور اعزام فوری به بیمارستان بعقوبه صادر شد. همون شب حاج آقا باطنی و مسعود ماهوتچی و هاشم انتظاری هم موفق شدن و چهارتایی به بیمارستان بعقوبه اعزام شدیم. رسول چیتگری و مصطفی هم بعدا اعزام شدن. حالا تیم کامل فرار داخل بیمارستان بعقوبه جمع شده بودیم.
مصطفی تهدید به عمل جراحی شد و مجبور شد فیلم بازی کردن رو کنار بذاره و برگشت به قلعه.
رسول که فیلمش درد آپاندیس بود رو عمل کردن و آپاندیس سالمش رو برداشتن. داستان جراحی رسول خیلی جالبه!
و اما داستان رسول چیتگری: رسول چیتگری از بچههای همدان بود. با هر دوز و کلکی که بود تونست عراقیا رو فریب بده و با داد و فریاد نشون میداد که آپاندیسش در شرایط بحرانی قرار داره و اگه عملش نکنن میترکه و میمیره. رسول با تمارض و زیرکی تونسته بود موافقت اونا رو برای اعزام بگیره. بچهها ریخته بودن دورش که رسول احتیاج به عمل آپاندیس داره و باید سریع به بیمارستان اعزام بشه.
بالاخره رسول رو شبونه از آسایشگاه به درمانگاه اردوگاه و بعدش به بیمارستان بردن. ما منتظر خبر فرار ایشون و بقیه بودیم که بعد از چند روز در اردوگاه باز شد و رسول با شکم بخیه شده و یه جفت عصا وارد شد. بچهها دورشو گرفتن. چی شد؟ چرا اینجوری شدی. گفت: از من میپرسید چی شده ! از خودتون بپرسید.منو مریض کردید و فرستادید بیمارستان، خدا بگم چیکارتان کنه، ببینید منو به چه روزی انداختید!
میگفت: منو بردن بیمارستان و خودم رو به شدت به مریضی زدم ، اینجام درد داره ، دارم میمیرم، یکی به دادم برسه، دکتر دلش سوخت و دستور بستری و عمل رو صادر کرد. اومد بالای سرم و گفت:چه دردی داری؟ گفتم : وسط شکمم درد می کنه ، بعضی از وقتا کم و زیاد میشه، الان هم درد اومده پایین سمت راستم!
این قصه ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین
@pow_ms
راوی: #احمد_چلداوی
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿
قسمت:(۲۶۱)
💢 فرار دانشجوئی (۴)💢
دکتر گفت : تهوع و استفراغ هم داری؟ گفتم :حالت تهوع دارم ، اما استفراغ نه! گفت: باید ازت آزمایش خون بگیرم. داشت قضیه جدی میشد و منم خوشحال بودم که در آزمایش مشخص میشه که بیماری خاصی ندارم و نیاز به عمل ندارم. با چهار تا قرص و کپسول تموم میشه میره پی کارش. آزمایش گرفته شد و نتیجه رو به دکتر نشون دادن. دکتر به من گفت : وضعیتت الان چطوره؟
گفتم: الحمدالله بهترم.
گفت: ولی آزمایش چیز دیگهای رو نشان میده! باید حتما عمل بشی.
خدایا! چه غلطی کردم.! رسول میگفت هر چه گفتم: دکتر دارم بهتر میشم، شاید دل دردم مربوط به معده باشه، شاید مال ... فایده نداشت و بساط اتاق عمل آماده شد و منو با یه برانکارد بردن تو اتاق عمل! هر چه التماس کردم که خوبم، بهترم، بابا ولم کنید ، میخواید چند تا پشتک وارو بزنم. ببینید که من چیزیم نیست. فِکر میکردن از عمل میترسم و گوششون بدهکار نبود. سوزن بیهوشی رو فرو کردن و حالا هم در خدمت شما هستم. رسول میگفت: مردهشورش ببره این دکتر رو که هیچی حالیش نبود و الکیالکی آپاندیس من بیچاره رو برداشت . فرار که نکردم هیچی با شکم پاره برگشتم. حالا اگه فرمایش دیگهای نیست برید گم شید میخوام برم استراحت کنم!.😂
احمد چلداوی میگه: دو نفر از تیم فرار خارج شدن و موندیم ۴ نفر. به آقای باطنی گفتن که آماده عمل جراحی فتق بشه. ایشون قبول نکرد و گفت من میتونم درد رو تحمل کنم و نیاز به عمل جراحی نیست و ایشون رو هم برگردوندن قلعه. سه نفر از اعضای تیمِ ۶ نفره مرخص شدن و موندیم ما سه نفر. هاشم انتظاری، مسعود ماهوتچی و من. مونده بودیم عملیات رو ادامه بدیم یا بیخیال بشیم. لیست بلند بالایی از اسامی بچههای مفقودالاثر داشتیم که میخواستیم با خودمون به ایران ببریم. یه سال و نیم از پذیرش قطعنامه ۵۹۸ گذشته بود ولی همچنان عراق از دادن لیست اسرای مفقود به صلیب امتناع می کرد و معلوم نبود چه خیالی برامون در سر دارن.
این قصه ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین
@pow_ms
راوی: #احمد_چلداوی
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿
قسمت:(۲۶۲)
💢فرار دانشجوئی (۵)💢
بالاخره بعد از مشورت به این نتیجه رسیدیم که سهنفره نقشه عملیاتِ فرار رو عملی کنیم. روز ۲۱ بهمن ۶۸ رو برای فرار انتخاب کردیم. شبها نگهبانا دستمون رو با دستبند به تخت قفل میکردن. ما هم مرتب نگهبان رو صدا میزدیم و از خواب بیدار میکردیم و برای دستشویی باز میکردن. دیگه نگهبانا عاصی شده بودن و تصمیم گرفتن که برای راحتی خودشون دستامون رو باز بذارن تا هر وقت نیاز به دستشویی داشتیم خودمون بریم و مزاحم خواب اونا نشیم. این فرصت خوبی رو برامون فراهم کرد تا بدون ور رفتن برای باز کردن دستبند بتونیم راحتتر نقشة فرار رو ادامه بدیم. مقداری خوابیدم و منتظر موندیم تا نگهبانا و سایر بچههای بستری شده خواب برن. بعد از اینکه کاملا مطمئن شدیم همه خوابن پا شدیم، غافل از اینکه نزدیک صبح شده بود و چون ما ساعت در اختیار نداشتیم نمیدونستیم چه ساعتی از شبه.
هنوز مردد بودم و بین موندن در اسارت یا آزادی و در صورت گیرافتادن اعدام، باید یکی رو انتخاب میکردم. هاشم گفت: منتظر چی هستی راه بیفت بالاخره تصمیمم رو گرفتم و بسمالله گفتیم و از اتاق زدیم بیرون . هنوز چند قدمی نرفته بودیم که دستهای از سربازها سرِ راهمون سبز شدن. سریع رفتیم کنار یه درخت و در تاریکی قایم شدیم تا نگهبانا رد شدن و به راهمون ادامه دادیم. از سیم خاردارهای انتهای بیمارستان به هر زحمتی بود رد شدیم. کمی زخمی شدیم، ولی اصلا برامون مهم نبود شوق آزادی زخمها رو التیام میداد. از سیم خاردار که رد شدیم تازه متوجه شدیم وسط یه پادگان بزرگ نظامی هستیم. از مسیری که حدس میزدیم بهسمت بعقوبه هست راه افتادیم و حدسمون درست بود. چیزی نگذشت که یه گله سگ دنبالمون کردن. پا به فرار گذاشتیم، ولی دستبردار نبودن و پارس میکردن و چیزی نمونده بود لو بریم. بهناچار با سنگ دنبال سگها دویدیم و اونا ترسیدن و فرار کردن. به یه ردیف سیم خاردار دیگه رسیدیم و با چه مصیبتی از اون رد شدیم.
از دور جادهای رو دیدیم که ماشینها در حال رفت و اومد بودن و مطمئن شدیم راه رو درست اومدیم. از عرض جاده عبور کردیم و کمی صبر کردیم تا یه اتومبیل اومد. دست بلند کردیم و اونم وایساد. من چون عرب بودم جلو نشستم و هاشم و مسعود هم نشستن ردیف عقب. سلام کردم و با عربی از راننده خواستم که ما رو به شهر مندلی ببره. نگاهی به ساعت ماشین کردم دیدم حدود ساعت ۴ یا ۵ صبح بود. مغزم سوت کشید. کمتر از یه ساعت به طلوع آفتاب مونده بود. سرم رو برگردوندم عقب. هاشم یه تیغ جراحی رو نشونم داد و اشاره به راننده کرد، یعنی بزنمش؟. با اشاره ابرو گفتم نه.
این قصه ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین
@pow_ms
راوی: #احمد_چلداوی
#کانال_برزخ_تکریت
دوستان عزیزی که علاقمند خاطرات اسرای مفقودالاثر هستند، کانال برزخ تکریت ۱۱، دارای مطالب جذاب و شیوا در این زمینه می باشد.
از عزیزان عضو کانال شقایق ها استدعا دارد، به کانال برزخ تکریت هم مراجعه فرمایند.
کانال برزخ تکریت👇 👇 👇 👇
@barzakh_takrit
#کانال_شقایق_های_بی_نشان
@pow_rs
سربازِ جهاد تبیین
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿 قسمت:(۲۶۲) 💢فرار دانشجوئی (۵)💢 بالاخره بعد از مشورت به این نتیجه رسیدیم
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿
قسمت:(۲۶۳)
💢فرار دانشجوئی (۶)💢
هوا سرد بود و شیشۀ درهای عقب پایین بود راننده گفت: «ارفعوا الجام» یعنی شیشهها رو بالا بکشید. حواسم نبود اینو به فارسی ترجمه کردم و به بچهها گفتم میگه شیشهها رو بالا بکشید.!! راننده چشماش گِرد شد و ترسید و شروع کرد به التماس کردن که من عیالوارم، بدبختم به من رحم کنید. به سه راهی مندلی خانقین رسیدیم. راننده با التماس گفت: اگه میشه همینجا پیاده بشید من از یه مسیر دیگه میرم.چند تا نورافکن سهراه رو روشن کرده بود و یه نگهبان هم اونجا وایساده بود. نگهبان مشکوک شد و کمی به ما نزدیک شد. به راننده گفتم جلوتر برو. اون قدر جلو رفت که دیگه مطمئن شدیم نگهبان بیخیالمون شده و دنبالمون نمیاد. به راننده گفتم اوگف یعنی بایست. به بچهها هم گفتم پیاده شید. پیاده شدیم و ماشین رفت. نگهبانی که دم سه راه بود مقداری دنبالمون اومد و حتی ایست هم داد اما محل نذاشتیم و فاصلهمون رو بیشتر کردیم.
برنامه این بود که هیچگونه درگیری فیزیکی نداشته باشیم.
از بیراهه بهسمت مندلی راه افتادیم. بارون مسیر حرکتمون رو کاملا گِلی کرده بود و امکان حرکتِ سریع رو ازمون گرفته بود. دیگه هوا داشت روشن میشد. همینطور که از کنار جاده میدویدیم بازم یه گله سگ بهمون حمله کردن. پا به فرار گذاشتیم ولی وِلکن نبودن. به بچهها گفتم تنها راهش اینه که ما بهشون حمله کنیم با سنگ و کلوخ دنبالشون کردیم و اونا هم ترسیدن و در رفتن. مدتی راه رفتیم تا رسیدیم یه زیرگذر. نماز صبح رو همونجا خوندیم و کمی استراحت کردیم. دیگه نمیشد از کنار جاده رفت. بیابون هم گِلی بود و حرکتمون رو حسابی کُند میکرد. مشورت کردیم و هاشم یه استخاره انداخت و گفت بریم سرِ جاده و تا مندلی با ماشین بریم. رفتیم سر جاده. هوا روشن شده بود وهمه ی لباسامون گِلی بود. تا اینجا حدود ۱۵ کیلومتر از بیمارستان فاصله گرفته بودیم و تازه رسیده بودیم نزدیک سیم خاردارای اردوگاه ۱۸ بعقوبه.
احمد میگه:برای اولین بار بعد از سه سال و خوردهای از بیرون به اردوگاه نگاه میکردیم و این خیلی باشکوه بود.اولش یه ماشین نظامی رد شد ما سینهی جاده خوابیدیم تا ما رو نبینه.
این قصه ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین
@pow_ms
راوی: #احمد_چلداوی
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿
قسمت:(۲۶۴)
💢فرار دانشجوئی(۷)💢
ماشین بعدی یه تاکسی بود که با اشاره دست من ایستاد. دوباره جلو نشستم و بچهها عقب. تاکسی وارد یه پمپ بنزین شد مقداری از سر و وضع ما مشکوک شده بود و چون هوا هنوز گرگ و میش بود اومده بود نیز نور چراغهای پمپبنزین که ماها رو ورنداز کنه. با دیدن سر و وضع گِلیِمون شکش به یقین مبدل شد. راننده سریع ما رو به شهر بلدروز نزدیک مندلی رسوند و وارد یه ترمینال شد. به عربی گفت«کروه» یعنی کرایه. فکر اینجاش رو نکرده بودیم و هیچ پولی همراهمون نبود. پیاده شدیم و راه افتادیم. دنبالمون کرد و وِل نمیگرد و شروع کرد به دعوا و سر و صدا. بقیه رانندههای ترمینال هم با دیدن سر و وضعمون بهمون مشکوک شدن.
گفتم ما کارمندای بیمارستان بعقوبه هستیم که وسط راه آمبولانسمون چپ کرده و باید بریم از گِل درش بیاریم. یکی از رانندهها گفت من شما رو میرسونم مندلی. ما هم سوار ماشینش شدیم. دور و برمون پر شده بود از رانندههای ترمینال و منتظر مسافر بودن. توی اون شلوغی راننده تاکسی غیبش زد. ما با ماشین دوم راه افتادیم. کمی بعد جلوی دژبانی وایساد. نگاه کردم دیدم راننده تاکسی خودمون هم اونجاست. فهمیدیم که اونا با هم دست به یکی کردن و میخوان ما رو لو بِدن. دژبان دستور داد پیاده شیم. راننده تاکسی هنوز هم غر میزد و کرایه میخواست. منم مرتب میگفتم ما کارمندای بیمارستان بعقوبه هستیم، برید تلفن بزنید. هاشم و مسعود ساکت بودن و این سکوت شکآ اونا رو بیشتر میکرد. ما رو به اتاقی بردن. بیرون اومدیم که ببینیم اوضاع چطوره. چند نگهبان با کابل افتادن به جونمون. بازم سایه سنگین اسارت رو احساس میکردیم. بلافاصله تو یه لحظه تصمیمم رو گرفتم و با یه یا علی فرار کردم. هاشم هم از طرفی دیگه در رفت و پرید داخل یه نخلستان ولی یه لنگه کفشش که لیست بچه ها توش بود به سیم خاردار گیرکرد و جاموند. نگهبان پشت سر من داد میزد «اذبحک» یعنی سرتو می بُرّم. دژبان بهسمتم شلیک کرد، ولی تیرها بهم نخورد. در طول جاده روی شونه خاکی میدویدم. به یه تاکسی رسیدم که چند تا مسافر داشت و راننده در ماشین رو باز گذاشته بود. راننده رو هُل دادم و نشستم پشت فرمان ولی از بدشانسی من سویچ دست راننده بود. از اتومبیل پیاده شدم و با سرعت از دیوار نخلستانی که کنار جاده بود پریدم داخل باغ.
این قصه ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین
@pow_ms
راوی: #احمد_چلداوی
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿
قسمت؛(۲۶۵)
💢فرار دانشجوئی (۸)💢
دژبان ترسید بیاد داخل نخلستان و برگشت. توی مسیر هاشم رو دیدم. گفتم از مسعود چه خبر گفت: نتونست فرار کنه. دلم خیلی براش سوخت با خودم میگفتم در این مدت فرارِ ما او حتما داره کتک میخوره. شروع کردیم به دویدن و رسیدیم به برکهای که پر از گِل و جلبک بود. هاشم کمی آب خورد و به منم گفت بخورم. ولی من نتونستم. هاشم بلافاصله بالا اورد و حالش بد شد. مقداری دویدیم به یه دیوار فنسی رسیدیم از اون بالا رفتم و پریدم اون طرف. هاشم دستش شکسته بود نتونست بالا بیاد. اصلا متوجه هاشم نشدم هاشم داد زد احمد برگرد. برگشتم و با یه دست کمکش کردم و اونو بالا کشیدم. هاشم نتونست خودش رو نگه داره و از اون بالا با کمر خورد رو زمین. جای موندن نبود دوتایی شروع کردیم به دویدن. فاصله درختها با هم زیاد بود و راحت نمیتونستیم خودمون رو استتار کنیم. کل نخلستان توسط عراقیا محاصره شده بود. تصمیم گرفتیم خودمون رو دفن کنیم شاید اینجوری تا شب نتونن ما رو پیدا کنن. سطح زمین پر از شیار بود. تصمیم گرفتیم کفِ یکی از شیارها رو بکَنیم تا بتونیم خودمون رو داخلش زیر خس و خاشاکها پنهان کنیم. چیزی شبیه یه قبر کندیم و هر چه از دستم برمیومد از برگ و چوب و خاشاک روش ریختم و از هاشم هم خواستم همین کار رو بکُنه. قبرِ من خیلی خوب شده بود و کاملا پنهان شده بودم ولی مخفیگاه هاشم زیاد جالب نبود و چون دستش شکسته بود نتونست زیاد بکَنه و یه گودال کوچیک کند و توش قایم شد. مرتب زیر خس و خاشاکا ذکر میگفتیم.
بعثیا چند بار از بالای سرمون رد شدن ولی متوجه ما نشدن. فرماندهشون بهشدت عصبانی بود و داد و بیداد میکرد. ساعتی گذشت. نفسم داشت بند میومد و مرگ رو توی یه قدمی خودم میدیدم. راستش اگه دست خودم بود بین مرگ و اسارت حتما مرگ رو انتخاب میکردم، ولی همه چیز دست خدا بود. ناگهان یکی از نگهبانا متوجه هاشم شد و داد زد «واحدهم اهنا» یکیشون اینجاس. هاشم رو بیرون کشیدن و چون هاشم نزدیک من مخفی شده بود خیلی زود پیدام کردن و از زیر اون همه چوب و خاشاک وگِل کشیدنم بیرون. طبق معمول شروع کردم فیلم بازی کردن و خودم رو به مرگ زدم. هنوز کاملاً بیرونم نکشیده بودن که شروع کردن زدن.
این قصه ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین
@pow_ms
راوی: #احمد_چلداوی
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿
قسمت:(۲۶۶)
💢فرار دانشجوئی (۹)💢
چشمام رو بستم و خودمو به خدا سپردم. بهشدت میزدن ولی من اصلاً به روی خودم نمیآوردم. فرماندشون داد زد بابا این آدمه نزنین ببینیم مرده یا زندهاس.
سربازی نبضم گرفت و گفت «ایچذب حی» دروغ میگه زندهاس. فرمانده دستور داد منو داخل یه پتو پیچیدن و با خودشون بردن. توی جیبم لیست بلند بالایی از بچههای اردوگاه تکریت۱۱و بعقوبة۱۸ بود که میخواستم با خودم ببرم ایران. اگه دست عراقیا میافتاد شاید بهشدت اونا رو شکنجه میکردن. توی صندلی عقب همون تاکسی که رانندهش ما رو لو داده بود جام دادن و راه افتادن. برای چند دقیقه کاملا تنها بودم. بهترین فرصت برای نابود کردن لیست بود. سریع کاغذ رو پارهپاره کردم. میخواستم قورت بدم نشد دهانم خشک بود و پایین نمیرفت. ماشین قدیمی بود و سوراخایی کف ماشین وجود داشت و تکه کاغذها رو یکییکی انداختم پایین و خیالم راحت شد که حداقل فرار ما باعث دردسر برای بچهها نشده.
خیلی زود به مقصد رسیدیم. منو پتوپیچ کنار مسعود و هاشم انداختن و شروع کردن به کتکزدن. هاشم و مسعود رو بیشتر میزدن و اما تو کتکزدن من کمی احتیاط میکردن. یکی از سربازها منو میزد. فرمانده نهیش کرد که مبادا بمیره. گفت دروغ میگه همین الان داشت مثل غزال میدوید حالا چی شده که مثل مرده افتاده؟
یه کارگر مصری رو آوردن که نگهبان نخلستون بود. متهم به همکاری با ما شده بود که ما رو پنهان کرده مقداری کتکش زدن خودشو خیس کرد. حالا دیگه کمکم چشمامو باز میکردم و وانمود میکردم که تازه بههوش اومدم.
ازم پرسیدن این مصری با شما همکاری کرد. گفتم اصلاً ما اونو ندیدیم و نمیشناسیم از هاشم هم سؤال کردن اونم شجاعانه گفت: فرار کردن از دست شما مردانگی میخواد. منم یه مردَم. این بیچاره هیچ خبری از ما نداشت. مدتی گذشت داشت باورشون میشد که حالم خیلی خرابه و دارم میمیرم به همین خاطر یه آمبولانس اوردن و با مراقبتهای ویژة امنیتی منتقلم کردن بیمارستان.
هنوز چند دقیقه از شهر بلدروز دور نشده بودیم که ماشین از یه مسیر فرعی و خاکی رفت و وارد یه بیمارستان صحرایی شد. نگهبانا با خشونت برانکارد رو بلند کردن و با فحش و ناسزا بُردنم داخل. بهخاطر سهلانگاری در مراقبت از ما بیچارهها بهشدت تنبیه شده بودن و دقِ دلشون رو روی من خالی میکردن. پزشکیار وقتی خشونت اونا رو دید فریاد زد این چه رفتاریه مگه نمیبینید حالش خرابه؟ و بعد یه سُرم قندی به من وصل کرد.
این قصه ادامه دارد✅
روای: احمد چلداوی
#کانال_جهاد_تبیین
@pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿
قسمت:(۲۶۷)
💢فرار دانشجوئی (۱۰)💢
احمد چلداوی میگه:
حوالی ظهر منو بهسمت «ردهه السجن» همون بیمارستانِ بعقوبه که از اون فرار کرده بودیم بردن. داخل اتوبوس نماز ظهر و عصرم رو خوندم. به بیمارستان که رسیدیم دو سرباز اومدن و جفت دستام رو با دستبند به تخت بستن و یکیشون همون نجِم بود که از دستش فرار کرده بودیم و بهخاطر فرار ما حسابی تنبیه شده بود. نجم حسابی از خجالت ما درومد.
با تموم وجود با کابل و هر چه دستش میومد میزد و یه نگهبان دیگه هم که توی بیمارستان با ما خوشرفتاری کرده بود و زورش میومد که ما قدرنشناسی کردیم به کمک نجم اومد و با بیرحمی تموم حتی بدتر از نجم و به قصد کشت میزد. روی تخت دراز کشیده بودم و دستام هم که به تخت قفل بود و هیچ عکسالعملی نمیتونستم انجام بدم. داشتم از هوش میرفتم که یه اسپری آوردن و داخل بینیم اسپری زدن. داشتم خفه میشدم و چند بار تکرار کرد. احساس کردم قصد داره منو بکشه و کارو تموم کنه، لذا با تموم وجود داد زدم که بقیه نگهبانا متوجه بشن و بریزن داخل و این ترفند من جواب داد. شب که شد با همون حال نمازم رو خوندم. فردای همون شب ما رو به ملحق اردوگاه ۱۸ منتقل کردن و اونجا هم حسابی بساط شکنجه بر پا بود. هاشم و مسعود رو هم آوردن. دیگه فیلم بازی کردن فایده نداشت فقط سعی میکردیم نقاط حساس بدنمون ضربه نخوره که لااقل زنده بمونیم. بعد از کلی شکنجه ما رو بردن به قلعه یعنی همونجایی که با بقیه بچهها بودیم و از اونجا رفته بودیم بیمارستان.
💫حال و هوای داخل قلعه* 👇
اجازه بدید موقتاً ادامه داستان رو از حال و هوای داخل قلعه رو خودم براتون بگم. شب اولی که بچهها فرار کردن. هیچ خبری نبود و تا روشن شدنِ هوا خود عراقیا هم متوجه نشده بودن. ولی با روشن شدن هوا و با دیدنِ جای خالی بچهها در بیمارستان، اردوگاه شده بود مثل صحنه عملیات و عراقیا با اضطراب و عجله دستهدسته میومدن و میرفتن. همین که خبر فرار سه نفر توی زندانِ قلعه پیچید سریع همه ما رو فرستادن داخل اتاقامون و درها رو قفل کردن.
این قصه ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین
@pow_ms
راوی: #احمد_چلداوی