🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿
قسمت:(۲۷۲)
💢روزهای سخت دانشجویان فراری(۴)💢
یه روز طبق معمول چشمامون رو بستن و گفتن خیلی سریع آماده شید میخوایم ببریمتون بغداد. تا در یه دادگاه نظامی محاکمه بشید. همه اعضای دادگاه نظامی بودن. ما سه نفر نشوندن روی زمین و متهمین(نگهبانای عراقی) داخل یه قفسه آهنی به بلندی تقریبا ۷۰ سانت مثل گله گوسفند جا داده بودن. اونا کسانی بودن که در شب فرار ما در بیمارستان بودن و مسئولیتی داشتن. متهم اصلی نجم همون نگهبان شکنجهگر بود که به قصد کشت ما رو شکنجه کرده بود و میخواست با اسپری منو خفه کنه.
قاضی از من پرسید کسی از این جماعت با شما همکاری داشت؟
یاد شکنجههای بیرحمانۀ نجم افتادم. حالا وقت انتقام بود و با یه کلمهی بله میرفت پای چوبه اعدام و بقیه هم به زندانهای طولانی محکوم میشدن، ولی وجدانم قبول نکرد و یاد این حدیث افتادم که «النجاه فیالصدق» گفتم نه هیچکدوم از اینا خبر نداشتن و هاشم و مسعود هم همین رو گفتن. بعد از شور و مشورت برای نجم و بقیه ۹ ماه زندان مشخص شد که با التماس و پادرمیونی یکی از افسرهای بعثی که میگفت قربان اینا زن و بچه دارن و عائله شهدا«کشتههای عراقی» هستن به ۶ ماه تقلیل پیدا کرد.
بعد از صدور حکم و اتمام دادگاه، قاضی که یه سرتیپ بود با غرور رو به اطرافیاش کرد و گفت: سربازهای خمینی همه بیسواد هستن و اینا رو که میبینید و عاشق خمینی هستن، شرط میبندم که بیسوادن و روشو به من کرد و پرسید: چند کلاس سواد داری؟ گفتم دانشجوی سال سوم رشته مهندسی برقِ دانشگاه علم و صنعت ایران هستم. از عصبانیت صورتش قرمز شد و داشت منفجر میشد. توی همین حال با اشاره به مسعود و هاشم گفتم قربان این دو نفر هم دانشجو هستن. با عصبانیت گفت: گم شید و دستور داد ما رو از دادگاه بیرون انداختن. اون روز بجای حس انتقام، خداوند رحمت و عفو رو در دل ما قرار داد و باعث شد صداقت ما اون نگونبختا رو نجات بده و اعدام از سرشون گذشت.
دوباره ما رو سوار کردن و برگردوندن به اردوگاه تکریت ۱۱ و تا زمان آزادی در اونجا موندیم.
راوی: #احمد_چلداوی
این قصه ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین
@pow_ms
هدایت شده از 🇮🇷پایگاه تحلیلی تبیین 🇮🇷
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿
قسمت: (۲۶۰)
💢 فرار دانشجوئی(۳)💢
احمد چلداوی میگه:
من شروع کردم به تهیه یه مایع خونی و اون رو داخل دهانم گذاشتم و بچهها با سرو صدا پرستار رو صدا زدن تا پرستار اومد من بالا آوردم و دیدن صحنه استفراغ خونی حسابی پرستار رو وحشت زده کرد و پزشک رو خبر کرد و سریع دستور اعزام فوری به بیمارستان بعقوبه صادر شد. همون شب حاج آقا باطنی و مسعود ماهوتچی و هاشم انتظاری هم موفق شدن و چهارتایی به بیمارستان بعقوبه اعزام شدیم. رسول چیتگری و مصطفی هم بعدا اعزام شدن. حالا تیم کامل فرار داخل بیمارستان بعقوبه جمع شده بودیم.
مصطفی تهدید به عمل جراحی شد و مجبور شد فیلم بازی کردن رو کنار بذاره و برگشت به قلعه.
رسول که فیلمش درد آپاندیس بود رو عمل کردن و آپاندیس سالمش رو برداشتن. داستان جراحی رسول خیلی جالبه!
و اما داستان رسول چیتگری: رسول چیتگری از بچههای همدان بود. با هر دوز و کلکی که بود تونست عراقیا رو فریب بده و با داد و فریاد نشون میداد که آپاندیسش در شرایط بحرانی قرار داره و اگه عملش نکنن میترکه و میمیره. رسول با تمارض و زیرکی تونسته بود موافقت اونا رو برای اعزام بگیره. بچهها ریخته بودن دورش که رسول احتیاج به عمل آپاندیس داره و باید سریع به بیمارستان اعزام بشه.
بالاخره رسول رو شبونه از آسایشگاه به درمانگاه اردوگاه و بعدش به بیمارستان بردن. ما منتظر خبر فرار ایشون و بقیه بودیم که بعد از چند روز در اردوگاه باز شد و رسول با شکم بخیه شده و یه جفت عصا وارد شد. بچهها دورشو گرفتن. چی شد؟ چرا اینجوری شدی. گفت: از من میپرسید چی شده ! از خودتون بپرسید.منو مریض کردید و فرستادید بیمارستان، خدا بگم چیکارتان کنه، ببینید منو به چه روزی انداختید!
میگفت: منو بردن بیمارستان و خودم رو به شدت به مریضی زدم ، اینجام درد داره ، دارم میمیرم، یکی به دادم برسه، دکتر دلش سوخت و دستور بستری و عمل رو صادر کرد. اومد بالای سرم و گفت:چه دردی داری؟ گفتم : وسط شکمم درد می کنه ، بعضی از وقتا کم و زیاد میشه، الان هم درد اومده پایین سمت راستم!
این قصه ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین
@pow_ms
راوی: #احمد_چلداوی
هدایت شده از 🇮🇷پایگاه تحلیلی تبیین 🇮🇷
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿
قسمت:(۲۶۱)
💢 فرار دانشجوئی (۴)💢
دکتر گفت : تهوع و استفراغ هم داری؟ گفتم :حالت تهوع دارم ، اما استفراغ نه! گفت: باید ازت آزمایش خون بگیرم. داشت قضیه جدی میشد و منم خوشحال بودم که در آزمایش مشخص میشه که بیماری خاصی ندارم و نیاز به عمل ندارم. با چهار تا قرص و کپسول تموم میشه میره پی کارش. آزمایش گرفته شد و نتیجه رو به دکتر نشون دادن. دکتر به من گفت : وضعیتت الان چطوره؟
گفتم: الحمدالله بهترم.
گفت: ولی آزمایش چیز دیگهای رو نشان میده! باید حتما عمل بشی.
خدایا! چه غلطی کردم.! رسول میگفت هر چه گفتم: دکتر دارم بهتر میشم، شاید دل دردم مربوط به معده باشه، شاید مال ... فایده نداشت و بساط اتاق عمل آماده شد و منو با یه برانکارد بردن تو اتاق عمل! هر چه التماس کردم که خوبم، بهترم، بابا ولم کنید ، میخواید چند تا پشتک وارو بزنم. ببینید که من چیزیم نیست. فِکر میکردن از عمل میترسم و گوششون بدهکار نبود. سوزن بیهوشی رو فرو کردن و حالا هم در خدمت شما هستم. رسول میگفت: مردهشورش ببره این دکتر رو که هیچی حالیش نبود و الکیالکی آپاندیس من بیچاره رو برداشت . فرار که نکردم هیچی با شکم پاره برگشتم. حالا اگه فرمایش دیگهای نیست برید گم شید میخوام برم استراحت کنم!.😂
احمد چلداوی میگه: دو نفر از تیم فرار خارج شدن و موندیم ۴ نفر. به آقای باطنی گفتن که آماده عمل جراحی فتق بشه. ایشون قبول نکرد و گفت من میتونم درد رو تحمل کنم و نیاز به عمل جراحی نیست و ایشون رو هم برگردوندن قلعه. سه نفر از اعضای تیمِ ۶ نفره مرخص شدن و موندیم ما سه نفر. هاشم انتظاری، مسعود ماهوتچی و من. مونده بودیم عملیات رو ادامه بدیم یا بیخیال بشیم. لیست بلند بالایی از اسامی بچههای مفقودالاثر داشتیم که میخواستیم با خودمون به ایران ببریم. یه سال و نیم از پذیرش قطعنامه ۵۹۸ گذشته بود ولی همچنان عراق از دادن لیست اسرای مفقود به صلیب امتناع می کرد و معلوم نبود چه خیالی برامون در سر دارن.
این قصه ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین
@pow_ms
راوی: #احمد_چلداوی
هدایت شده از 🇮🇷پایگاه تحلیلی تبیین 🇮🇷
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿
قسمت:(۲۶۲)
💢فرار دانشجوئی (۵)💢
بالاخره بعد از مشورت به این نتیجه رسیدیم که سهنفره نقشه عملیاتِ فرار رو عملی کنیم. روز ۲۱ بهمن ۶۸ رو برای فرار انتخاب کردیم. شبها نگهبانا دستمون رو با دستبند به تخت قفل میکردن. ما هم مرتب نگهبان رو صدا میزدیم و از خواب بیدار میکردیم و برای دستشویی باز میکردن. دیگه نگهبانا عاصی شده بودن و تصمیم گرفتن که برای راحتی خودشون دستامون رو باز بذارن تا هر وقت نیاز به دستشویی داشتیم خودمون بریم و مزاحم خواب اونا نشیم. این فرصت خوبی رو برامون فراهم کرد تا بدون ور رفتن برای باز کردن دستبند بتونیم راحتتر نقشة فرار رو ادامه بدیم. مقداری خوابیدم و منتظر موندیم تا نگهبانا و سایر بچههای بستری شده خواب برن. بعد از اینکه کاملا مطمئن شدیم همه خوابن پا شدیم، غافل از اینکه نزدیک صبح شده بود و چون ما ساعت در اختیار نداشتیم نمیدونستیم چه ساعتی از شبه.
هنوز مردد بودم و بین موندن در اسارت یا آزادی و در صورت گیرافتادن اعدام، باید یکی رو انتخاب میکردم. هاشم گفت: منتظر چی هستی راه بیفت بالاخره تصمیمم رو گرفتم و بسمالله گفتیم و از اتاق زدیم بیرون . هنوز چند قدمی نرفته بودیم که دستهای از سربازها سرِ راهمون سبز شدن. سریع رفتیم کنار یه درخت و در تاریکی قایم شدیم تا نگهبانا رد شدن و به راهمون ادامه دادیم. از سیم خاردارهای انتهای بیمارستان به هر زحمتی بود رد شدیم. کمی زخمی شدیم، ولی اصلا برامون مهم نبود شوق آزادی زخمها رو التیام میداد. از سیم خاردار که رد شدیم تازه متوجه شدیم وسط یه پادگان بزرگ نظامی هستیم. از مسیری که حدس میزدیم بهسمت بعقوبه هست راه افتادیم و حدسمون درست بود. چیزی نگذشت که یه گله سگ دنبالمون کردن. پا به فرار گذاشتیم، ولی دستبردار نبودن و پارس میکردن و چیزی نمونده بود لو بریم. بهناچار با سنگ دنبال سگها دویدیم و اونا ترسیدن و فرار کردن. به یه ردیف سیم خاردار دیگه رسیدیم و با چه مصیبتی از اون رد شدیم.
از دور جادهای رو دیدیم که ماشینها در حال رفت و اومد بودن و مطمئن شدیم راه رو درست اومدیم. از عرض جاده عبور کردیم و کمی صبر کردیم تا یه اتومبیل اومد. دست بلند کردیم و اونم وایساد. من چون عرب بودم جلو نشستم و هاشم و مسعود هم نشستن ردیف عقب. سلام کردم و با عربی از راننده خواستم که ما رو به شهر مندلی ببره. نگاهی به ساعت ماشین کردم دیدم حدود ساعت ۴ یا ۵ صبح بود. مغزم سوت کشید. کمتر از یه ساعت به طلوع آفتاب مونده بود. سرم رو برگردوندم عقب. هاشم یه تیغ جراحی رو نشونم داد و اشاره به راننده کرد، یعنی بزنمش؟. با اشاره ابرو گفتم نه.
این قصه ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین
@pow_ms
راوی: #احمد_چلداوی
هدایت شده از 🇮🇷پایگاه تحلیلی تبیین 🇮🇷
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿
قسمت:(۲۶۳)
💢فرار دانشجوئی (۶)💢
هوا سرد بود و شیشۀ درهای عقب پایین بود راننده گفت: «ارفعوا الجام» یعنی شیشهها رو بالا بکشید. حواسم نبود اینو به فارسی ترجمه کردم و به بچهها گفتم میگه شیشهها رو بالا بکشید.!! راننده چشماش گِرد شد و ترسید و شروع کرد به التماس کردن که من عیالوارم، بدبختم به من رحم کنید. به سه راهی مندلی خانقین رسیدیم. راننده با التماس گفت: اگه میشه همینجا پیاده بشید من از یه مسیر دیگه میرم.چند تا نورافکن سهراه رو روشن کرده بود و یه نگهبان هم اونجا وایساده بود. نگهبان مشکوک شد و کمی به ما نزدیک شد. به راننده گفتم جلوتر برو. اون قدر جلو رفت که دیگه مطمئن شدیم نگهبان بیخیالمون شده و دنبالمون نمیاد. به راننده گفتم اوگف یعنی بایست. به بچهها هم گفتم پیاده شید. پیاده شدیم و ماشین رفت. نگهبانی که دم سه راه بود مقداری دنبالمون اومد و حتی ایست هم داد اما محل نذاشتیم و فاصلهمون رو بیشتر کردیم.
برنامه این بود که هیچگونه درگیری فیزیکی نداشته باشیم.
از بیراهه بهسمت مندلی راه افتادیم. بارون مسیر حرکتمون رو کاملا گِلی کرده بود و امکان حرکتِ سریع رو ازمون گرفته بود. دیگه هوا داشت روشن میشد. همینطور که از کنار جاده میدویدیم بازم یه گله سگ بهمون حمله کردن. پا به فرار گذاشتیم ولی وِلکن نبودن. به بچهها گفتم تنها راهش اینه که ما بهشون حمله کنیم با سنگ و کلوخ دنبالشون کردیم و اونا هم ترسیدن و در رفتن. مدتی راه رفتیم تا رسیدیم یه زیرگذر. نماز صبح رو همونجا خوندیم و کمی استراحت کردیم. دیگه نمیشد از کنار جاده رفت. بیابون هم گِلی بود و حرکتمون رو حسابی کُند میکرد. مشورت کردیم و هاشم یه استخاره انداخت و گفت بریم سرِ جاده و تا مندلی با ماشین بریم. رفتیم سر جاده. هوا روشن شده بود وهمه ی لباسامون گِلی بود. تا اینجا حدود ۱۵ کیلومتر از بیمارستان فاصله گرفته بودیم و تازه رسیده بودیم نزدیک سیم خاردارای اردوگاه ۱۸ بعقوبه.
احمد میگه:برای اولین بار بعد از سه سال و خوردهای از بیرون به اردوگاه نگاه میکردیم و این خیلی باشکوه بود.اولش یه ماشین نظامی رد شد ما سینهی جاده خوابیدیم تا ما رو نبینه.
این قصه ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین
@pow_ms
راوی: #احمد_چلداوی
هدایت شده از 🇮🇷پایگاه تحلیلی تبیین 🇮🇷
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿
قسمت:(۲۶۴)
💢فرار دانشجوئی(۷)💢
ماشین بعدی یه تاکسی بود که با اشاره دست من ایستاد. دوباره جلو نشستم و بچهها عقب. تاکسی وارد یه پمپ بنزین شد مقداری از سر و وضع ما مشکوک شده بود و چون هوا هنوز گرگ و میش بود اومده بود نیز نور چراغهای پمپبنزین که ماها رو ورنداز کنه. با دیدن سر و وضع گِلیِمون شکش به یقین مبدل شد. راننده سریع ما رو به شهر بلدروز نزدیک مندلی رسوند و وارد یه ترمینال شد. به عربی گفت«کروه» یعنی کرایه. فکر اینجاش رو نکرده بودیم و هیچ پولی همراهمون نبود. پیاده شدیم و راه افتادیم. دنبالمون کرد و وِل نمیگرد و شروع کرد به دعوا و سر و صدا. بقیه رانندههای ترمینال هم با دیدن سر و وضعمون بهمون مشکوک شدن.
گفتم ما کارمندای بیمارستان بعقوبه هستیم که وسط راه آمبولانسمون چپ کرده و باید بریم از گِل درش بیاریم. یکی از رانندهها گفت من شما رو میرسونم مندلی. ما هم سوار ماشینش شدیم. دور و برمون پر شده بود از رانندههای ترمینال و منتظر مسافر بودن. توی اون شلوغی راننده تاکسی غیبش زد. ما با ماشین دوم راه افتادیم. کمی بعد جلوی دژبانی وایساد. نگاه کردم دیدم راننده تاکسی خودمون هم اونجاست. فهمیدیم که اونا با هم دست به یکی کردن و میخوان ما رو لو بِدن. دژبان دستور داد پیاده شیم. راننده تاکسی هنوز هم غر میزد و کرایه میخواست. منم مرتب میگفتم ما کارمندای بیمارستان بعقوبه هستیم، برید تلفن بزنید. هاشم و مسعود ساکت بودن و این سکوت شکآ اونا رو بیشتر میکرد. ما رو به اتاقی بردن. بیرون اومدیم که ببینیم اوضاع چطوره. چند نگهبان با کابل افتادن به جونمون. بازم سایه سنگین اسارت رو احساس میکردیم. بلافاصله تو یه لحظه تصمیمم رو گرفتم و با یه یا علی فرار کردم. هاشم هم از طرفی دیگه در رفت و پرید داخل یه نخلستان ولی یه لنگه کفشش که لیست بچه ها توش بود به سیم خاردار گیرکرد و جاموند. نگهبان پشت سر من داد میزد «اذبحک» یعنی سرتو می بُرّم. دژبان بهسمتم شلیک کرد، ولی تیرها بهم نخورد. در طول جاده روی شونه خاکی میدویدم. به یه تاکسی رسیدم که چند تا مسافر داشت و راننده در ماشین رو باز گذاشته بود. راننده رو هُل دادم و نشستم پشت فرمان ولی از بدشانسی من سویچ دست راننده بود. از اتومبیل پیاده شدم و با سرعت از دیوار نخلستانی که کنار جاده بود پریدم داخل باغ.
این قصه ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین
@pow_ms
راوی: #احمد_چلداوی
هدایت شده از 🇮🇷پایگاه تحلیلی تبیین 🇮🇷
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿
قسمت؛(۲۶۵)
💢فرار دانشجوئی (۸)💢
دژبان ترسید بیاد داخل نخلستان و برگشت. توی مسیر هاشم رو دیدم. گفتم از مسعود چه خبر گفت: نتونست فرار کنه. دلم خیلی براش سوخت با خودم میگفتم در این مدت فرارِ ما او حتما داره کتک میخوره. شروع کردیم به دویدن و رسیدیم به برکهای که پر از گِل و جلبک بود. هاشم کمی آب خورد و به منم گفت بخورم. ولی من نتونستم. هاشم بلافاصله بالا اورد و حالش بد شد. مقداری دویدیم به یه دیوار فنسی رسیدیم از اون بالا رفتم و پریدم اون طرف. هاشم دستش شکسته بود نتونست بالا بیاد. اصلا متوجه هاشم نشدم هاشم داد زد احمد برگرد. برگشتم و با یه دست کمکش کردم و اونو بالا کشیدم. هاشم نتونست خودش رو نگه داره و از اون بالا با کمر خورد رو زمین. جای موندن نبود دوتایی شروع کردیم به دویدن. فاصله درختها با هم زیاد بود و راحت نمیتونستیم خودمون رو استتار کنیم. کل نخلستان توسط عراقیا محاصره شده بود. تصمیم گرفتیم خودمون رو دفن کنیم شاید اینجوری تا شب نتونن ما رو پیدا کنن. سطح زمین پر از شیار بود. تصمیم گرفتیم کفِ یکی از شیارها رو بکَنیم تا بتونیم خودمون رو داخلش زیر خس و خاشاکها پنهان کنیم. چیزی شبیه یه قبر کندیم و هر چه از دستم برمیومد از برگ و چوب و خاشاک روش ریختم و از هاشم هم خواستم همین کار رو بکُنه. قبرِ من خیلی خوب شده بود و کاملا پنهان شده بودم ولی مخفیگاه هاشم زیاد جالب نبود و چون دستش شکسته بود نتونست زیاد بکَنه و یه گودال کوچیک کند و توش قایم شد. مرتب زیر خس و خاشاکا ذکر میگفتیم.
بعثیا چند بار از بالای سرمون رد شدن ولی متوجه ما نشدن. فرماندهشون بهشدت عصبانی بود و داد و بیداد میکرد. ساعتی گذشت. نفسم داشت بند میومد و مرگ رو توی یه قدمی خودم میدیدم. راستش اگه دست خودم بود بین مرگ و اسارت حتما مرگ رو انتخاب میکردم، ولی همه چیز دست خدا بود. ناگهان یکی از نگهبانا متوجه هاشم شد و داد زد «واحدهم اهنا» یکیشون اینجاس. هاشم رو بیرون کشیدن و چون هاشم نزدیک من مخفی شده بود خیلی زود پیدام کردن و از زیر اون همه چوب و خاشاک وگِل کشیدنم بیرون. طبق معمول شروع کردم فیلم بازی کردن و خودم رو به مرگ زدم. هنوز کاملاً بیرونم نکشیده بودن که شروع کردن زدن.
این قصه ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین
@pow_ms
راوی: #احمد_چلداوی
هدایت شده از 🇮🇷پایگاه تحلیلی تبیین 🇮🇷
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿
قسمت:(۲۶۷)
💢فرار دانشجوئی (۱۰)💢
احمد چلداوی میگه:
حوالی ظهر منو بهسمت «ردهه السجن» همون بیمارستانِ بعقوبه که از اون فرار کرده بودیم بردن. داخل اتوبوس نماز ظهر و عصرم رو خوندم. به بیمارستان که رسیدیم دو سرباز اومدن و جفت دستام رو با دستبند به تخت بستن و یکیشون همون نجِم بود که از دستش فرار کرده بودیم و بهخاطر فرار ما حسابی تنبیه شده بود. نجم حسابی از خجالت ما درومد.
با تموم وجود با کابل و هر چه دستش میومد میزد و یه نگهبان دیگه هم که توی بیمارستان با ما خوشرفتاری کرده بود و زورش میومد که ما قدرنشناسی کردیم به کمک نجم اومد و با بیرحمی تموم حتی بدتر از نجم و به قصد کشت میزد. روی تخت دراز کشیده بودم و دستام هم که به تخت قفل بود و هیچ عکسالعملی نمیتونستم انجام بدم. داشتم از هوش میرفتم که یه اسپری آوردن و داخل بینیم اسپری زدن. داشتم خفه میشدم و چند بار تکرار کرد. احساس کردم قصد داره منو بکشه و کارو تموم کنه، لذا با تموم وجود داد زدم که بقیه نگهبانا متوجه بشن و بریزن داخل و این ترفند من جواب داد. شب که شد با همون حال نمازم رو خوندم. فردای همون شب ما رو به ملحق اردوگاه ۱۸ منتقل کردن و اونجا هم حسابی بساط شکنجه بر پا بود. هاشم و مسعود رو هم آوردن. دیگه فیلم بازی کردن فایده نداشت فقط سعی میکردیم نقاط حساس بدنمون ضربه نخوره که لااقل زنده بمونیم. بعد از کلی شکنجه ما رو بردن به قلعه یعنی همونجایی که با بقیه بچهها بودیم و از اونجا رفته بودیم بیمارستان.
💫حال و هوای داخل قلعه* 👇
اجازه بدید موقتاً ادامه داستان رو از حال و هوای داخل قلعه رو خودم براتون بگم. شب اولی که بچهها فرار کردن. هیچ خبری نبود و تا روشن شدنِ هوا خود عراقیا هم متوجه نشده بودن. ولی با روشن شدن هوا و با دیدنِ جای خالی بچهها در بیمارستان، اردوگاه شده بود مثل صحنه عملیات و عراقیا با اضطراب و عجله دستهدسته میومدن و میرفتن. همین که خبر فرار سه نفر توی زندانِ قلعه پیچید سریع همه ما رو فرستادن داخل اتاقامون و درها رو قفل کردن.
این قصه ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین
@pow_ms
راوی: #احمد_چلداوی
هدایت شده از 🇮🇷پایگاه تحلیلی تبیین 🇮🇷
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿
قسمت(۲۶۸)
💢فرار نافرجام دانشجویان 💢
از بِدو برس نگهبانا متوجه شدیم که اتفاقی افتاده. کمکم بو بردیم که بچهها فرار کردن. همه خوشحال بودیم که بالاخره سه نفر تونستن فرار کنن و لیست و اسامی بقیه رو ببرن ایران و حداقل ایران بدونه ما بیش از سه ساله که اسیر هستیم. روز اول فقط مدت کوتاهی برای دستشویی درها رو باز کردن و خیلی سریع دوباره فرستادنمون داخل و خیلی معطل آمارگیری نشدن.
دعا میکردیم بچهها موفق بشن و بسلامت به ایران برسن. هزار جور شایعه داخل اردوگاه پیچیده بود و هر کسی چیزی میگفت. شب که شد بعثیا خبر دستگیری بچهها رو اعلام کردن، ولی چون خبری از آوردن بچهها نبود فکر کردیم دروغ میگن و میخوان روحیه ما رو خراب کنن. روز دوم که جنب و جوش کمتر شده بود و بچهها توی بیمارستان صحرایی و بعقوبه بودن. دودل شدیم و از آرامش حاکم بر اردوگاه داشت باورمون میشد که بچهها رو گرفتن، ولی هنوز امیدوارم بودیم که شاید موفق شده و رفته باشن، ولی متاسفانه شب دوم که در اردوگاه باز شد و تعداد زیادی نگهبان داشتن افرادی رو میزدن و صدای بچهها بگوشمون رسید، انگار دوباره همهمون اسیر شدیم و دیگه فقط برای سلامتی و زنده موندن بچههای فراری دعا میکردیم. نامردها بچهها رو به در و دیوار میکوبیدن و با کابل میزدن. اون شب یکی از وحشیانهترین شکنجههایی صورت گرفت که شاید در طول دوران اسارت بیسابقه و یا حداقل کم سابقه بود. همه نگران بودیم مبادا احمد و مسعود و هاشم نتونن زیر شکنجه دوام بیارن و شهید بشن. همه یهپارچه، برای زنده موندنشون دست به دعا بلند کرده بودیم. شاید آوردن موقتشون به قلعه و اون رفتار وحشیانه با اونا برای این بود که به ما نشون بدن این عاقبت کسانیه که بخوان اقدام به فرار بکنن.
این قصه ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین
@pow_ms
راوی: #احمد_چلداوی
هدایت شده از 🇮🇷پایگاه تحلیلی تبیین 🇮🇷
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿
قسمت:(۲۷۰)
💢روزهای سخت دانشجویان فراری (۲)💢
بعد از چند روز منتقلمون کرد اتاقی نزدیک همون بیمارستان که ازش فرار کرده بودیم. اونجا بشدت فلک شدیم و تا سر حد مرگ شکنجهمون کردن طوریکه من کاملا بیحال شدم. صبح بیحرکت بودم رفتن پرستار آوردن و یه سُرم به من وصل شد و مقداری حال اومدم. مسعود و هاشم رو شب قبلش از پیش من برده بودن و من براشون نگران بودم. بعد از مدتی دوتاشون رو آوردن. مدت زیادی توی همون اتاق ردهه بودیم. یه روز روی یکی از ظرفهای غذا«قُصعه» کلماتی رو حک کردیم و برای بچههای قلعه پیام فرستادم. بعد از مدتی جواب پیام اومد و مطمئن شدیم بچهها از زنده بودنمون با خبر شدن. بعد از چند روز یه دست لباس تمیز برامون اوردن و سوار یه ماشینمون کردن. سه چهار ساعت تو راه بودیم. متوجه شدیم که برمون گردوندن اردوگاه تکریت ۱۱ و انداختنمون داخل سلولهای انفرادی.
شب یکی از نگهبانها اومد و ما رو بشارت داد به شکنجههای فردا. دوباره برگشته بودیم به اردوگاه مخوف تکریت 11 با اون نگهبانها و شکنجهگرای معروف و سنگدل. من و مسعود رو هر کدوم تو یه سلول انداختن و هاشم رو بخاطر شکستگی دست تو راهرو رها کردن و رفتن. همین برای ما شد یه نعمت. هاشم وقتی مطمئن شد دیگه نگهبانا برنمیگردن اومد در سلول من و مسعود رو وا کرد و سه نفری شروع کردیم به بحث و نقشه کشیدن. قرار شد خودمون رو به مریضی بزنیم. من با استفراغ خونی و اونا با اسهال خونی. هماهنگ کردیم که وقتی درها وا شد من وانمود کنم نمیتونم بیرون برم و هاشم بگه که حالش خرابه. داخل سلول بشدت بوی تعفن میداد و بعثیا حاضر نبودن بیان تو و منو ببرن. هاشم و مسعود رو فرستادن و اونا هم زیر بغلمرو گرفتن و کشیدن بیرون. قبلش زبونمرو گاز گرفته بودم و دهنم پر از خون بود و مقداری شوربا هم کردم توی دهانم و به محض اینکه بچهها منو بیرون آوردن شروع کردم به استفراغ خونی تصنعی و خودمرو انداختم. مقداری زدن دیدن بیفایدهس. فرمانده گفت «هذا دا ایموت راح نبتلی خابروا الدکتور» بابا این داره میمیره حالا گرفتار میشیم برید دکتر رو خبرکنید. نقشهم گرفته بود و آخرش منتقلم کردن بیمارستان بدون اینکه شکنجه بشم. فقط چند تا لگد و کابل خوردم. یه هفته بستری شدم و بعدش به لطف خدا واقعاً مریض شدم و یه هفته دیگه تمدید شد. توی اون شرایط مریضی نعمت بزرگی بود و منو از مرگ نجات میداد.
راوی: #احمد_چلداوی
این قصه ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین
@pow_ms
هدایت شده از 🇮🇷پایگاه تحلیلی تبیین 🇮🇷
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿
قسمت(۲۷۱)
💢روزهای سخت دانشجویان فراری (۳)💢
بعد از دو هفته از بیمارستان ترخیص شدم، اما دوباره یه فیلم جدی رو بازی کردم تا رسیدم نزدیک اردوگاه مقداری شربت سفید رنگ آلومنیوم.ام.جی رو که از قبل ریخته بودم توی دهانم بالا آوردم. نگهبان اردوگاه گفت اینکه خوب نشده چرا آوردینش اینجا؟ بُردنم اتاق «ردهه». بهیاری اردوگاه و دکتر دستور داد همونجا بستری بشم. مقداری خورش کرفس خوردم و مبتلا به اسهال شدم و دوباره اعزام شدم بیمارستان. خلاصه با دوز و کلکی که بود یه ماه بدون شکنجه در بیمارستان بستری شدم و هاشم و مسعود رو هم بخاطراسهال خونی بستری کرده بودن. بعد از یه ماه منتقل شدیم به انفرادی. هر روز از سلول میبردنمون بیرون توی هواخوری مقداری کتک میزدن و دیگه اینقدر کتک خورده بودیم پوستمون کلفت شده بود و اگه روزی اتفاقی کتک نمیخوردیم تعجب میکردیم. تقریبا تموم بهار رو توی اون انفرادی سر کردیم و ماه رمضان سال ۶۹ رو هم کامل توی سلول انفرادی بودیم.
برای وقت گذرونی داخل سلول با مسعود و هاشم ریاضی کار میکردم. زمین کاغذمون بود و قلم هم یه تکه چوب بود که کمی پارچه سرش بسته بودم و داخل آب می زدم و انتگرال میکشیدم. ولی تا مسئله به انتها میرسید اولش بخار میشد. آخرش نشد یه مسئله رو کامل روی زمین بکشم و به انتها برسه تازه حالا قدرِ مداد و دفتر رو میدونستیم. تموم این مدت چند ماه ما رنگ حموم به خودمون ندیدیم. گاهی که نیاز به غسل پیدا میکردیم. در اوقاتیکه میبردنمون توالت سریع به نیت غسل سرمون رو زیر شیر میگرفتیم و بقیه غسل رو با یه لیوان آب و یه تکه اسفنج داخل سلول انجام میدادیم. چند ماه بعد ما رو به اتاقکی در مجاورت انفرادی منتقل کردن که حدود نه متر مربع بود و این برای ما به نسبت انفرادی، بهشت بود. بعد از مدتی منتقلِمون کردن به زندانِ ملحق تکریت ۱۱ و اونجا اوضاع کمکم عادی شد.
این قصه ادامه دارد✅
راوی: #احمد_چلداوی
#کانال_جهاد_تبیین
@pow_ms
هدایت شده از 🇮🇷پایگاه تحلیلی تبیین 🇮🇷
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿
قسمت:(۲۷۲)
💢روزهای سخت دانشجویان فراری(۴)💢
یه روز طبق معمول چشمامون رو بستن و گفتن خیلی سریع آماده شید میخوایم ببریمتون بغداد. تا در یه دادگاه نظامی محاکمه بشید. همه اعضای دادگاه نظامی بودن. ما سه نفر نشوندن روی زمین و متهمین(نگهبانای عراقی) داخل یه قفسه آهنی به بلندی تقریبا ۷۰ سانت مثل گله گوسفند جا داده بودن. اونا کسانی بودن که در شب فرار ما در بیمارستان بودن و مسئولیتی داشتن. متهم اصلی نجم همون نگهبان شکنجهگر بود که به قصد کشت ما رو شکنجه کرده بود و میخواست با اسپری منو خفه کنه.
قاضی از من پرسید کسی از این جماعت با شما همکاری داشت؟
یاد شکنجههای بیرحمانۀ نجم افتادم. حالا وقت انتقام بود و با یه کلمهی بله میرفت پای چوبه اعدام و بقیه هم به زندانهای طولانی محکوم میشدن، ولی وجدانم قبول نکرد و یاد این حدیث افتادم که «النجاه فیالصدق» گفتم نه هیچکدوم از اینا خبر نداشتن و هاشم و مسعود هم همین رو گفتن. بعد از شور و مشورت برای نجم و بقیه ۹ ماه زندان مشخص شد که با التماس و پادرمیونی یکی از افسرهای بعثی که میگفت قربان اینا زن و بچه دارن و عائله شهدا«کشتههای عراقی» هستن به ۶ ماه تقلیل پیدا کرد.
بعد از صدور حکم و اتمام دادگاه، قاضی که یه سرتیپ بود با غرور رو به اطرافیاش کرد و گفت: سربازهای خمینی همه بیسواد هستن و اینا رو که میبینید و عاشق خمینی هستن، شرط میبندم که بیسوادن و روشو به من کرد و پرسید: چند کلاس سواد داری؟ گفتم دانشجوی سال سوم رشته مهندسی برقِ دانشگاه علم و صنعت ایران هستم. از عصبانیت صورتش قرمز شد و داشت منفجر میشد. توی همین حال با اشاره به مسعود و هاشم گفتم قربان این دو نفر هم دانشجو هستن. با عصبانیت گفت: گم شید و دستور داد ما رو از دادگاه بیرون انداختن. اون روز بجای حس انتقام، خداوند رحمت و عفو رو در دل ما قرار داد و باعث شد صداقت ما اون نگونبختا رو نجات بده و اعدام از سرشون گذشت.
دوباره ما رو سوار کردن و برگردوندن به اردوگاه تکریت ۱۱ و تا زمان آزادی در اونجا موندیم.
راوی: #احمد_چلداوی
این قصه ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین
@pow_ms