eitaa logo
🇮🇷پایگاه تحلیلی تبیین 🇮🇷
421 دنبال‌کننده
470 عکس
649 ویدیو
6 فایل
پایگاه تحلیلی جهاد تبیین و تحلیل‌های سیاسی روز آی دی مدیر powms_69@ دکترای علوم سیاسی(گرایش اندیشه های سیاسی) #کانال_جهاد_تبیین 👇
مشاهده در ایتا
دانلود
13.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نماهنگ بسیار زیبای فلسطینیان در تقدیر و تشکر از ایران. @pow_ms
💢خاطرات غاده جابر، همسر شهید چمران💢 قسمت اول: نسیم کلمه عشق سال‌ها از آرام گرفتن چمران می‌گذرد. روزهای تکاپو و از پشت صخره‌ای پشت صخره دیگرپریدن و پناه گرفتن، و روزهای جنگ‌های سرنوشت ساز پایان یافته‌اند و اکنون در این روزگار به ظاهر آرام «غاده چمران» با لحنی شکسته داستانی روایت می‌کند، «داستان یک نسیم که از آسمان روح آمد و در گوشش کلمه عشق گفت و رفت به سوی کلمه بی‌‌‌نهایت.» سال‌ها از روزی که سرانجام چمران در این زمین آرام گرفت می‌گذرد و این بار غاده داستانی از تاریخ این سرزمین روایت می‌کند، داستان «مرد صالحی که یک روز قدم زد در این سرزمین به خلوص.» دختر قلم را میان انگشتانش جابه جا کرد و بالاخره روی کاغذی که تمام شب مثل میت به او خیره مانده بود نوشت «از جنگ بدم می‌آید» با همه غمی که در دلش بود خنده‌اش گرفت، آخر مگر کسی هم هست که از جنگ خوشش بیاید؟ چه می‌دانست! حتماً نه. خبرنگاری کرده بود، شاعری هم، حتی کتاب داشت. اما چندان دنیا‌گری نکرده بود. «لاگوس» را در آفریقا می‌شناخت چون آنجا به دنیا آمده بود و چند شهر اروپایی را، چون به آنجا مسافرت می‌رفت. بابا بین آفریقا و ژاپن مروارید تجارت می‌کرد و آن‌ها خرج می‌کردند، هر طور که دلشان می‌خواست. با این همه، او آن قدر لبنانی بود که بداند لبنان برای جنگ‌‌ همان قدر حاصلخیز است که برای زیتون و نخل. هر چند نمی‌فهمید چرا! 🆔 @pow_ms
🇮🇷پایگاه تحلیلی تبیین 🇮🇷
#روایت_عاشقی 💢خاطرات غاده جابر، همسر شهید چمران💢 قسمت اول: نسیم کلمه عشق سال‌ها از آرام گرفتن چمرا
💢خاطرات غاده جابر، همسر شهید چمران💢 قسمت دوم: ملاقات با امام موسی‌صدر نمی‌فهمیدم چرا مردم باید همدیگر را بکشند. حتی نمی‌فهمیدم چه می‌شود کرد که این طور نباشد، فقط غمگین بودم از جنگ داخلی، از مصیبت. خانه ما در صور زیبا بود، دو طبقه با حیاط و یک بالکن رو به دریا که بعد‌ها اسرائیل خرابش کرد. شب‌ها در این بالکن می‌نشستم، گریه می‌کردم و می‌نوشتم. از این جنگ که از اسلام فقط نامش را داشت با دریا حرف می‌زدم، با ماهی‌ها، با آسمان. این‌ها به صورت شعر و مقاله در روزنامه چاپ می‌شد. مصطفی اسم مرا پای همین نوشته‌ها دیده بود. من هم اسم او را شنیده بودم اما فقط همین. در باره‌اش هیچ چیز نمی‌دانستم، ندیده بودمش، اما تصورم از او آدم جنگجوی خشنی بود که شریک این جنگ است. ماجرا از روزی شروع شد که سید محمد غروی، روحانی شهرمان، پیشم آمد و گفت: آقای صدر می‌خواهد شما را ببیند. من آن وقت از نظر روحی آمادگی دیدن کسی را نداشتم، مخصوصا این اسم را. اما سید غروی خیلی اصرار می‌کرد که آقای موسی‌صدر چنین و چنان‌اند، خودشان اهل مطالعه‌اند و می‌خواهند شمارا ببینند. این همه اصرار سید غروی را دیدم قبول کردم و «هرچند به اکراه» یک روز رفتم مجلس اعلای شیعیان برای دیدن امام موسی‌صدر، ایشان از من استقبال زیبایی کرد. از نوشته‌هایم تعریف کرد و اینکه چقدر خوب درباره ولایت و امام حسین (ع) «که عاشقش هستم» نوشته‌ام. @pow_ms
🇮🇷پایگاه تحلیلی تبیین 🇮🇷
#روایت_عاشقی 💢خاطرات غاده جابر، همسر شهید چمران💢 قسمت دوم: ملاقات با امام موسی‌صدر نمی‌فهمیدم چرا
💢خاطرات غاده جابر، همسر شهید چمران💢 قسمت سوم: چمران را ببینید امام‌موسی‌صدر پرسید: الان کجا مشغولید؟ دانشگاه‌ها که تعطیل است. گفتم: در یک دبیرستان دخترانه درس می‌دهم. گفت: این‌ها را‌‌ رها کنید، بیایید با ما کار کنید.   پرسیدم (چه کاری؟) گفت: شما قلم دارید، می‌توانید به این زیبایی از ولایت، از امام حسین (ع)، از لبنان و خیلی چیز‌ها بگویید، خوب بیایید و بنویسید. گفتم: دبیرستان را نمی‌توانم ول کنم، یعنی نمی‌خواهم. امام موسی گفت: ما پول بیشتری به شما می‌دهیم، بیایید فقط با ما کار کنید. من از این حرف خیلی ناراحت شدم. گفتم: من برای پول کار نمی‌کنم، من مردم را دوست دارم. اگر احساسم تحریکم نکرده بود که با این جوانان باشم اصلاً این کار را نمی‌کردم، ولی اگر بدانم کسی می‌خواهد پول بیشتر بدهد که من برایش بنویسم احساسم اصلاً بسته می‌شود. من کسی نیستم که یکی بیاید بهم پول بدهد تا برایش بنویسم. و با عصبانیت آمدم بیرون. البته ایشان خیلی بزرگوار بود، دنبال من آمد و معذرت خواست، بعد هم بی‌مقدمه پرسید چمران را می‌شناسم یا نه. گفتم: اسمش را شنیده‌ام.   گفت: شما حتماً باید اورا ببینید. تعجب کردم، گفتم: من از این جنگ ناراحتم، از این خون و هیاهو، و هرکس را هم در این جنگ شریک باشد نمی‌توانم ببینم. امام موسی اطمینان داد که چمران اینطور نیست. ایشان دنبال شما می‌گشت. ما موسسه‌ای داریم برای نگهداری بچه‌های یتیم. فکر می‌کنم کار در آنجا با روحیه شما سازگار باشد. من می‌خواهم شما بیایید آنجا و با چمران آشنا شوید. ایشان خیلی اصرار کرد و تا قول رفتن به موسسه را از من نگرفت، نگذاشت برگردم. @pow_ms
💢 💢 خاطرات قسمت اول: یک‌اشاره از نظامیان عراق است که چند سال در ایران زندگی کرده است. او، با اینکه بالابلند و جوان است، موهای سرش ریخته و کم‌پشت است؛ به همین دلیل بیشتر از سن واقعی‌اش نشان می‌دهد. او خاطرات چهار ماه سرگردانی و مخفی ‌شدنش را در فاو در سه دفترچۀ چهل‌برگ با جلد صورتی‌رنگ نوشت و برای چاپ به دفتر ادبیات و هنر مقاومت حوزۀ هنری داد. گروهبان عماد یک قطعه عکس سه در چهار هم ضمیمۀ این دفترها کرده بود. آن زمان وقتی به او گفتیم اگر عکس شما در کتاب خاطراتتان چاپ شود، ممکن است برای خانواده‌تان در عراق دردسر درست کنند، او پاسخ داد که اگر مادرم هم این عکس را ببیند، پسرش را نخواهد شناخت، چه رسد به سازمان امنیت صدام. خاطرات او ـ زندانی فاو ـ اولین کتاب از خاطرات اسیران عراقی است که پس از سقوط حزب بعث و صدام چاپ می‌شود و در آن مشخصات کامل راوی و عکس وی را می‌توان دید. گروهبان عماد در فاو دیدبان یکی از واحدهای تیپ 111 عراق بوده است. او، هنگامی که متوجه سقوط فاو می‌شود، تصمیم می‌گیرد اسیر نیروهای ایرانی نشود و هر طور شده خود را نجات دهد. این گروهبان سرسخت و لجوج چهار ماه در فاو می‌ماند؛ زیرا راه‌های رسیدن به نیروهای عراقی بسته می‌شود. این تصمیم سرآغاز زندگی تازه‌ای برای اوست. دفتر ادبیات و هنر مقاومت حوزۀ هنری زمستان 1382 ادامه دارد... @pow_ms
🇮🇷پایگاه تحلیلی تبیین 🇮🇷
#روایت_عاشقی 💢خاطرات غاده جابر، همسر شهید چمران💢 قسمت سوم: چمران را ببینید امام‌موسی‌صدر پرسید: ال
💢خاطرات غاده جابر، همسر شهید چمران💢 قسمت چهارم: شمع کوچکی می‌سوخت شش هفت ماه از این قول و قرار گذشته بود و من هنوز نرفته بودم موسسه. در این مدت سید غروی هر جا من را می‌دید می‌گفت: چرا نرفته‌اید؟ آقای صدر مدام از من سراغ می‌گیرند. ولی من آماده نبودم، هنوز اسم چمران برایم با جنگ همراه بود، فکر می‌کردم نمی‌توانم بروم او را ببینم. از طرف دیگر پدرم ناراحتی قلبی پیدا کرده بود و من خیلی ناراحت بودم. سید غروی یک شب برای عیادت بابا آمد خانه ما و موقع رفتن دم در تقویمی از سازمان امل به من داد گفت: هدیه است آن وقت توجهی نکردم، اما شب در تنهایی همانطور که داشتم می‌نوشتم، چشمم رفت روی این تقویم. دیدم دوازده نقاشی دارد برای دوازده ماه که همه‌شان زیبایند، اما اسم و امضایی پای آن‌ها نبود.   یکی از نقاشی‌ها زمینه‌ای کاملاً سیاه داشت و وسط این سیاهی شمع کوچکی می‌سوخت که نورش در مقابل این ظلمت خیلی کوچک بود. زیر این نقاشی به عربی شاعرانه‌ای نوشته بود؛ من ممکن است نتوانم این تاریکی را از بین ببرم، ولی با همین روشنایی کوچک فرق ظلمت و نور و حق و باطل را نشان می‌دهم و کسیکه بدنبال نور است این نور هرچقدر کوچک باشد در قلب او بزرگ خواهد بود. کسیکه بدنبال نور است، کسی مثل من. آن شب تحت تاثیر آن شعر و نقاشی خیلی گریه کردم. انگار این نور همه وجودم را فراگرفته بود. اما نمی‌دانستم چه کسی این را کشیده. @pow_ms
🇮🇷پایگاه تحلیلی تبیین 🇮🇷
💢 #زندانی_فاو 💢 خاطرات #عماد_جبار_زعلان_الکنعانی قسمت اول: یک‌اشاره #گروهبان_دوم_وظیفه_عماد_جبار_زع
💢 💢 خاطرات قسمت دوم: روزهای نوجوانی در یکی از شهرهای جنوب عراق، در خانواده‌ای متوسط به دنیا آمدم. پس از پایان تحصیلات دورۀ ابتدایی، در یکی از روزهای تعطیلات تابستانی، همراه پدرم به سینمایی رفتم که فیلم جنگی نمایش می‌داد. داستان فیلم دربارۀ فداکاری، ایثار، مقاومت در برابر متجاوزان جنگی، و کشتار مردم بی‌دفاع بود. این فیلم چنان بر من اثر گذاشت که چند بار به تماشای آن رفتم و هنوز صحنه‌هایی از آن در ذهنم باقی مانده است. از آن زمان، به تماشای فیلم‌های جنگی علاقه‌مند شدم و از شنیدن صدای غرش توپ‌ها و زوزۀ هواپیماها لذت می‌بردم. در مقطع راهنمایی که درس می‌خواندم، بعد از پایان درس، مستقیم به سینمایی که فیلم جنگی نمایش می‌داد می‌رفتم و ساعت دو و نیم بعد از ظهر به منزل برمی‌گشتم. وقتی اعضای خانواده علت دیر آمدنم را می‌پرسیدند، به دروغ می‌گفتم: «برای درس خواندن به خانۀ دوستم رفته بودم.» برنامه‌های تلویزیون را همیشه دنبال می‌کردم تا فیلم‌های جنگی را ببینم. به همین دلیل در سال اول راهنمایی مردود شدم. سال دوم دبیرستان بودم که جنگ ایران و عراق شروع شد. ما، که در شهرهای مرزی ایران زندگی می‌کردیم، از نزدیک شاهد تبادل آتش توپخانه و حملات هوایی بودیم. تبادل آتش در منطقه به ‌قدری شدید بود که مدارس شهر تعطیل شد و گروه زیادی از مردم شهر را ترک کردند؛ اما پدرم حاضر نشد خانه و کاشانۀ خود را رها کند. در سال دوم جنگ، مرکز شهر هدف گلوله‌های توپ و کاتیوشا قرار گرفت و عدۀ زیادی از مردم کشته و مجروح شدند. پدرم بهیار یکی از بیمارستان‌های شهر بود. او، با دیدن کشته‌ها و مجروحان، خانواده را به منزل دایی‌ام در شهر تنومه(١) فرستاد. من، پدرم، و دو برادرم در شهر ماندیم. تلویزیون‌ عراق و کویت و کشورهای حوزۀ خلیج، با پخش تصاویر جنگ و کشته‌ها و مجروحان عراقی، ایران را کشوری جنگ‌طلب معرفی می‌کردند و می‌گفتند که ایران چشم طمع به خاک عراق دارد و می‌خواهد بر کشورهای عربی تسلط پیدا کند و ایرانی‌ها مجوس و متکبر و عقب‌مانده‌اند. این رسانه‌ها صدام را مایۀ سربلندی و عزت امت عرب معرفی می‌کردند و او را مظلومی می‌دانستند که به کشورش تجاوز شده و باید از او دفاع کرد این باور در وجودم ریشه دوانده بود که باید برای دفاع از عراق به پا خاست. علاقه و شور دفاع از میهن در جانم غلیان می‌کرد و برای حضور در جبهه و رویارویی با ایرانیان لحظه‌شماری می‌کردم. در فوریۀ سال 1983 به خدمت سربازی فراخوانده شدم. پس از مراجعه به ادارۀ نظام وظیفه اعزام من به چهار ماه بعد موکول شد. من، که انتظار چنین نوبت طولانی‌ای را نداشتم، حس می‌کردم قلبم پاره شده و آرزوهایم بر باد رفته است. از اینکه نمی‌توانستم به صفوف سربازان در جبهۀ جنگ ملحق شوم افسرده بودم و نگران از اینکه جنگ تمام شود و من از شرکت در آن محروم شوم. بالاخره چهار ماه انتظار به سر رسید و برای گذراندن دورۀ آموزش اعزام شدم. پادگان آموزشی ما در استان ناصریه بود. آنجا دورۀ آموزشی گروهبان سومی را گذراندم. به دلیل نشان دادن علاقۀ زیاد به انجام دادن مأموریت‌های محوله و کسب مهارت‌های لازم، سرباز ممتاز شناخته شدم و مرخصی تشویقی گرفتم. ادامه دارد.... @pow_ms