🇮🇷پایگاه تحلیلی تبیین 🇮🇷
#روایت_عاشقی 💢خاطرات غاده جابر، همسر شهید چمران💢 قسمت سیزدهم: او شبیه ما نیست. مادرم خیلی عصبانی ش
#روایت_عاشقی
💢خاطرات غاده جابر، همسر شهید چمران💢
قسمت چهاردهم: مصطفی کچل نیست
بابا گفت: خوب اگر خواست شما این است حرفی نیست، من مانع نمیشوم. باورم نمیشد بابا به این سادگی قبول کرده باشد. حالا چطور باید به مصطفی خبر میدادم؟
نکند مجبور شود از حرفش برگردد! نکند تا پس فردا پدرش پشیمان شود! مصطفی کجا است؟ این طرف و آن طرف، شهر و دهات را گشت تا بالاخره مصطفی را پیدا کرد گفت: فردا عقد است، پدرم کوتاه آمد. مصطفی باورش نمیشد، و مگرخودش باورش میشد؟ الان که به آن روزها فکر میکند میبیند آدمی که آنها را کرد او نبود، اصلاً کار آدم و آدمها نبود، کار خدا بود و دست خدابود، جذبهای بود که از مصطفی و او میتابید بیشناخت، شناخت بعد آمد بیهوا خندید، انگار چیزی دهنش را قلقلک داده باشد، او حتی نفهمیده بود یعنی اصلاً ندیده بود که سر مصطفی مو ندارد! دو ماه از ازدواجشان میگذشت که دوستش مسئله را پیش کشید؛ غاده! در ازدواج تو یک چیز بالاخره برای من روشن نشد. تو از خواستگارانت خیلی ایراد میگرفتی، این بلند است، این کوتاه است؛ مثل اینکه میخواستی یک نفر باشد که سر و شکلش نقص نداشته باشد. حالا من تعجبم چطور دکتر را که سرش مو ندارد قبول کردی؟
غاده یادش بود که چطور با تعجب دوستش را نگاه کرد، حتی دلخورشد و بحث کرد که؛ مصطفی کچل نیست، تو اشتباه میکنی. دوستش فکر میکرد غاده دیوانه شده که تا حالا این را نفهمیده.
#کانال_شقایقها
@pow_ms
🇮🇷پایگاه تحلیلی تبیین 🇮🇷
💢 #زندانی_فاو 💢 خاطرات #عماد_جبار_زعلان_الکنعانی قسمت یازدهم: سرخوردگی با دیدن صحنۀ پیشرَوی تانک
💢 #زندانی_فاو 💢
خاطرات
#عماد_جبار_زعلان_الکنعانی
قسمت دوازدهم: تلاش برای زنده ماندن
بعد از کمی استراحت، برای سیر کردن شکمم از کمد بیرون آمدم. میوۀ درخت سدر هنوز نرسیده بود؛ اما از روی ناچاری مقداری از آنها را چیدم و با ولع خوردم.
ضمن شناسایی منطقه و خانههای اطراف، به تعداد زیادی لاشۀ حیوانات برخوردم. با دیدن اوضاع منطقه و آثار به جا مانده، متوجه شدم ارتش عراق از سلاح شیمیایی استفاده کرده است. این کار با پاتکهای متعدد و بینتیجۀ ارتش عراق ادامه پیدا کرد. فهمیدم که ماندنم در آن منطقه طولانیتر از آن خواهد شد که تصور میکردم. هر بار که بمباران هوایی و آتش توپخانۀ عراق شدید میشد میفهمیدم که نیروهای عراقی خود را برای حملهای دیگر آماده میکنند و از این بابت احساس خوشی پیدا میکردم؛ اما ساعتی بعد، با شکست پاتک، دَمَغ میشدم و به آیندۀ تاریک خود میاندیشیدم.
من مسئول یکی از پستهای دیدبانی بودم و موقعیت جغرافیایی مقرهای گروهانهای خمپارهانداز و توپهای ١٠۶ را، که از آنجا مواضع نیروهای ایرانی را زیر آتش میگرفتیم، میشناختم؛ بنابراین، تصمیم گرفتم برای تهیۀ غذا به آن مقر بروم.
حوالی عصر از مخفیگاهم بیرون آمدم و به موازات خاکریز از خانهای به خانۀ دیگر رفتم. موقع حرکت، با احتیاط و هوشیاری کامل اطرافم را زیر نظر گرفتم
که مبادا نیروهای ایرانی غافلگیرم کنند. به مقر گروهان_خمپارهانداز نزدیک شدم. مقر را بیش از دو ساعت تحت نظر گرفتم و اطراف را خوب شناسایی کردم تا مطمئن شوم نیروهای ایرانی آنجا نیستند. با تاریک شدن هوا، وارد مقر شدم.
سکوت همهجا را گرفته بود و هیچ جنبندهای در مقر دیده نمیشد. مقر خمپارهانداز عبارت بود از یک خانۀ خشتی با شش اتاق، سه اتاق برای انبار کردن مهمات، دو اتاق برای پرسنل، و یک اتاق که برای استحمام استفاده میشد. وسایل بهدَردنَخور اتاقها به هم ریخته بود. از خمپارهاندازها و مهمات
چیزی باقی نمانده بود. چند تکه زیرانداز و پتو و صندوقهای خالی مهماتْ کف اتاقها افتاده بود. تختهای پرسنل به هم ریخته و وسایلشان داخل اتاقها باقی مانده بود. بعد از جستوجوی زیاد، چند تکه نان خشک پیدا کردم. آنها را جمع کردم و به آشپزخانۀ مقر رفتم. آنجا هم مقداری چای و شکر و یک قوطی شیرخشک پیدا کردم. همۀ چیزهایی را که پیدا کرده بودم، همراه یک قطعه شبرنگ دایره شکل، که در تاریکی اندکی روشنایی میداد، داخل یک گونی سنگری ریختم. در آخرین اتاق هم یک اسلحۀکلاشینکف با خشاب و یک آرپیجی۷ پیدا کردم. آنها را همراه خوراکیها به مخفیگاه بردم و داخل کمد جاسازی کردم.
ادامه دارد ...
#کانال_شقایقها
@pow_ms
🇮🇷پایگاه تحلیلی تبیین 🇮🇷
💢خاطرات کوتاه از صیاد دلها💢 قسمت هشتم؛ جواب خدا را چه بدهم؟ سال ۱۳۶۴ طی سفری که به لبنان داشتیم، به
💢خاطرات کوتاه از صیاد دلها💢
قسمت نهم: ژیان صیاد
اوايل انقلاب ژيان داشت.
بهش مىگفتم: «بابا، اين همه ماشين توى پاركينگ موتوريه، چرا يكيش رو برنمىدارى، سوار شى؟»
مىگفت: «همين هم از سرم زياده.»
از استاندارى دو تا حواله پيكان فرستادند. هر پيكان، چهل و پنج هزار تومان; يكى براى صياد، يكى براى من.
صدايش را در نياوردم. نود هزار تومان جور كردم و ريختم به حساب ناسيونال.تلخ شد.
گفت: «كى پيكان خواسته بود؟»
ماجرا را گفتم.
گفت «پولم كجا بود؟» ژيانش را گرفتم. فروختم بيست هزار تومان. بيست و پنج هزار تومان هم براش وام گرفتم، تا خيالش راحت شد.
چند سال بعد، ستاد مشترك ارتش بهش حواله حج داد.
قبول نكرد با پول ستاد برود. پيكانش رو فروخت و خرج مكهاش كرد.
#کانال_شقایقها
@pow_ms
🇮🇷پایگاه تحلیلی تبیین 🇮🇷
#ویژه_انتخابات 💢اولویتبرنامههای آیتالله دکتر رئیسی💢 قسمت سوم: حل معضل #بروکراسی ناکارآمد بروکر
💢اولویتبرنامههای آیتالله دکتر رئیسی💢
قسمت چهارم: تکیه بر توان داخلی
📝محمد سلطانی
🔻از دیدگاه آیت الله رئیسی سیاستزدگی، چشمدوختن به بیرون و تحقیر، از مهمترین مشکلات نظام اجرائی کشور است.
برای حل این مشکلات، یکی از برنامههای دکتر رئیسی، تکیه بر توان داخلی است.
🔻 کشور ایران دارای ظرفیتهای وسیع از نظر نیروی انسانی جوان و کارآمد و منابع سرشار و غنی است.
ایجاد ارتباط بین منابع و نیروی کارآمد از مهمترین وظائف رئیس جمهور و دولت است که برای این امر نیز در برنامههای ایشان، تدابیری اندیشیده شده است.
🔻دکتر رئیسی، سوءتدبیرها، ناکارآمدیها و تضییع فرصتهای خدمتگزاری را علل اصلی مشکلات کشور میداند که با تشکیل یک دولت #قوی_و_مردمی، قابل رفع هستند.
🔻نکته مهم در اندیشه و برنامه آیتالله رئیسی این استکه: تکیه بر توان داخلی نافی تعامل سازنده و پایاپای با سایر کشورها، بویژه کشورهای صنعتی و پیشرفته نمیباشد و جزو ضروریات است، اما نگاه ملتمسانه و تکدیگری سیاسی و خودباختگی آن چیزی است که نکوهیده بوده و با #عزت_ملی در تضاد و مغایرت آشکار است.
🔻تکیه بر توان داخلی، یعنی بومیسازی فناوریهای پیشرفته و اعتماد به نخبگان داخلی و مهیاسازی امکانات و شرایط مناسب و بهرهگیری از تخصص و دانش آنها برای اعتلا و بالندگی کشور.
🔻در برنامه مدون آیتالله رئیسی، استفاده از این ظرفیت موجب جلوگیری از فرار مغزها و جذب نخبگان علمی توسط سایر کشورها میشود.
#کانال_شقایقها
@pow_ms
🇮🇷پایگاه تحلیلی تبیین 🇮🇷
#روایت_عاشقی 💢خاطرات غاده جابر، همسر شهید چمران💢 قسمت چهاردهم: مصطفی کچل نیست بابا گفت: خوب اگر خو
#روایت_عاشقی
💢خاطرات غاده جابر، همسر شهید چمران💢
قسمت پانزدهم: مصطفی تو کچلی؟😂
آن روز همین که رسید خانه، در را باز کرد و چشمش افتاد به مصطفی، شروع کرد به خندیدن؛ مصطفی پرسید: چرا میخندی؟ و غاده که چشمهایش از خنده به اشک نشسته بود گفت: مصطفی، تو کچلی؟ من نمیدانستم! و آن وقت مصطفی هم شروع کرد به خندیدن و حتی قضیه را برای امام موسی هم تعریف کرد. از آن به بعد آقای صدر همیشه به مصطفی میگفت: شما چه کار کردهاید که شمارا ندید؟
ممکن است این جریان خندهدار باشد، ولی واقعاً اتفاق افتاد. آن لحظاتی که با مصطفی بودم و حتی بعد که ازدواج کردیم چیزی از عوالم ظاهری نمیدیدم، نمیفهمیدم. به پدرم گفتم: جشن نمیخواهم فقط فامیل نزدیک، عمو، دایی و... پدرم گفت: به من ربطی ندارد؛ هر کار که خودتان میخواهید بکنید. صبح روزی که بعد از ظهرش عقد بود، آماده شدم که بروم دبیرستان برای تدریس. مادرم با من صحبت نمیکرد، عصبانی بود. خواهرم پرسید: کجا میروید؟ گفتم: مدرسه. گفت: شما الان باید بروید برای آرایش، بروید خودتان را درست کنید. من بروم؟ رفتم مدرسه. آنجا همه میگفتند: شما چرا آمدهاید؟ من تعجب کردم. گفتم: چرا نیایم؟ مصطفی مرا همینطور میخواهد. از مدرسه که برگشتم، مهمانها آمده بودند. مصطفی آنجا کسی را نداشت و از طرف او داماد آقای صدر، خانواده و خواهرانش و سید غروی آمده بودند. از فامیل خودم خیلیها نیامدند، همهشان مخالف بودند و ناراحت.
#کانال_شقایقها
@pow_ms
🇮🇷پایگاه تحلیلی تبیین 🇮🇷
💢 #زندانی_فاو 💢 خاطرات #عماد_جبار_زعلان_الکنعانی قسمت دوازدهم: تلاش برای زنده ماندن بعد از کمی است
💢 #زندانی_فاو 💢
خاطرات
#عماد_جبار_زعلان_الکنعانی
قسمت سیزدهم: دعوت به تسلیم
سربازان ایرانی طی آن مدت چند بار منطقه را پاکسازی و منازل را بازرسی کردند. همۀ اتاقها و خانهها و مغازهها را میگشتند و وسایل به جا مانده از عراقیها را، که به دردشان میخورد، با خود میبردند. چند بار هم وارد خانهای که من در آن بودم شدند و من هر بار، با شنیدن صدای آنها، داخل کمد میرفتم و آن را به صورت دَمَر روی زمین قرار میدادم تا آبها از آسیاب بیفتد و ایرانیها بروند.
صبح روز پنجم، با صدای ایرانیها، که با بلندگو و به زبان عربی از عراقیها میخواستند خودشان را تسلیم کنند، از خواب بیدار شدم. مخفیگاهم به مخازن نفت و جاده نزدیک بود و من صدای خودروها و موتورسیکلتها و بلندگوی ایرانیها را بهوضوح میشنیدم. با احتیاط از داخل کمد بیرون آمدم تا ببینم چه خبر است. چند خودروی ایرانی، در حالی که روی یکی از آنها چند بلندگو نصب شده بود، بهآرامی روی جاده حرکت میکردند و با بلندگو از عراقیهایی که در منطقه سرگردان بودند میخواستند خود را تسلیم کنند. پنج سرباز عراقی، که من آنها را میشناختم، در حالی که دستهایشان را روی سرشان
گذاشته بودند، به سمت خودروهای ایرانی میرفتند. یکی از آنها زیرپیراهن سفید خود را از تن درآورده بود و به نشانۀ تسلیم تکان میداد. با دیدن این صحنه، خیلی ناراحت شدم. چون بارها و بارها از تلویزیون عراق رفتار خشن ایرانیها با اسرای عراقی و بریدن دست و پای اسرا را دیده بودم. با خودم گفتم اگر این احمقها صبر میکردند، شاید در آیندهای نهچندان دور، با تصرف منطقه به دست ارتش عراق، به آغوش گرم خانوادههایشان بازمیگشتند. در آن لحظه، برای آنها آرزوی مرگ میکردم و از سادگی و زودباوریشان در تعجب بودم.
نیروهای ایرانی با دیدن آن پنج نفر توقف کردند و دستهای آنها را از پشت بستند و سوار یکی از خودروها کردند و به حرکت خود ادامه دادند.
ادامه دارد...
#کانال_شقایقها
@pow_ms
🇮🇷پایگاه تحلیلی تبیین 🇮🇷
💢خاطرات کوتاه از صیاد دلها💢 قسمت نهم: ژیان صیاد اوايل انقلاب ژيان داشت. بهش مىگفتم: «بابا، اين همه
💢خاطرات کوتاه از صیاد دلها💢
قسمت دهم:
فقط زیارت امام کافی بود
در سالهای دشوار جنگ، به خصوص نبردهایی که در کردستان داشت. وقتی مشکلات و نارساییها و نامهربانیها بر او چیره میشدند، میرفت خدمت حضرت امام.
خودش میگفت: «هر وقت نزد امام میروم، با آن که خیلی حرف و مشکل دارم که بازگو کنم، اما وقتی شخصیت با ابهت و قاطع ایشان را میبینم، همه آنها فراموشم میشود.
با خودم می گویم تو سردار چنین امامی هستی که آمریکا را به زانو درآورده است؟ آن وقت تو به این راحتی پا پس میکشی؟»،
لذا میگفت فقط زیارت امام برایم کافی است تا همه مشکلات را حل شده ببینم.
#کانال_شقایقها
@pow_ms
🇮🇷پایگاه تحلیلی تبیین 🇮🇷
#روایت_عاشقی 💢خاطرات غاده جابر، همسر شهید چمران💢 قسمت پانزدهم: مصطفی تو کچلی؟😂 آن روز همین که رسید
#روایت_عاشقی
💢خاطرات غاده جابر، همسر شهید چمران💢
قسمت شانزدهم: مهریهام قرآن بود
خواهرم پرسید: لباس چی میخواهی بپوشی؟
گفتم: لباس زیاد دارم. گفت: باید لباس عقد باشد. و رفت همان ظهر برایم لباس عقد خرید همه میگفتند: دیوانه است، همه میگفتند نمیخواهیم آبرویمان جلوی فامیل برود. من شاید اولین عروسی بودم آنجا که دنبال آرایش و اینها نرفتم. عقد با حضور همان معدودی که آمده بودند انجام شد و گفتند داماد باید کادو بدهد به عروس. این رسم ما است، داماد باید انگشتر بدهد. من اصلاً فکر اینجا را نکرده بودم. مصطفی وارد شد و یک کادو آورد. رفتم باز کردم دیدم شمع است. کادوی عقد شمع آورده بود، متن زیبایی هم کنارش بود. سریع کادو را بردم قایم کردم همه گفتند: چی هست؟ گفتم: نمیتوانم نشان بدهم. اگر میفهمیدند میگفتند داماد دیوانه است، برای عروس کادو شمع آورده. عادی نبود. خواهرم گفت: داماد کجا است؟ بیاید، باید انگشتر بدهد به عروس. آرام به او گفتم: آن کادو انگشتر نیست. خواهرم عصبانی شد گفت: میخواهید مامان امشب برود بیمارستان؟ داماد میآید برای عقد انگشتر نمیآورد؟ آخر این چه عقدی است؟ آبروی ما جلوی همه رفت. گفتم: خوب انگشتر نیست. چکار کنم؟ هر چه میخواهد بشود! بالاخره با هم رفتیم سر کمد مادرم و حلقه ازدواج او را دستم گذاشتم و آمدم بیرون.
مهریهام قرآن کریم بود و تعهد از داماد که مرا در راه تکامل و اهل بیت و اسلام هدایت کند. اولین عقد در صور بود که عروس چنین مهریهای داشت، یعنی در واقع هیچ وجهی در مهریهاش نداشت. برای فامیلم، برای مردم اینها عجیب بود.
#کانال_شقایقها
@pow_ms
🇮🇷پایگاه تحلیلی تبیین 🇮🇷
💢 #زندانی_فاو 💢 خاطرات #عماد_جبار_زعلان_الکنعانی قسمت سیزدهم: دعوت به تسلیم سربازان ایرانی طی آن م
💢 #زندانی_فاو 💢
خاطرات
#عماد_جبار_زعلان_الکنعانی
قسمت چهاردهم: دلتنگی
بیشتر شبها، از روی دلتنگی و ناراحتی، میرفتم روی پشتبام خانه. تاریکترین نقطۀ بام را پیدا میکردم و مینشستم و به سوسوی چراغهای شهر بصره چشم میدوختم و تا صبح میگریستم. به یاد خانواده و همسایگان و دوستان میافتادم و خیابانها و کوچههایی که در کودکی در آنجا بازی میکردم. همۀ این مناظر چون رؤیایی شیرین و زیبا جلوی چشمم میآمد. هر از چند گاهی، با صدای پای سربازان ایرانی یا صدای سوت گلولۀ خمپاره، به خود میآمدم و هراسان و لرزان مخفی میشدم و به تلخی میگریستم. یادم میآمد روزی را که برادر بزرگترم داشت به جبهه میرفت و مادرم با چشمانی اشکبار بدرقهاش میکرد و هر وقت میشنید در منطقهای که برادرم خدمت میکرد حملهای شده است از فرط ناراحتی شبها نمیخوابید و از خواب و خوراک میافتاد. وقتی برادرم از جبهه میآمد، برای استقبالش تا وسط خیابان میدوید و با شور و حال خاصی او را در آغوش میکشید و میبویید و میبوسید.
دنباله دارد..
#کانال_شقایقها
@pow_ms
💢وصیت سردار دلها به اصلاحطلبان و اصولگرایان💢
نکتهای کوتاه خطاب به سیاسیون کشور دارم:
چه آنهایی [که] اصلاحطلب خود را مینامند و چه آنهایی که اصولگرا. آنچه پیوسته در رنج بودم اینکه عموماً ما در دو مقطع، خدا و قرآن و ارزشها را فراموش میکنیم، بلکه فدا میکنیم.
🔻عزیزان، هر رقابتی با هم میکنید و هر جدلی با هم دارید، اما اگر عمل شما و کلام شما یا مناظرههایتان به نحوی تضعیفکننده دین و انقلاب بود، بدانید شما مغضوب نبیمکرم اسلام و شهدای این راه هستید؛ مرزها را تفکیک کنید. اگر میخواهید با هم باشید، شرط با هم بودن، توافق و بیان صریح حول اصول است. اصول، مطوّل و مفصّل نیست. اصول عبارت از چند اصل مهم است:
۱- اول آنها، اعتقاد عملی به ولایت فقیه است؛ یعنی این که نصیحت او را بشنوید، با جان و دل به توصیه و تذکرات او به عنوان طبیب حقیقی شرعی و علمی، عمل کنید. کسی که در جمهوری اسلامی میخواهد مسئولیتی را احراز کند، شرط اساسی آن [این است که] اعتقاد حقیقی و عمل به ولایت فقیه داشته باشد. من نه میگویم ولایت تنوری و نه میگویم ولایت قانونی؛ هیچ یک از این دو، مشکل وحدت را حل نمیکند؛ ولایت قانونی، خاصّ عامه مردم اعم از مسلم و غیر مسلمان است، اما ولایت عملی مخصوص مسئولین است که میخواهند بار مهم کشور را بر دوش بگیرند، آن هم کشور اسلامی با این همه شهید.
۲- اعتقاد حقیقی به جمهوری اسلامی و آنچه مبنای آن بوده است؛ از اخلاق و ارزشها تا مسئولیتها؛ چه مسئولیت در قبال ملت و چه در قبال اسلام.
۳- به کارگیری افراد پاکدست و معتقد و خدمتگزار به ملّت، نه افرادی که حتی اگر به میز یک دهستان هم برسند خاطرهی خانهای سابق را تداعی میکنند.
۴- مقابله با فساد و دوری از فساد و تجمّلات را شیوه خود قرار دهند.
۵- در دوره حکومت و حاکمیت خود در هر مسئولیتی، احترام به مردم و خدمت به آنان را عبادت بداند و خود خدمتگزار واقعی، توسعهگر ارزشها باشد، نه با توجیهات واهی، ارزشها را بایکوت کند.
مسئولین همانند پدران جامعه میبایست به مسئولیت خود پیرامون تربیت و حراست از جامعه توجه کنند، نه با بیمبالاتی و به خاطر احساسات و جلب برخی از آرا احساسی زودگذر، از اخلاقیاتی حمایت کنند که طلاق و فساد را در جامعه توسعه دهد و خانوادهها را از هم بپاشاند. حکومتها عامل اصلی در استحکام خانواده و از طرف دیگر عامل مهم از هم پاشیدن خانواده هستند. اگر به اصول عمل شد، آن وقت همه در مسیر رهبر و انقلاب و جمهوری اسلامی هستند و یک رقابت صحیح بر پایه همین اصول برای انتخاب اصلح صورت میگیرد.
#کانال_شقایقها
@pow_ms
🇮🇷پایگاه تحلیلی تبیین 🇮🇷
#روایت_عاشقی 💢خاطرات غاده جابر، همسر شهید چمران💢 قسمت شانزدهم: مهریهام قرآن بود خواهرم پرسید: لبا
#روایت_عاشقی
💢خاطرات غاده جابر، همسر شهید چمران💢
قسمت هفدهم: دخترم را دیوانه کردی!
مادرم متوجه شد انگشتری که دستم کرده بودم مال خودش بوده و خیلی ناراحت شد. گفتم مامان، من توی حال خودم نبودم وگرنه به مصطفی میگفتم و او هم حتماً میخرید و میآورد. مادرم گفت: حالا شما را کجا میخواهد ببرد؟ کجا خانه گرفته؟ گفتم: میخواهم بروم موسسه، با بچهها. مادرم رفت آنجا را دید، فقط یک اتاق بود با چند صندوق میوه به جای تخت. مامان گفت: آخر و عاقبت دختر من باید اینطور باشد؟
شما آیا معلول بودید، دست نداشتید، چشم نداشتید که خودتان را به این روز انداختید؟ ولی من در این وادیها نبودم، همان جا، همانطور که بود، همان روی زمین میخواستم زندگی کنم. مادرم گفت: من وسایل برایتان میخرم، طوری که کسی از فامیل و مردم نفهمند. آخر در لبنان بد میدانند دختر چیزی ببرد خانه داماد، جهیزیه ببرد، میگویند فامیل دختر پول دادهاند که دخترشان را ببرند. من ومصطفی قبول نکردیم مامان وسیله بخرد. میخواستیم همانطور زندگی کنیم.
یک روز عصر که مصطفی آمده بود دیدنم گفت: اینجا دیگر چکار داری؟ وسایلت را بردار برویم خانه خودمان. گفتم: چشم! مسواک و شانه و... گذاشتم داخل یک نایلون و به مادرم گفتم: من دارم میروم. مامان گفت: کجا؟ گفتم: خانه شوهرم، به همین سادگی میخواستم بروم خانه شوهرم. اصلاً متوجه نبودم مسائل اعتبار را. مادرم فکر کرد شوخی میکنم. من اما ادامه دادم؛ فردا میآیم بقیه وسایلم را میبرم. مادرم عصبانی شد فریاد زد سرمصطفی و خیلی تند با او صحبت کرد که: تو دخترم را دیوانه کردی! تو دخترم را جادو کردی! تو... بعد یک حالت شوک به او دست داد و افتاد روی زمین. مصطفی آمد بغلش کرد و بوسیدش. مادر همانطور دست و پایش میلرزید و شوکه شده بود که چی دارد میگذرد. من هم دنبال او ودست پاچه.
#کانال_شقایقها
@pow_ms
🇮🇷پایگاه تحلیلی تبیین 🇮🇷
💢 #زندانی_فاو 💢 خاطرات #عماد_جبار_زعلان_الکنعانی قسمت چهاردهم: دلتنگی بیشتر شبها، از روی دلتنگی و
💢 #زندانی_فاو 💢
خاطرات
#عماد_جبار_زعلان_الکنعانی
قسمت پانزدهم: تلاشی دیگر
مادرم پیر بود و آن روزها بیخبر از من.
روزها بیخبر از من. میدانستم دوری من با مادرم چه میکند. همۀ سختیها و ناراحتیها و سرگردانیها را به خاطر مادر پیر و مهربانم تحمل میکردم تا روزی برگردم و خوشحالش کنم.
شب ششم یا هفتم بود که تصمیم گرفتم خودم را به خط اول نیروهای ایرانی برسانم تا اگر فرصت مناسبی پیش آمد، خود را به جبهۀ عراق برسانم و اگر نتوانستم، حداقل منطقه را شناسایی و محل استقرار نیروهای ایرانی را برآورد کنم و راهها و معابر موجود برای رسیدن به خط نیروهای خودی را پیدا کنم.
ساعت ده شب از مخفیگاه خارج شدم و خودم را به مخازن نفت رساندم. توپخانۀ عراق شهر فاو و اطراف آن را زیر آتش گرفته بود. آن زمان، بزرگترین خطری که مرا تهدید میکرد گلولههای سرگردان توپ و خمپارۀ عراقیها بود.
نه راه پیش داشتم و نه راه پس. تصمیم گرفتم آن شب داخل خاکریز یکی از مخازن نفتی پنهان شوم. البته آنجا هم از شرّ آتش پراکندۀ گلولههای توپخانۀ عراق در امان نبود؛ اما به نظر میرسید در آن اوضاع بهترین جا همان خاکریز باشد.
در ساعتهای نخستین صبح، ارتش عراق برای چندمین بار پاتک زد. در اثنای پاتک، وقتی تانکهای عراقی را دیدم که به صورت گسترده به طرف مواضع نیروهای ایرانی پیشرَوی میکنند، امیدوار شدم که میتوانم از آن وضع نجات پیدا کنم. اما هر یک از تانکهای عراقی که آتش میگرفت انگار دل من هم آتش میگرفت. طولی نکشید که یأس و اندوه جای امید و شادی را گرفت.
حوالی ظهر پاتک تانکهای عراقی کاملاً در هم شکست. تانکهای زیادی منهدم شده بود و از هر گوشۀ میدانِ نبرد ستونی از دود و آتش به آسمان سر میکشید. با تاریک شدن هوا، منورهای ایران و عراق در آسمان تیره و تار درخشیدن گرفت و من، که چیزی برای خوردن نداشتم، خاکریز مخازن نفتی را ترک کردم و به سمت مقر گروهان خمپارهانداز حرکت کردم. با جستوجو در اطراف مقر، مقدار زیادی نان خشک پیدا کردم. آنها را در دو کیسه ریختم و
خودم را به مخفیگاه رساندم. در آن مدت، غذای من کُنار و نان خشک و مقداری شکر بود. ذخیرۀ غذایی من محدود بود و معمولاً در روز یک یا دو وعده غذا میخوردم تا بتوانم مدت بیشتری دوام بیاورم.
شش هفت روز از تصرف منطقه به دست نیروهای ایرانی میگذشت. دیگر ایرانیها کاملاً در شهر مستقر شده و چند پل متحرک روی اروندرود نصب کرده بودند. روزها پلها را جمع و شبها نصب میکردند. دو طرف رودخانه تیرآهنهایی قرار داده بودند تا لنجهای حامل نفرات و مهمات بهراحتی بتوانند پهلو بگیرند. تعداد قابل توجهی ضدهوایی دولول و چهارلول و توپهای ضدهوایی ۷۵ میلیمتری در منطقه و حوالی مخفیگاه من مستقر شده بود و این وضعیت پرواز هواپیماهای عراقی را محدود کرده بود. ایرانیها مهمات و نیروها و ادوات زرهی خود را معمولاً شبها جابهجا میکردند تا از بمباران هوایی و آتش پرحجم توپخانۀ ارتش عراق در امان باشند. موقعیت هموار زمین منطقه اجازۀ تردد در روز را به آنها نمیداد.
ادامه دارد....
#کانال_شقایقها
@pow_ms