eitaa logo
بنیاد بین المللی غدیر قزوین
2.6هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
2.7هزار ویدیو
179 فایل
﷽ 💠کانال بنیاد بین المللی غدیر استان قزوین ویژه اطلاع رسانی ⁦✍️⁩ #مسابقات_ملی_کتابخوانی⁦ ⁦✍️⁩ #کلاس_های_نهج_البلاغه ⁦✍️⁩ #اخبار_غدیری_و_بازتاب_خبری به دوستداران خدمت به مکتب اهل بیت(ع) ارتباط با ادمین و مسئول تبادل و تبلیغات https://eitaa.com/Hosein7174
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از حسین مظفری
📜 روایتی خواندنی از تشرف آیت‌الله شیخ عبدالنبی عراقی به محضر امام زمان (عج) 🔅 مرحوم آیت‌الله از بزرگان در زمان مرحوم آیت‌الله بودند، ایشان مشتاق می‌شود تشرفی به محضر (عج) داشته باشد، خدمت یکی از می‌رسد و از او ذکری می‌گیرد تا به این ترتیب توفیق تشرف پیدا کند، آن ولی خدا هم به ایشان می‌گوید به اطراف برو و این را بگو، ان‌شاءالله تشرف حاصل می‌شود. ▫️ ایشان به اطراف مسجد سهله رفته و مشغول انجام آن عمل و گفتن آن ذکر خاص می‌شود، همان طور که مشغول بود دید دستی به شانه‌اش خورد، برگشت و دید یک آقای ناشناسی به او گفت آشیخ عبدالنبی با من کاری داشتی؟ ایشان گفت نه با شما کاری نداشتم، آن آقای ناشناس فرمود آشیخ عبدالنبی ظاهرا با من کاری داشتی! ایشان گفت نه آقا با شما کاری ندارم، آن آقای ناشناس هم وقتی شرایط را این گونه دید رفت. 🔸 آشیخ عبدالنبی پس از لحظاتی به خودش آمد و گفت این آقا که بود که مرا به اسم صدا زد و فرمود با من کاری داشتی؟ من به اینجا آمده بودم تا به محضر امام زمان (عج) مشرف شوم، نکند این آقای ناشناس خود حضرت بود؟ 🔹 سریع بلند شد و از آنجا که آن آقا هنوز در زاویه دید ایشان بود، به‌دنبال او رفت، شیخ عبدالنبی می‌گوید من دوان دوان می‌رفتم، آن آقا با طمأنینه حرکت می‌کرد، اما من هر چقدر می‌دویدم به ایشان نمی‌رسیدم، قرائن و شواهد نشان می‌داد که ایشان خود حضرت هستند. ▪️ این آقا با فاصله از مسجد سهله وارد بیابانی شد، خانه‌ای در آن بود، ایشان وارد آن منزل شد، من هم با فاصله چند دقیقه خودم را به آن منزل رساندم و در زدم، دیدم یک در را باز کرد، به او گفتم می‌خواهم خدمت آقا مشرف شوم، پیرمرد گفت صبر کن اجازه بگیرم، به داخل منزل رفت و پس از چند ثانیه آمد و گفت بفرمایید داخل، آقا اجازه فرمودند. 🔅 شیخ عبدالنبی می‌گوید وارد منزل شدم و دیدم حضرت نشسته‌اند، آنقدر مرا گرفته بود و فضا سنگین بود که اصلا نتوانستم صحبت کنم، نه تنها نمی‌توانستم صحبت کنم، بلکه را که پیشاپیش آماده کرده بودم تا از حضرت بپرسم نیز از ذهنم رفته بود، چند دقیقه نشستم و چون فضا بسیار سنگین بود، اجازه خواستم مرخص شوم، آقا هم اجازه دادند، به محض اینکه پایم را از منزل بیرون گذاشتم فضا سبک شد و من سؤالاتم را به خاطر آوردم. ▫️ سریع برگشتم و در زدم، همان پیرمرد در را باز کرد، به او گفتم من سؤالاتم را به خاطر آوردم، می‌خواهم یک بار دیگر مشرف شوم و آن‌ها را از حضرت بپرسم، پیرمرد گفت آقا تشریف بردند، من سریع گفتم پیرمرد نگو، من همین الان از اینجا بیرون آمدم، وقتی این را گفتم پیرمرد گفت اگر من دروغ می‌گفتم بیست سال این در نمی‌شدم، من وقتی این را شنیدم متوجه اشتباهم شدم و از ایشان معذرت‌خواهی کردم. 🔸 پیرمرد گفت آقا تشریف برده‌اند اما ایشان حضور دارند، اگر سؤالی دارید می‌توانید از ایشان بپرسید، من نایب حضرت را هم مغتنم شمردم و وارد منزل شدم، دیدم همان جایی که آقا امام زمان (عج) نشسته بود، آیت‌الله که بود، نشسته است. 🔹 آشیخ عبدالنبی می‌گوید دیدم آیت‌الله آسید ابوالحسن اصفهانی نشسته‌اند، به ایشان سلام کردم و گفتم چند سؤال داشتم که می‌خواستم بپرسم، ایشان فرمود بفرمایید، سؤالاتم را پرسیدم و ایشان به تفصیل پاسخ دادند، خداحافظی کردم و بیرون آمدم، با خودم گفتم آسید ابوالحسن اصفهانی این وقت روز باید در نجف در بیت خودشان باشند، آیا (عج) ایشان بود؟ اکنون سریع به نجف به بیت آسید ابوالحسن اصفهانی می‌روم تا ببینم ماجرا از چه قرار است. ▪️ دوان دوان خودم را به رساندم، مستقیم به بیت رفتم، وارد منزل شدم و دیدم ایشان نشسته‌اند و پاسخگوی سؤالات مردم هستند، چیزی به روی خودم نیاوردم، گفتم چند سؤال از شما داشتم، ایشان فرمود بفرمایید، همان سؤالات را پرسیدم و همان پاسخ‌ها را دریافت کردم، من باز هم چیزی به روی خودم نیاوردم، اما ایشان فرمودند آشیخ عبدالنبی حالا باورت شد یا نه؟ عرض کردم بله آقا. 🔅 علاوه بر اینکه و ارتباط خاصی با امام زمان (عج) دارند، برخی هم توفیق پیدا می‌کنند در محضر امام زمانشان خدمت کنند، این‌ها همان کسانی‌اند که و بوده و عمری و بوده‌اند تا گناه نکنند، چشم بر هم بگذاریم دنیا تمام می‌شود، خوش به سعادت کسانی که عمر دنیوی‌شان را در بندگی خدا طی می‌کنند و با سرافرازی از این دنیا می‌روند. 📝 | (ع) | ۱۷ مردادماه ۱۴۰۴ ✅ https://eitaa.com/joinchat/3519611638C2e8ffc5f61
هدایت شده از حسین مظفری
📜 وقتی پیرمرد یهودی در قیامت به‌خاطر حق‌الناس آشیخ علی زاهد را بازخواست کرد! 🔻مرحوم آیت‌الله یکی از بزرگان بود، ایشان از شاگردان مرحوم آیت‌الله بود، جایگاهی که ایشان در میان علمای نجف داشت، مانند جایگاه مرحوم در بین علمای بود، علمای نجف در نمازهای جماعت ایشان حاضر می‌شدند و با افتخار به ایشان اقتدا می‌کردند. 🔹یک از به زیارت (ع) در نجف مشرف شد، در نجف پول او را دزدیدند، دست این تاجر که از افراد آبرومند بود، خالی شد، حیران مانده بود که چه کند، خجالت می‌کشید موضوع را به کسی بگوید، وقتی به حرم مشرف شد با امیرالمؤمنین (ع) درددل کرد که آقا! من زائر شما هستم، آبرویم را حفظ کن، من نمی‌توانم برای پول به کسی رو بیندازم. 🔸شب وقتی خوابید، در خوابش امیرالمؤمنین (ع) را دید، حضرت به ایشان فرمود فردا ظهر به مسجد آشیخ علی زاهد برو و پولت را از او بگیر، این تاجر از خواب بیدار شد و چون اصلاً چنین اسمی به گوشش نخورده بود، از اطرافیان پرسید که شیخ علی زاهد کیست؟ به او گفتند ایشان از علمای نجف است، رفت و مسجد ایشان را پیدا کرد، اما خجالت کشید ماجرا را برایشان تعریف کند. ▫️باز هم به حرم امیرالمؤمنین (ع) رفت و درخواستش را به حضرت گفت، شب دوم نیز همان خواب را دید و حضرت به او فرمود برو پولت را از شیخ علی زاهد بگیر، باز هم از خواب بیدار شد و به رفت و باز خجالت کشید ماجرا را برای شیخ علی زاهد تعریف کند. 🔻روز بعد باز هم به حرم رفت و شب مجددا همان خواب شب‌های گذشته را دید، دیگر مطمئن شد که باید به محضر شیخ علی زاهد برود و حرفش را بزند، پس از نماز جماعت وقتی اطراف شیخ علی زاهد خلوت شد، نزد او رفت و داستان را تعریف کرد، شیخ علی زاهد به او گفت برو فردا بیا. 🔹 تاجر رفت و فردا آمد، فردا بین‌الصلاتین مرحوم آشیخ علی زاهد رو به نمازگزاران کرد و از اهمیت گفت، سپس گفت ای مردم می‌خواهم حکایتی از خودم برایتان تعریف کنم، من بیست سال قبل به مشرف شده بودم، در آنجا کفشم خراب شد و نیاز به تعمیر داشت، سراغ کفاشی را گرفتم، یک مغازه‌ای را به من نشان دادند که یک در آن کفاشی می‌کرد. رفتم و کفشم را دادم و برایم تعمیر کرد، وقتی خواستم حساب کنم درشت دادم و او پول خرد نداشت که بقیه پولم را به من برگرداند و به من گفت برو پولت را خرد کن و بعدا برایم بیاور، من رفتم و فردا پولم را خرد کردم و گفتم بروم آن کفاش را بدهم. 🔸به رفتم و دیدم کرکره مغازه پایین است، از همسایه‌ها پرسیدم این پیرمرد چه ساعتی مغازه‌اش را باز می‌کند؟ گفتند او دیشب از دنیا رفته است، با خودم گفتم حالا چه کنم؟ به ذهنم رسید پول را از زیر کرکره به داخل مغازه بیندازم تا ورثه آن را بردارند، همین کار را کردم. ▫️شب در دیدم که به پا شده و به حساب و کتاب ما رسیدگی کردند و من در مجموع اهل شدم، دو را مأمور کردند تا مرا به بهشت ببرند، با خوشحالی داشتم به سمت بهشت می‌رفتم، یک مرتبه دیدم یک آدمی که سرتاپایش است، از روبرو به سمت من می‌آید، ترس وجود مرا فرا گرفت. 🔻وقتی این مرد به من نزدیک شد، گفت آشیخ علی زاهد کجا می‌روی؟ گفتم به بهشت می‌روم، گفت مرا می‌شناسی؟ گفتم نه، گفت من همان پیرمرد یهودی هستم که به من بدهکار بودی، پولت به دست من نرسید، گفتم حالا چکار کنم، من که اینجا پولی ندارم، گفت پول می‌خواهم چکار؟ گفتم حالا چه کنم؟ 🔹گفت باید اجازه بدهی من دستم را به سینه تو بزنم تا قدری از حرارت و آتش من کاسته شود، گفتم نه من تحمل ندارم، خلاصه قدری با هم بحث کردیم و نهایتا راضی شدم به اینکه او نوک انگشتش را به سینه من بزند تا قدری از آتش او به من منتقل شود و دست از سرم بردارد. 🔸به محض اینکه او انگشتش را به سینه من زد، من از سوز آتش فریاد کشیدم و از خواب بیدار شدم، دیدم سینه‌ام واقعا می‌سوزد، پیراهنم را کنار زدم و دیدم زخم سوختگی روی سینه‌ام هست؛ بیست سال است که این زخم روی سینه من مانده و خوب نشده است، این حکایت من است، پولی را که باید به می‌رساندم کوتاهی کردم و از کرکره مغازه به داخل انداختم و این بلا بر سرم آمد. ▫️آشیخ علی زاهد سپس به مردم گفت این تاجری که امروز در جمع ماست، می‌گوید کیسه پولش را در نجف دزدیده‌اند و درمانده شده است، اگر کسی که پول ایشان را دزدیده، در جمع ماست، خطاب به او می‌گویم که پول را به صاحبش برسان، حق دیگران را ضایع نکن. 🔻آشیخ علی زاهد این را گفت و نماز عصر را خواند، بعد که جمعیت متفرق شدند، یک آقایی این تاجر را به کناری کشید و کیسه پولی را در دستش گذاشت و گفت پولت را بگیر. 📝 | ۲۷ مردادماه ۱۴۰۴ ✅ https://eitaa.com/joinchat/3519611638C2e8ffc5f61