eitaa logo
| الیه راجعون |
544 دنبال‌کننده
90 عکس
86 ویدیو
4 فایل
اشعار،نوشته‌‌ها و دغدغه‌های نوید نیّری | طلبه و معلم ارتباط با من: @ensanrasane
مشاهده در ایتا
دانلود
باسمه تعالی 🌱وقتی کسی را روی زمینِ خدا دوست می‌داریم، وقتی عاشق می‌شویم و از جانب معشوق خبر یا نامه‌ای برای ما می‌آورند چه می‌کنیم؟ حتی اگر آن نامه به زبانی غیر از زبانی که ما بلدیم نوشته شده باشد و محبوب ما از نژاد و زبانی دیگر باشد، آیا نسبت به این نامه و خبر از جانب یار بی‌تفاوتیم و یا چون زبان نامه را نمی‌دانیم بی‌خیال آن می‌شویم؟ هیهات! 🌱اگر با خود صادق و منصف باشیم اقرار می‌کنیم که نخواهیم توانست بیخیال نامه‌ی معشوق شویم و اگر هم زبان نامه را بلد نباشیم لااقل به قدری که بتوانیم نامه را بخوانیم و از پیغام و مقصود جناب معشوق باخبر شویم،می‌رویم و قدری از آن زبان فرا می‌گیریم و سپس با شوق فراوان و در حالی که کیلو کیلو قند در دلمان آب می‌شود نامه را می‌گشاییم و با عشق و با ذوق شروع به خواندن نامه می‌کنیم. حتی پس از خواندن نامه، حتی پس گذشت ساعت‌ها، روزها و یا سال‌ها از دریافت آن، گاهی نامه را روی صورت می‌گذاریم و‌ آن را می‌بوییم،چرا که بوی معشوق می‌دهد. گاهی نامه را می‌بوسیم و آن را روی چشمان خود می‌گذاریم و با نوشته‌ و‌ دستخط محبوب‌مان عشقبازی می‌کنیم. اینها همه برای نامه‌ای و‌ خبری از جانب معشوقی زمینی و ناقص و محدود و ضعیف و فانی است. 🌱اما حال ما در برابر نامه‌ی جاودانیِ آن معشوق حقیقی و ابدی که باقی و کامل و بی‌نهایت است و جمیع صفات کمالیه را داراست چگونه است؟ حال ما در برابر او که نسبت به ما از هر کسی بیشتر شوق و محبت دارد چه سان بوده؟ 🌱 با اینکه می‌دانیم قرآن کریم نامه‌ای عاشقانه و‌ حکیمانه از جانب خداوند متعال به ماست و پروردگار ما این نامه‌ را برنامه‌ای برای خوشبختی و سعادت دنیا و آخرت ما قرار داده و همین نشان از خیرخواهی،محبت و عشق او به بندگان و سعادت ایشان است،اما در برابر آن شوق و‌ذوقی نداریم و میل و رغبت شایسته ای به خواندن،بوسیدن و فهمیدن آن نشان نمی‌دهیم. 🌱به راستی ما را چه شده است؟ چه غفلت و خسران عظیمی ما را فرا گرفته! آیا جز این است که این غفلت و قدرناشناسی از عدم شناخت ما نسبت به خدا و کلامش نشأت می‌گیرد؟ «عشق از شناخت می‌گذرد، اتفاق نیست.» 🌱ای کاش تا فرصتی در این کارگاه هستی باقی مانده، ما نیز عاشق شویم،عاشق آن معشوق حقیقی و ابدی. «عاشق شو ار نه روزی، کار جهان سرآید ناخوانده نقش مقصود، از کارگاه هستی» 🌱کاش تا دیر نشده به خودمان بیاییم و دست از قهر و کناره گیری از نامه‌ی جاودانی معشوق،یعنی قرآن کریم برداریم، عاشقانه و متفکرانه آن را بخوانیم، روی چشم بگذاریم،آن‌گاه که دلتنگ خدا می‌شویم نامه‌اش را با عشق ببوییم،ببوسیم و مهم‌تر از همه برای فهم و درک معارف عمیق و ارزشمند آن که ضامن سعادت دنیا و ابدیت ماست به قدر وسع و توان قدمی برداریم که این کمترین سپاسگزاری و تکلیف در برابر خداوندی ست که ما را به دار سلام و سعادت دعوت نموده و چه زشت است که دعوت اش را اینگونه با بی‌توجهی به کلام جاودانه و نورانی‌اش نادیده بگیریم. 🌱به امید آنکه قدر و منزلت نامه‌ی معشوق را بیشتر و بهتر بدانیم و عشق حقیقی را با تلاوت و فهم کلام معشوق، به قدر ظرف وجودی‌مان بیابیم تا ماهم قطره‌ای از دریای بیکران عشق حق تعالی را چشیده باشیم. ➖
با پای خود آمدم به اقرارِ گناه روی از شبِ تاریک متابی ای ماه عمری‌ست به پرچمت گره خورده دلم روحی و دَمی فِداک اباعبدالله
غرقِ نوری و به سر چادرِ زهرا داری طعنه‌ها خورده‌ای امّا دلِ دریا داری نشدی اهل تبرّج که دلی را نبَری این وقاری‌ست که از زینب کبریٰ داری
باسمه تعالی 🔹امروز مدرسه برای بچه‌ها برنامه‌ی مسابقات فوتبال داشت. محل برگزاری مسابقات زمین چمن نزدیک مدرسه بود. با تجربیاتی که از فوتبال در دوران نوجوانی داشتم و آموزش‌هایی که در آن روزها زیر نظر مربی دیده بودم نکاتی را به بچه‌ها توصیه کردم و ترکیب تیم را چیدم. در همان چیدمان ترکیب، تعارض تمایلات و نارضایتی برخی بچه‌ها که طبیعی هم بود ظهور پیدا کرد. بعضی دوست داشتند در ترکیب اصلی باشند اما صلاح این بود که بازیکن ذخیره بمانند. برخی دیگر تمایل داشتند در خط حمله بازی کنند اما صلاح این بود که در پست دیگری باشند و خلاصه برای برخی بچه‌ها همه‌چیز آنطور که میخواستند پیش نمی‌رفت و بخشی از ماجرا را با برنامه‌ریزی قبلی و عمدی انجام دادم تا برخی خلقیات و روحیات پنهان بچه‌ها در مواقع حساس و سر بزنگاه ها برایم روشن تر شود و همینطور هم شد. 🔹عده‌ای از خود قهر و ناز نشان دادند اما چون دیدند به قهرشان بها داده نمی‌شود و نازشان در این مورد خریدار ندارد پشیمان شدند یا عذرخواهی کردند و در صلاحدید گروه و اهداف تیم حل و هضم شدند. عده‌ای حاضر شدند به خاطر تیم فداکاری کنند و گاهی بازی نکنند تا تیم پیروز شود و هدف بالاتری را می‌دیدند. ظاهرا فوتبال بازی میکردند اما درواقع صحنه‌ی نمایش روحیات بچه‌ها و مبارزه با تمایلات هم بود. این جمله را چندبار برای بچه‌ها تکرار کردم: «همیشه همه چیز اونطور که می‌خوایم پیش نمیره،باید سازگاری رو یاد بگیریم و در هیچ شرایطی خودمونو نبازیم». 🔹مسابقات شروع شد. اولین بازی را مساوی کردند و دومین بازی را باختند،در حالیکه رقیب اصلی‌شان دوبازی اول را برده بود و شش امتیاز داشت اما بچه‌های ما فقط یک امتیاز داشتند و در آستانه‌ی حذف شدن قرار گرفتند. ناامیدی و ناراحتی و حس شکست در بچه‌ها رخنه کرده بود و حتی بعضی گریه میکردند و همه چیز را تمام شده می‌دانستند. بچه‌ها را صدا زدم که همه جمع شوند تا برایشان کمی صحبت کنم. گفتم: «می‌دونم چقدر ناراحتید و حس می‌کنید دیگه تلاش فایده‌ای نداره و دارید حذف میشید و طبیعتا دیگه امیدی هم برای قهرمانی ندارید،اما از اول قرار نبوده برای برد و باخت بازی کنید. اومدید تلاشتونو انجام بدید و هرکس مسئولیتش رو درست انجام بده. این مهمه. به عنوان تفریح بهش نگاه کنید، برد و باخت اینجا اهمیتی نداره. حالا ازتون میخوام ناامید نشید و ادامه بدید.هنوز دوبازی مونده و ممکنه رقیب تون از بازی های بعدش امتیاز نگیره و خودتونو بهش برسونید. اگه امیدوار باشید و اونطور که گفتم بازی کنید میتونید جبران کنید. پس ناامید نباشید و فقط تلاشتونو انجام بدید. سعی کنید با پاس کاری و کار گروهی،خوب و قشنگ بازی کنید و به برد و باخت فکر نکنید. حالا برید توی زمین.می‌دونم که برنده میشید.» 🔹بچه‌ها وارد زمین شدند و بازی شروع شد.با تمام وجود و با همه‌ی توان بازی می‌کردند. بازی را هم بردند و امید به جمع بچه‌ها برگشت.آن تیمی هم که رقیب اصلی شان بود نتوانست از بازی خودش امتیاز بگیرد و بچه ها خودشان را نزدیک کرده بودند. بچه‌ها روحیه گرفته بودند و بازی بعدی را هم بردند. باورشان نمی‌شد و از خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجیدند. حالا آن تیمی که با یک امتیاز در آستانه‌ی حذف شدن بود به همراه رقیب شان به مرحله‌ی بعد صعود کرده بودند. از دل شکست و رنج و ناامیدی، پیروزی و لذت و امید روییده بود و بچه‌ها داشتند سرد و گرم روزگار و تغییر حالات زندگی را در موضوع کوچکی مثل مسابقات فوتبال تجربه میکردند. داشتند می‌دیدند گاهی که از پیروزی اطمینان دارند شکست میخورند و گاهی که به شکست رسیده‌اند پیروزی روی خوش به آن ها نشان میدهد و برایشان گفته بودم که تمام زندگی همین است و هنر ما این باید باشد که از دل رنج‌ها رشد کنیم و در ناامیدی‌ها بایستیم و ادامه بدهیم. 🔹بچه‌ها بازی بعد را هم بردند و در فینال با همان رقیب اصلی رو به رو شدند که در دوبازی اول پنج امتیاز از آن‌ها عقب بودند و بازی را به آن ها واگذار کرده بودند. فینال از راه رسید و بچه‌ها با یک عملکرد خوب این بازی را هم با پیروزی پشت سر گذاشتند. حالا پس از آن‌همه ناامیدی و ناراحتی که در اوایل مسابقات تجربه کرده بودند، با خوشحالی و اعتماد به نفس خودشان را تیم اول می‌دیدند که همه‌ را پشت سر گذاشته و قهرمان شده. این یک پایان دراماتیک بود. 🔹من هم از خوشحالی بچه‌ها خوشحال بودم،اما بیشترین خوشحالی‌ام به خاطر تجربه‌های ارزشمند و درس‌هایی بود که بچه‌ها از اتفاقات امروز گرفتند. 🔹آری،زندگی آمیخته با رنج ها و سختی هاست.باید اینجا رنج ها و تلخی‌ها‌ی گذرا را به جان خرید به امید ابدیتی آرام و شیرین که همین تحمل رنج ها و صبوری در ناملایمات رمز رشد و شکوفایی انسانی و سعادت ابدی است. ➖خاطره‌ی مدرسه، ۲۶ مهر ۱۴۰۲
هر نفَس گامی به‌سوی مرگ می‌آییم و باز دل به دنیایی که از ما می‌گریزد بسته‌ایم
باسمه تعالی اَلا ای کوفیان ای سست عنصرهای بد کردار به نرخِ روز نان خور‌های از هر لاشه چون کفتار کجا رفت آن همه شور و شعار و نامه و دعوت؟ چه شد آن لاف‌ها و وعده‌ها؟ کو صدق در گفتار؟ عوض کردید اَجرِ آخرت را با دو مَن گندم؟! بهای یوسفِ زهراست مُشتی دِرهم و دینار؟! میان کوفه و تهران چه فرقی هست؟ حالا هم همان پَستی همان دنیاپرستی می‌شود تکرار امام امروز هم تنهاست چون ما اهل دنیاییم به یاد آوای هَل مِن ناصرش را تا ابد بسپار
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دنیا مرا فروخت،مرا باز پس بگیر آه ای نجات‌بخشِ زمین‌خورده‌ها،حسین!
باسمه‌تعالی افتاده‌‌ایم دور ز هم،کو نشانِ تو؟ جانِ من است بینِ تنم یا که جان‌ِ تو؟ هم مِهر توست در همه‌ی تار و پودِ من هم یادِ من نهفته مَها در نهانِ تو هیچم به پیشگاهِ تو آری ولی ببین! من نیز عاشقم،یکی از عاشقانِ تو کِی می‌رسد‌ شبی که ببینم از این دیار پرواز کرده‌ام طرفِ آسمانِ تو ای کاش عطرِ پیرهنت را بیاورد بادی که می‌وزد به من از آستانِ تو
موی خون‌ْآغشته‌ات بر باد رقصان روی نِی زُلف تنها نه،جهانی را پریشان کرده‌ای!
5.04M
💠 برای کدام حسین عزاداری می‌کنیم؟ ➖آیا امام حسین_علیه السلام_افراد در حال معصیت و بی‌حجاب‌ها را می‌پذیرد؟ 🎙 نوید نیّری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
باسمه تعالی آهِ یک شهر در نهادِ من است سینه‌ام غرقِ عطرِ یاسمن است کوره‌ای آتشین و عالَم سوز پشت این دکمه‌های پیرهن است عقل پا پس کشیده از میدان عشق،مردِ جنگِ تن به تن است در نبردی چنین بگو چه کسی فاتحِ این تقابلِ کهن است؟ وطن این خاک نیست،آنجا که تو در آن می‌کشی نفَس وطن است باخت گاهی عین پیروزی است بازیِ عشق،جای باختن است تا «خود»ی هست،دورم از رخِ تو حائلی گر میان ماست،«مَن» است
باسمه تعالی کم اهمیت جلوه دادن مسئله حجاب آن هم در روزگاری که دشمن، خط مقدمش بی عفت کردن خانواده های ایرانی بوده و به لطف تفکرات انفعالی، مقلد، سطحی، ترسو و صدالبته جوگیر برخی دوستان انقلابی، پیروزی های دشمن در سطح جامعه به بداهت دیده می‌شود، باید توجه داشت که از چه راه و روشی میتوان فهمید که کدام موضوع باید به عنوان اولویت جامعه قرار گیرد. اولین راهی که پیشنهاد می‌شود، توجه به حجم آیات و روایات مربوط به مسائل عفت، غیرت، حجاب، امر به معروف و نهی از منکر به عنوان عنصر کمّی و محتوای آن به عنوان عنصر کیفی است که شاید همین سبب آن شده که به عنوان یکی از اصول دین اسلام، در یکی از فرق اسلام مورد توجه قرار گرفته که رد حجاب، مستلزم ارتداد از اسلام است؛ اما از باب مثال، به یک مورد از محتواهای آن، اشاره می‌شود: قال النبی صلی الله علیه و آله: ایها رجل رضی بتزین امرأته و تخرج من باب دارها فهو دیوث، و لا یأثم من یسمیه دیوثا. والمرأة اذا خرجت من باب دارها متزینة متعطرة و الزوج بذاک راض بنی لزوجها بکل قدم بیت فی فی النار هر مردی که همسرش آرایش کند و از منزل با حالت آرایش کرده خارج شود دیوث(بی‌غیرت) است، و هر کس او را دیوث بنامد گناه نکرده است. و چنانچه زنی با چهره‌ی آرایش کرده و عطر زده از منزلش خارج شود، و شوهرش نیز به این کار او راضی و خشنود باشد، با هر گامی که زن با این حالت بر می‌دارد، برای شوهرش خانه‌ای در آتش جهنم بنا می‌شود. (بحار الانوار، جلد 100، ص 249) کثرت احادیث در باره دیاثت، بسیار زیاد بوده و این یک مورد، جهت تیمن و تبرک و البته توجه عزیزان بیان گردید. خوب است که برای ما سوال شود که "اگر یک مرد که به آرایش کردن زنش در برابر نامحرمان راضی باشد، طبق فرمایش اهل بیت علیهم السلام دیوث است"، آن مسئولی در کشور که با سکوت، ترک فعل و حتی آتش بیار معرکه شدن یا ایجاد شبهه، به فحشای صدهاهزار زن مسلمان در خیابان ها رضایت میدهد را طبق روایات باید چه بنامیم ؟ اگر حکم یک مرد در برابر یک زن آن است، حکم مسئول در برابر صدهاهزار زن چیست ؟ روایتی در باب منزلت غیرت: پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :  كانَ إبراهيمُ أبي غَيورا و أنا أغيَرُ مِنهُ ، و أرغَمَ اللّه ُ أنفَ مَن لا يَغارُ مِن المؤمنينَ .  پدرم ابراهيم با غيرت بود و من با غيرت تر از اويم. خدا ، بينى مؤمنى را كه غيرت ندارد، به خاك مالد. ( بحار الأنوار : ۱۰۳/۲۴۸/۳۳) اگر چه ذکر این احادیث به جهت شدت وضوح و بداهت لازم نبود، اما گاهی اوقات ابتدائیات اسلامی ممکن است مورد غفلت قرار گیرد. غفلت از همین فرمایشات اهل بیت علیهم السلام است که در طول تاریخ به ویژه در زمان معاصر، سبب شهادت و کشته شدن غریبانه‌ی بسیاری از مؤمنین در راه حجاب شده است. اما اگر مبنای کار را به فرمایشات بزرگان کشور برگردانیم، رهبر انقلاب این گناه را حرام شرعی و سیاسی اعلام فرموده و وعده ی جمع شدن آن را به ملت دادند و هر چقدر وعده ی ایشان تاخیر بیفتد و یا مانعی برای تحقق آن ایجاد شود، چه با ایجاد شبهه، چه با "علم کردن قرآن روی نیزه‌ی: اولویت نبودن" و چه هر بهانه ی دیگری، به هر صورت گناه کبیره ی بردن آبروی رهبری و شکست خوردن ایشان به منزله ی جنایت غیر قابل بخشش خواهد بود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📍وجوب نهی از منکر مسئولان عالی نظام 🌹 حضرت امام -رضوان الله تعالی' علیه-: 🔻 الان همه مان مسؤولیم، نه [ فقط ] مسؤول برای کار خودمان، مسؤول کارهای دیگران هم هستیم ( کلکم راع و کلکم مسئول عن رعیته ) 🔻مسؤولیت من هم گردن شماست، شما هم گردن من است. اگر من پایم را کج گذاشتم شما مسؤولید اگر نگوئید چرا پایت را کج گذاشتی، باید هجوم کنید، نهی کنید که چرا ؟ 🔻 اگر خدای نخواسته یک معمم در یک جا، پایش را کج گذاشت، همه روحانیون باید به او هجوم کنند که چرا بر خلاف موازین؟ سایر مردم هم باید بکنند و نهی از منکر اختصاص به روحانی ندارد، مال همه است، امت باید نهی از منکر بکند، امر به معروف بکند.
با من شب و روز یادِ شیرینت هست خوشبخت کسی که در نگاهِ تو نشست هرجا ببرندم،چه جهنم چه بهشت از عشقِ تو باز بر‌نمی‌دارم دست
باسمه تعالی من خودم خواستم اینگونه پریشان باشم در هوای تو چنین بی سر و سامان باشم زهرِ این عشقْ مرا می‌کشد آخر امّا من نه آنم که از این راه پشیمان باشم مرگ در راهِ تو یک فرصتِ بی‌تکرار است باید آن لحظه در آغوشِ تو مهمان باشم شوقِ پرواز به دل دارم و دنیاست قفس عشق می‌خواست که در غربتِ زندان باشم ای مسیحا! دَمی از لطفْ دعایم‌ کن تا پای دین جان بسپارم، ز شهیدان باشم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️زنده ترین روزهای فرزندان خمینی، روزهایی است که در مبارزه می‌گذرد. آتشی پنهان در سینه داریم که اگر مَجال بیابد عالَم سوز خواهد بود. حاشا که میدان را خالی کنیم!
داریم روی لب همه «عجّل فرج» ولی دل را به دستِ بازیِ دنیا سپرده‌ایم این شهرِ بی‌حیا نفَسِ عشق را بُرید ای شعرِ عاشقانه بیا تا نمرده‌ایم
باسمه تعالی 🔘اتوبوس اولین ایستگاه خیابان ولیعصر_عجل الله فرجه_ را به مقصد امامزاده صالح_علیه‌السلام_سوار شدم. نشسته بودم روی صندلی و‌ از پنجره بیرون را نگاه میکردم. از شدت گرما خیس عرق بودم. 🔘بلندگوی اتوبوس مثل همیشه نام ایستگاه را اعلام کرد: ایستگاه «پارک وی» نوجوانی حدودا ۱۴ ساله با تیپ و ظاهری لاکچری و هندزفری در گوش وارد شد. معلوم بود از آن بچه هایی هست که عزیز دردانه‌ی مامان جان و باباجان است. آمد صاف نشست جلوی من. همچنان از پشت شیشه های غبار گرفته اتوبوس مشغول تماشای بیرون بودم که متوجه نگاه خاص پسرک شدم. نگاهش کردم، زل زده بود به چشمانم. باز نگاهم را به منظره های خیابان معطوف کردم. بعد از چند لحظه دوباره نگاهش کردم. به من خیره شده بود و چشم از من برنمی‌داشت. با خودم گفتم من هم چند ثانیه چشم در چشمش خیره بمانم ببینم عکس العملش چیست. همانطور که به چشمانم خیره شده بود من هم به چشمانش خیره شدم اما با لبخندی بسیار ملایم که چیزی زیادی از جدیت چهره‌ام نمی‌کاست. 🔘هیچ پیام منفی و تنفرآمیزی در نگاهش نبود که گمان کنم چون سر و وضعم نشان حزب‌اللهی و طلبه بودنم است،به خاطر این به من خیره شده و احیانا در ذهنش نسبت به من حس بدی دارد. برعکس، در نگاهش آرامش و مهربانی آمیخته با تمنایی غریب موج میزد. انگار با نگاه خیره‌ اش میخواست پیامی به من برساند. پیامش را گرفتم. او میخواست با من ارتباط برقرار کند اما نمی‌دانست چطور. پس خودم سر صحبت را باز کردم. _سلام خوبی؟ _سلام ممنون شما خوبین؟ _ممنونم سلامت باشی. اسمت چیه؟ _نیکان _قشنگه _شماچی؟ _نوید _خوشبختم با لبخند گفتم: منم خوشبختم. کمی از اوصاف و احوالش پرسیدم و کمی از خودم برایش گفتم. حالا او بود که دلش میخواست حرف بزند. یخش باز شده بود. بی مقدمه گفت: _من تصمیم گرفتم طلبه بشم. خیلی تعجب کردم. _ جالبه،فکرشو نمی‌کردم. چرا میخوای طلبه بشی؟ _خیلی سوال توی ذهنم هست درباره خدا. می‌خوام بفهمم. من درباره همه ادیان مختلف هم تحقیق کردم. _خیلی خوبه. خوشحالم که میبینم توی این سن اهل تحقیق و تفکری. ولی می‌دونی که، بچه های همسن تو دنبال این حرفها نیستن. _بله ولی من خیلی تحقیق کردم. درباره خدا چند تا نظر وجود داره: نظر اول میگه همه چیز خداست و ... نظر دوم میگه خدا وجود محضه که منظورشون اینه که..‌. نظر سوم هم میگه ... و همینطور شروع کرد به گفتن نتیجه تحقیقاتش. من با توجه کامل به حرفهایش گوش میدادم و این اتفاق برایم خیلی جذابیت داشت.برایم عجیب بود چون پسری ۱۴ ساله با آن سر و وضع امروزی و بزرگ‌ شده در آن محیط خاص، از نظرات علمی و فلسفی دقیقی حرف می‌زد. _چقدر خوب که اینها رو بلدی و پیگیر این مباحث هستی. البته این نظریه‌هایی که گفتی نیاز به توضیح و بررسی داره ولی همین که میدونی و مطالعه کردی خیلی خوبه. حالا مقصدت کجاست؟ _تجریش. خونه مون تجریشه. _اتفاقا منم دارم میرم امامزاده صالح. _پس منم با شما میام یه سر به امامزاده بزنم. _باشه،خیلی هم خوب. 🔘از اتوبوس پیاده شدیم و رفتیم به سمت امامزاده. در راه بازهم شروع کرد به حرف زدن از تحقیقاتش. اینبار از مباحث تاریخی و معماری اسلامی و معماری غربی می‌گفت و من به مناسبت صحبت‌هایش با او گفتگو میکردم. معلوم بود او یک پسر عادی نیست. نبوغ از او میبارید. شاید از بین صدها نوجوان یکی شبیه او باشد. خدا چه کسانی را با ما آشنا می‌کند.سبحان الله! 🔘رفتیم داخل امامزاده نشستیم و باز باهم گفتگو کردیم. دلم نمی‌آمد دیگر باهم گفتگو نداشته باشیم و همینطور رهایش کنم. اهل اندیشه و تحقیق بود با آن سن و سال کم و آن خانواده غیرمذهبی بالاشهری در آن محیط خاص تجریش. _دوست داری شماره منو داشته باشی گاهی وقتها باهم حرف بزنیم؟ انگار منتظر بود همین را بگویم،با خوشحالی و اشتیاق گفت: _بله حتما، چرا که نه. گویا او هم نمی‌خواست این آخرین دیدارمان باشد. در همان مدت کوتاه حسابی باهم رفیق شده بودیم. این خاطره‌ی یکی از جالب‌ترین و خوشایندترین آشنایی‌های من با یک نوجوان بود.
«حق با شخصیت‌ها شناخته نمی‌شود. حق را بشناس تا اهل آن را بشناسی.»
باسمه تعالی 🌱 دفتر انشایش را با دلهره،نگاهی مضطرب و با گام‌هایی آهسته نزد معلم آورد. _آقا ببخشید، دفعه پیش که انشا نوشته بودم یه چیزی پایین صفحه برام نوشته‌ بودید که راستش نتونستم بخونمش.میشه بگید چی نوشتید؟ ببخشید ... معلم با اعتماد به نفس و نگاهی عاقل اندر سفیه،دانش آموز و سپس دفتر را نگاه کرد. _نوشته‌ام: دانش آموز عزیزم خوش خط تر بنویس!