🌒 #سحر_چهاردهم
✍ فقط یک سحر مانده، تا رمضان، قرص قمرش را رونمايی کند.
نیمی از ماه را در انتظار تجلی "کرامتت"، لحظه شماری کرده ايم.
و تنها...
یک سحر، تا پایان انتظار مان، باقی مانده است...
❄️چه سری است ، دلبرم...؟
که درست در همان ثانیه ای که قرص رمضان، کامل میشود، زمین آیینه کرامت تو را رو میکند؟
❄️سفره داری، خصلت رمضان است...
و تو همه این سفره داری ات، را یکجا در سینه پسر فاطمه، جای داده ای!
مگر ميشود، مولود نیمه رمضان بود،
پسر ابرمرد آسمان، و شیرزن زمین، بود،
امــــا،
کریم ترین انسان زمین نبود...؟
❣مهربانم من یقین دارم...؛
روبروی نام "کریم "ات آیینه گرفته ای...تا مجتبی را برای اهل زمین، خلق کرده ای.
❄️قنوت چهاردهم سجاده عاشقی ام؛
اوج می گیرد به نام نامی کرامتت...
ایا سهمی از کرامتت را در وجود من نیز، جای میدهی؟
❄️این سحر...
انقدر.. تو را تکرار میکنم... ؛
تا آیینه داری نام "کریم" ات را، به قلب من نیز، هدیه کنی.
آیا میشود، مرا به خودت شبیه کنی؟
یا کَریمُ.... یا کَریمُ.... یا کَریم...
#رمضان🌙
#روز_چهاردهم
⛓ #یازده 8⃣2⃣1⃣
خاطرات آزاده:پروفسور احمد چلداوی
✅تهیه وتنظیم:زینتی-اردشیر
▫️ در حلقه گل و مل، خوش خواند دوش بلبل/هات الصبوح هبوا يا ايها السكارى
حالا دیگر باید آفتاب هم زده باشد. منتظر باز شدن درب سلول و آغاز شکنجه بودیم. با صدای قیر و قیر لولای خشک درب سلول ، مرغ روحم داشت از قفس تن می پرید. نگهبان وارد سلول شد، اما فقط آمار گرفت و صبحانه را گذاشت و بعد از دادن چند تا فحش رفت. صبحانه را که فقط چند قاشق شوربا بود، خوردم. فکری به سرم زد به بچه ها گفتم من میخواهم فیلم استفراغ خونی بازی کنم. بچه ها هم ستقبال کردند آنها گفتند با این کار باعث میشوی شکنجه ما نیز کمتر شود. زیاد وقت نداشتم باید تا قبل از تمام شدن صبحانه عراقی ها، مقداری خون تهیه میکردم. هرچه با هاشم سعی کردیم نتوانستیم از رگ هایم خون بگیریم. فکری به ذهنم رسید که با گاز گرفتن زبانم آن را خون بیندازم، اگر چه خیلی دردآور بود، به شدت زبانم را گاز گرفتم و آن قدر خون آمد که توانستم باقی مانده شوربای صبحانه را حسابی خون آلود کنم.
حالا دیگر کاری نداشتم جز انتظار آمدن شکنجه گرها. با صدای باز شدن درب، نگهبان گفت: "اطلع برا" یعنی بیا بیرون. هاشم و مسعود بیرون رفتند. قبلاً با آنها هماهنگ کرده بودیم که به نگهبان بگویند حال من بد است و نمی توانم از سلول خارج شوم. دهانم را پر از شوربای خونی کرده بودم. سلول ها آن قدر بوی تعفن میداد که نگهبانها حاضر نبودند وارد سلول شوند. از مسعود خواستند من را از سلول بیرون بیاورد. مسعود سرش را توی سلول کرد و گفت: «احمد! حالا وقتشه». من سرم را از سلول بیرون آوردم و یک استفراغ خونی در برابر چشمان بهت زده نگهبان اجرا کردم و به سرعت به سلول بازگشتم و باقی مانده شوربای خونی را در دهانم ریختم. برای سری دوم بالأخره با کمک مسعود و هاشم کشان کشان بیرون آمدم و به محض این که از تجمع عراقیها در اطرافم مطمئن شدم یک بار دیگر استفراغ کردم و شورباهای خونی را استفراغ کردم. خودم را روی زمین انداختم و دیگر تکان نخوردم. بعثی ها هر چه زدند تکان نخوردم حتی چشمانم را هم باز کردم. خلاصه هیاهویی بالای سرم بود. یکی بالگد می زد یکی میگفت دروغ میگه، پدرش رو در بیارید. بالأخره فرمانده که فکر میکنم عریف طارس بود گفت: "هذا دا ایموت راح نبتلي خابرو الدكتور" یعنی بابا این داره میمیره حالا مبتلا میشیم دکتر رو خبر کنین.
دکتر آمد و معاینه ام کرد. همه علایم حیاتیام طبیعی بود. ترسیدم همه چیز لو برود. ته دلم مرتب دعا میکردم. بالأخره با دستور دکتر، دو نفر اسیر برانکاردی آوردند و به آمبولانس منتقلم کردند. اسرا برانکارد من را در مسیر ردهه تا آمبولانس از فاصله بندهای ۱ و ۲ عبور دادند که باعث شد اکثر دوستان قدیمی مرا ببینند. با رعایت مسائل امنیتی من را به بیمارستان تکریت منتقل کردند. آن جا یک ردهه بزرگ برای اسرا تأسیس شده بود تعداد زیادی اسیر هم آنجا بودند که تقریباً همگی شان را از اردوگاههای دیگر آورده بودند و هیچ کدامشان را نمی شناختم. به محض ورود، پرستاری آمد تا رگم را بگیرد که باز هم همان مشکل پیدا نبودن رگ باعث شد هر دو دستم را سوراخ سوراخ کند ولی نتواند رگم را بگیرد. پرستار رفت و با یک دکتر برگشت. دکتر سعی کرد از جاهای دیگری مثل گردن و زیر شکمم رگ بگیرد که باز هم نشد بالاخره با لطف خدا توانست از پشت دستم رگ بگیرد و تزریقات را انجام دهد. در بیمارستان انواع داروها و آنتی بیوتیک های وریدی به من تزریق شد. برای مثال بعد از یکی از داروها که تزریق میکردند، تمام گلویم سرد و کرخت میشد. برای انجام آندوسکوپی از معده یکی دو روزی را گرسنگی کشیدم. آندوسکوپی هم کردند ولی از همه این معاینات هیچ نتیجه ای نگرفتند و نفهمیدند علت استفراغ خونی من چیست!. بعد از این همه معاینات یک دکتر آمد و دهانم را معاینه کرد و زخم زبانم را دید و به دیگران نشان داد بالأخره دستم رو شده بود اما بعد از یک هفته بستری.
ادامه دارد
#جانم_امام_حسن_مجتبی_ع
اين #حسن_ع کيست
که سرتاقدم اوحَسن است
اين چراغیست که
در بزم دل انجمن است
اين کريم بن کريمى است
که با دشمن و دوست
همه جا از کرم و لطف
و عطايش سخن است.
#یا_کریم_اهل_بیت
💖 پیشاپیش ولادت با سعادت حضرت امام حسن مجتبی علیهالسلام بر شما وخانواده ی محترمتان مبارک🍃🌺🍃
⛓ #یازده 9⃣2⃣1⃣
خاطرات آزاده:پروفسور احمد چلداوی
✅تهیه وتنظیم:زینتی-اردشیر
در بیمارستان یک دفعه مبتلا به تب شدیدی شدم. مستأصل شده بودند. اولش استفراغ خونی حالا هم تب شدید. چند نگهبان بالای سرم می ایستادند تا نتوانم عمدی درجه تب سنج را بالا ببرم ولی این بار با لطف الهی واقعاً به چنان مرضی دچار شده بودم که دیگر نیازی به فیلم بازی کردن نداشتم و واقعاً وضعيتم حاد و وخیم شده بود. تب مداوم چهل درجه و بدون هیچ مسئله قابل تشخیص یک هفته ای ادامه داشت. همه درمان ها هم بی نتیجه بود. این تب خصوصاً شبها توانم را میبرید و تا صبح بیدار می ماندم. شده بودم مثل شبهای اول اسارت در بیمارستان زبیر. یکی از پزشکان مهربان عراقی دستور داد شب مرا به ردهه مخصوص افسران عراقی منتقل کردند که در آن مبرده (کولر) تا صبح محیط را خنک میکرد تا بلکه از تبم کاسته شود، اما نمی شد. حدود دو هفته ای در بیمارستان بودم. هیچ یک از روش های درمان پزشکان عراقی جواب نمی داد. بالأخره به لطف الهی و با استفاده از طب سنتی که یکی از اسرا بلد بود حالم بهتر شد. یک روز دستور آمد که بلافاصله من را به تکریت ۱۱ برگردانند. دکتر فقط یک بطری شربت معده آلومينيوم ام جی برای درد معده ام داد. با آمبولانس به اردوگاه ۱۱ برگشتیم. توی مسیر تصمیم گرفتم که یک فیلم جدید راه بیندازم. نزدیک اردوگاه که رسیدیم مقداری از شربت معده که سفید رنگ بود را توی دهانم ریختم و منتظر ماندم وارد اردوگاه که شدیم خودم را روی تخت ولو کردم و تا کلید خوردن اولین سکانس فيلم جديد منتظر ماندم. مصطفی، نگهبان چاق آمد تا من را تحویل بگیرد. او به خوبی مرا میشناخت. تا درب باز شد و دو نفر از اسرا برانکاردم را پایین آوردند، شربت سفید را با حالت استفراغ از دهان بیرون ریختم. مصطفی گفت: «اوه این که هنوز حالش خرابه چرا این رو خوب نشده به اردوگاه پس فرستادن و بلافاصله دستور داد من را به ردهه داخل اردوگاه بردند. خوشبختانه نقشه ام گرفت و دکتر دستور داد سه روزی بستری شوم و به جز سرم و کمی مایعات هیچ چیز دیگری نخورم. بعد از روز سوم اجازه دادند که غذا بخورم. من که حسابی گرسنه بودم آن قدر غذا که نان و خورش کرفس بود خوردم که اسهال گرفتم و باعث شد ۱۸ روز دیگر هم آنجا بمانم. حالا حدود یک ماهی از ورودم به تکریت ۱۱ میگذشت، بدون اینکه شکنجه شده باشم. باور کردنش خیلی سخت است. نه تونل مرگ و نه هیچ شکنجه دیگری. این یعنی استجابت دعای همان شب سختی که از خدای خوبم خواسته بودم یا مرگم را برساند یا از شکنجه ها نجاتم دهد. در این مدت مسعود هم در ردهه به خاطر ادرار خونی بستری بود. اما هاشم را به انفرادی برده بودند. یک روز یکی از بچه های بند ۱، که برای ردهه به آنجا می آمد من را دید و از زنده بودنم تعجب کرد. او این خبر را به بچه های اردوگاه رسانده بود. به هر حال بعد از یک ماه بستری مرخصم کردند و به انفرادی منتقل شدم. لحظه دیدار مجدد دوستان، لحظه زیبایی بود. با بچه ها روبوسی گرمی کردم و از اوضاع اردوگاه پرسیدم. بچه ها گفتند با فیلمی که تو بازی کردی شکنجه ما هم خیلی کم شد.
اردیبهشت از راه رسیده بود و هوا رو به گرمی میگذاشت. کار هر روز بعثی ها کتک زدن ما هنگام هواخوری بود. ما هم دیگر پوستمان کلفت شده بود و به شکنجه ها عادت کرده بودیم و اگر یک روز کتک نمی خوردیم برایمان جای تعجب داشت.
ادامه دارد
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷امام حسن مجتبی علیه السلام فرمودند :
🌷مَنِ اتَّكَلَ على حُسنِ الاختِيارِ مِنَ اللّه ِ ، لَم يَتَمَنَّ أ نّهُ في غَيرِ الحالِ التي اختارَها اللّه ُ لَهُ .
🌷هرکه به حُسن انتخاب خداوند تکیه کند، جز آن وضعی را که خدا برایش برگزیده است، آرزوی داشتن وضعی دیگر نکند.
🌷میزان الحکمه ج 4 ص 473
🌷 ولادت امام حسن (ع) مبارک🌷
🌷🌷اللّهُمَّصَلِّعَلی مُحَمَّد
🌷🌷وآل مُحَمَّد
🌷🌷وعجلفرجهم
سلام علیکم وقت بخیر التماس دعا
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
⛓ #یازده 0⃣3⃣1⃣
خاطرات آزاده:پروفسور احمد چلداوی
✅تهیه وتنظیم:زینتی-اردشیر
یک روز بعثی ها، چندنفری ریختند سرمان و حسابی کتک کاری مان کردند.
بعد از شکنجه به هاشم گفتم در چه حالی رفیق؟ در جوابم این شعر را خواند:
دوران بقا چو باد صحرا بگذشت
نیکی و بدی و زشت و زیبا بگذشت
پنداشت ستمگر که جفا بر ما کرد
بر گردن او بماند و بر ما بگذشت
این دو بیتی آب خنکی بود بر آتش زخمهای اسارت.
به راستی شکنجه ما گذرا بود و موقتی. ولی سیاهی و کدورت این ظلم های بعثی ها تا ابد بر گردن شان ماند.
چهارمین ماه مبارک هم از راه رسید و خداوند در خلوت زنزانه، ما را میهمان ضیافت رمضانش کرد. دعای مخصوص ماه مبارک را در حالی میخواندیم که آن را کاملاً مطابق حال خود میدیدیم. سیری برای همه گرسنگان، آزادی برای همه اسرا و همه و همه خاصاً شرح حال ما در اردوگاه مخوف تکریت ۱۱
▫️ اردوگاه اشرف به روایت الف.ق
در همین ایام الف.ق که به مجاهدین پناهنده شده بود را به زنزانه آوردند و در آخرین سلول جا دادند. حالا شد قوز بالا قور. تنها دلخوشی مان را هم که صحبت و گپ با یکدیگر بود از دست داده بودیم.
ترسیدیم او را برای جاسوسی فرستاده باشند، لذا اولش با او سرد گرفتیم. اما او که همه ما را می شناخت، سرصحبت را باز کرد.... او می گفت: «بعد از اینکه با چند نفر از رفقام به مجاهدین پیوستیم، آنها ما رو به اردوگاه اشرف بردن و حسابی با خوراکیهای خوشمزه ازمون پذیرایی کردند. بعد چند تا خانم به اصطلاح مجاهد با ادا و اطوارهای خاصی اومدند سراغمون و باهامون هم صحبت شدند و... الف.ق می گفت که ابتدا روی آنها کارهای ضد فرهنگی انجام داده بودند و با توجه به ظرفیتهایی که در آنها دیدند، اطمینان سران مجاهدین به آنها جلب شده بود. میگفت اون جا حمامهای مردونه زنونه رو کنار هم، جوری ساخته بودند که به راحتی امکان ارتباط و فساد رو فراهم می کرد». او می گفت: «اگرچه مجاهدین ظاهراً با کسی که مرتکب فساد اخلاقی میشد برخورد می کردند ولی در عمل از مدتی با اون مهربون می شدند و جایگاهش رو ارتقاء می دادند. از طرفی با اینکه مسجد اردوگاه اشرف معمولاً خیلی خلوت بود و اگر کسی میرفت مسجد، در ظاهر کاری باهاش نداشتند، ولی به بهانه های دیگه بهش گیر میدادند و اذیتش میکردند. او می گفت: « جوری بود که می دونستیم چه کارهایی ما را پیش سران منافقین عزیز می کنه و چه کارهایی ما را توی لیست سیاه شون میذاره.
ادامه دارد
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷پیامبر_اکرم_ص
🌷إبْنِی وَ ثَمَرهُ فُؤادِی مَنْ آذی هذا فَقَدْ آذانیِ وَ مَنه آذانیِ فَقَدْ آذَی اللهُ
🌷(حسن) فرزند و میوه دل من است هركس او را بیازارد مرا آزرده و هركه مرا بیازارد خدا را آزرده است .
🌷 احقاق الحق جلد 11، صفحه 63
🌷🌷اللّهُمَّصَلِّعَلی مُحَمَّد
🌷🌷وآل مُحَمَّد
🌷🌷وعجلفرجهم
سلام علیکم وقت بخیر التماس دعا
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
📅 #تقویم_نجومی_اسلامی
🗓 جمعه ۱۸ فروردین ۱۴۰۲
🗓 ۱۶ رمضان ۱۴۴۴
🗓 7 آوریل 2023
🌹 امروز متعلق است به:
🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام
🗞 وقایع مهم شیعه
🔹رسیدن محمد بن ابی بکر رحمة الله علیه به مصر، 37ه-ق
📆 روزشمار:
▪️2 روز تا اولین شب قدر
▪️3 روز تا ضربت خوردن امام علی علیه السلام
▪️4 روز تا دومین شب قدر
▪️5 روز تا شهادت امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام
▪️6 روز تا سومین شب قدر
✅ #ادای_قرض_بسیار_و_سنگین
✅ شیخ بهایی مے گوید : من قرض بسیار داشتم بـه طوریکه بیش از 1500 مثقال طلا بود و طلبکاران پیوسته مطالبه مال خویش می نمودند. این ذکر را بعد از نماز صبح تکرار کردم : اللهمّ أغنِنی بِحلالِک عن حرامِک و بِفَضلِک عمّن سِواک. و گاهی نیز بعد از نمازهای دیگر نـه تنها تمامی قرض هایم اداء شد بلکه از راهایی بـه دست آمد که حتی خیال و تصور آن نیز ممکن نیست.
❇️ #ذکر روز #جمعه ۱۰۰ مرتبه: اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ؛ خدایا بر محمد و آل محمد درود فرست و در فرج ایشان تعجیل فرما.
❇️ #ذکر روز #جمعه به اسم #امام_زمان است و در کنار این ذکر میتوانید در روز #جمعه #زیارت_امام_زمان را نیز بخوانید. خواندن ذکر روز #جمعه #باعث_عزیزتر شدن میشود.
❇️ #ذکر (یا #نور) ۲۵۶ مرتبه بعد از نماز صبح موجب #عزیز_شدن در #چشم_خلایق میشود.
✅ برای #حجامت و #خون دادن روز خوبی است.
⛔️ برای #اصلاح #سر و #صورت روز خوبی نیست.
✅ برای گرفتن #ناخن روز خوبی است.
⛔️ برای #ازدواج و #خواستگاری روز خوبی نیست.
✅ برای #زایمان روز خوبی است.
✅ برای #برش و #دوخت #لباس روز خوبی است.
⛔️ برای #مسافرت رفتن روز خوبی نیست.
🔸امروز روز خوب و نیکویی است.
🔸امروز برای شروع کارها خوب است.
🔸دید وبازدید با دوستان و خویشاوندان خوب است.
🔸کسی که در این روز بیمار شود خیلی روز بهبود مییابد.
🔹کسی که امروز گم شود، زود پیدا میشود.
🔹 قرض دادن و قرض گرفتن خوب است.
🔹کشاورزی و باغبانی وآبیاری و خرید و فروش محصولات زراعی خوب است.
🔹در خرید و فروش و تجارت منفعت باشد.
🔸میانجیگیری برای اصلاح ذات البین و رفع اختلافات دوستان و خویشاوندان نیکو است.
🔸رسیدگی به ایتام ونیازمندان و بیچارگان خوب است.
🔸صدقه دادن خوب است.
🔹رَک اَرقنوع یا به اصطلاح ماه ترکی، قوت روح، امروز در « بازوی چـپ » است. باید مراقب بود که امروز به آن آسیبی نرسد.
🔹 خواب در این شب صحیح است.
🔹مسیر رجال الغیب از سمت شمال میباشد. بهتر است هنگام حرکت به سمت محل کار یا در مکانی که حاجتی دارید رو به این سمت نهاده و از ایشان یاری بطلبید. چون کسی در نزد شروع در شغلی و سفری روی خود را به طرف ایشان کند و همت از ایشان طلبد، بدین نهج (صورت): بِسمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحیم، اَلسَّلامُ عَلَیکَ یا رِجالُ الغَیبِ. اَلسَّلامُ عَلَیکَ اَیَّتُهاَ الاَرواحُ المُقَدَّسَةِ. اَغیثُونی بِغَوثِهِ و اُنظُروُا اِلَیَّ بِنَظرَةٍ یا رُقَبا یا نُقَبا یا نُجَبا یا اَبدالَ یا اَوتادَ یا غَوث َیا قُطُب. و به هر زبانی که خواهد، مطلب خواهد و شروع در مدعا کند، البته به مقصود رسد.
🔹 #اوقات_شرعی_به_افق_تهران
🔹 اذان صبح ۴:۱۶:۵۲ طلوع آفتاب ۵:۴۳:۰۸
🔹 اذان ظهر ۱۲:۰۶:۳۲ غروب آفتاب ۱۸:۳۰:۲۹
🔹 اذان مغرب ۱۸:۴۸:۵۰ نیمه شب شرعی ۲۳:۲۳:۴۰
⏰ ذات الکرسی عمود ۲۱:۱۴
🤲 دعا در زمان ذات الکرسی #مستجاب است.
🗓 #ذات_الکرسی مخصوص روز #جمعه است.
⛓ #یازده 1⃣3⃣1⃣
خاطرات آزاده:پروفسور احمد چلداوی
✅تهیه وتنظیم:زینتی-اردشیر
الف، ق می گفت که با یکی از دوستانش قصد فرار از دست منافقین را داشتند، ولی در نزدیکی های مرز ایران دستگیر شده و چون اسیر جنگی محسوب می شدند، آنها را در اردوگاه اشرف زندانی کردند. او میگفت که در زندان هم برای آنها مرتب فیلمهای مبتذل پخش میکردند و همه گونه امکانات وسوسه انگیز و مفسده دار برایشان فراهم بود. او میگفت این زندان معروف به زندان از آرمان بریدهها بود!».
تقریباً تمام بهار را در سلولهای انفرادی بودیم کار هر روز عراقی ها این بود که یک نگهبان برای هواخوری مختصر ما را بیرون میآورد که ای کاش نمی آورد، چون بیشتر شبیه کتک خوری بود تا هواخوری. یک نگهبان بچه سال بود که واقعاً وحشی بود. از وقتی ما را بیرون می آورد تا آخر وقت هواخوری با کابل میزد به سر و کمر و خلاصه هم خیلی اذیت میکرد و هم روی اعصابم راه می رفت، درست مثل مصطفى و لفته.
آن ایام مثل سایر ایام اسارت یکنواخت و به کندی سپری می شد. بر خلاف آن شب اول. شب را میکشتی صبح نمیشد و خورشید را به زور باید پائین می آوردی. بالأخره آنها چند ماه بعد ما را به اتاقی که در مجاورت انفرادی بود منتقل کردند. احتمالاً می خواستند اسرای دیگری را در زنزانه تنبیه کنند. در آن اتاقک برنامه های آموزشی با هم داشتیم و روزگار میگذشت. آن اتاقک سه در سه متر مربعی اگر چه پنکه نداشت اما نسبت به زنزانه بهشت بود. مزیت بزرگ این اتاقک این بود که روزنه ای هر چند تنگ به فضای باز داشت و از آن روزنه هوای تازه گاهی فرصت نوازش گونه های تفتیده ما را پیدا میکرد. علاوه بر آن، حالا دیگر مجبور نبودیم بعد از جیرجیرک ها و گنجشک ها نمازمان را بخوانیم. در تمام این مدت به جز ایامی که در ردهه بودیم یادم نمی آید حمام کرده باشیم. وقتی احتیاج به غسل پیدا میکردیم با حدود یک لیوان آب این کار را انجام می دادیم. اول صبر میکردیم تا ما را برای توالت بیرون ببرند و خیلی سریع به نیت غسل سرمان را زیر آب لوله میشستیم و بقیه غسل را داخل سلول با یک لیوان آب و کمی اسفنج که با آن تمام بدن را خیس میکردیم انجام میدادیم.
تیرماه ۱۳۶۹ هم از راه رسید. هوا خیلی گرم بود و داخل آن اتاقک به غیر از شب ها که هوا کمی خنک میشد گرما امان مان را بریده بود. یک روز آمدند و گفتند آماده حرکت شوید. بار و بندیل مختصر اسارتی مان را که همه اش در یک پاکت پلاستیکی امروزی جا میگرفت بستیم و طبق معمول چشم بسته حرکت مان را به "ملحق ب" جایی که با ۷۲ نفر دیگر به آن تبعید شده بودیم بردند. ولی هاشم و مسعود را به جای دیگر. البته بعد از مدتی هاشم و مسعود هم به من ملحق شدند و ما را به اتاقی راهنمایی کردند که چند تا از بچه های قدیمی بند ۱و۲ آنجا بودند. حالا دیگر مجدداً اوضاع عادی شده بود.
ادامه دارد