eitaa logo
سربازان آقا صاحب الزمان (عج)❤
85 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
799 ویدیو
11 فایل
بِسْمِ رَبِّ الزَّهْرٰا(سلام‌الله‌علیها)⁦🖐🏻⁩ ⁦❤️⁩خدا کند که مرا با خدا کنی آقـا🌱 💛ز قید و بند معاصی جدا کنی آقـا🌷 💚دعای ما به در بسته میخورد،ای کاش🌱 💙خودت برای ظهورت دعا کنی آقـا🌷 خادم کانال @AMD313 ارتباط باادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
خاطرات قسمت نهم گلوله‌باران منطقه همچنان ادامه داشت و ایرانی‌ها مشغول تحکیم مواضع جدیدشان بودند. پس از جست‌وجوی زیاد، چشمم به مغازه‌ای افتاد که درِ آن به سمت کوچۀ خاکی باز می‌شد. وارد مغازه شدم. یک میز چوبی مثلث‌شکل و توخالی در گوشۀ مغازه بود. دو طرف میز با چوب پوشیده بود و فقط یک طرف آن باز بود. داخل فضای خالی میز شدم و قسمت باز آن را به طرف دیوار هل دادم؛ طوری که اگر سربازان ایرانی وارد مغازه می‌شدند، چیزی جز یک میز چوبی کثیف و خاک‌آلود، که به دیوار چسبیده بود، نمی‌دیدند.سه روز و سه شب داخل میز، بدون آب و غذا، به ‌سر بردم. در آن مدت، تنها مونس من صدای هواپیماهای جنگندۀ ایرانی و عراقی و صدای شلیک و انفجار گلوله‌های توپ و خمپاره بود. چند بار هم صدای سربازان ایرانی را شنیدم. آن‌ها وارد خانه‌ای شدند که مغازه در آن قرار داشت و به داخل اتاق‌ها تیراندازی کردند. روز سوم، از شدت گرسنگی و تشنگی خوابم برده بود که با صدای نیروهای ایرانی بیدار شدم. سه یا چهار نفر بودند. همین‌ که وارد خانه شدند، شروع کردند به تیراندازی و سپس وارد مغازه شدند. نفس در سینه‌ام حبس شده بود. در این فکر بودم که اگر نارنجک بیندازند، چه می‌شود. اگر میز را به رگبار ببندند، اگر میز را جابه‌جا کنند، اگر ... . در همین فکر بودم که با صدای لگد سرباز ایرانی به میز به خود آمدم. سربازها لباس‌های کهنه و کثیف و به درد نخور کف مغازه را با پا این‌طرف و آن‌طرف انداختند و از مغازه خارج شدند. با رفتن سربازان ایرانی، نفس راحتی کشیدم. این ‌بار هم جان سالم به ‌در بردم و باید صبر می‌کردم تا در موقعیت و فرصتی مناسب خودم را به نیروهای خودی برسانم. شب چهارم از شدت گرسنگی و تشنگی تصمیم گرفتم از مخفیگاهم بیرون بیایم تا شاید چیزی برای خوردن پیدا کنم. از داخل مغازه، یک قوطی خالی شیرخشک برداشتم و به سمت نهر آبی که در چند متری مغازه قرار داشت و به ختم می‌شد رفتم. از شلیک گلوله‌های منور بر فراز و فهمیدم که ایرانی‌ها فاو را در کنترل کامل خود گرفته‌اند و اثری از حضور نیروهای عراقی در آن حوالی نیست این چهار روز و خارج شهر ان کامل سقوط کرده بود. گوش‌هایم را تیز کردم و با چشمانی باز، آهسته و با احتیاط، خودم را به نهر آب رساندم. قوطی خالی شیر خشک را پر کردم و به مخفیگاهم برگشتم. تنها امیدم این بود که ارتش عراق با یک حملۀ بزرگ فاو را باز پس بگیرد و من نجات پیدا کنم. ادامه دارد