eitaa logo
سربازان آقا صاحب الزمان (عج)❤
81 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
846 ویدیو
12 فایل
بِسْمِ رَبِّ الزَّهْرٰا(سلام‌الله‌علیها)⁦🖐🏻⁩ ⁦❤️⁩خدا کند که مرا با خدا کنی آقـا🌱 💛ز قید و بند معاصی جدا کنی آقـا🌷 💚دعای ما به در بسته میخورد،ای کاش🌱 💙خودت برای ظهورت دعا کنی آقـا🌷 خادم کانال @AMD313 ارتباط باادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
خاطرات قسمت هفتم چند روز بعد از این قضایا، از فرمانده گروهان مرخصی گرفتم تا سری به خانواده بزنم و آب و هوایی عوض کنم. در مرخصی که بودم، یک شب خواب دیدم از منطقۀ ما رودخانه‌ای می‌گذرد. من به دست ایرانی‌ها اسیر شده‌ام و آن‌طرف رودخانه خانواده‌ام، اسباب و اثاثیه بر سر، در حال فرارند. با صدای بلند خانواده‌ام را صدا می‌زدم؛ اما آن‌ها، بدون اینکه به من توجهی بکنند، با عجله می‌رفتند و هر لحظه فاصله‌شان با من بیشتر می‌شد صبح که بیدار شدم، خوابم را برای مادرم تعریف کردم. او با ناراحتی گفت: «آخر حالا چه وقت خواب تعریف کردن است!» حسابی رفتم توی فکر و از شدت ناراحتی حتی سر سفرۀ صبحانه هم ننشستم در تاریخ 1986/2/9 میلادی مرخصی‌ام تمام شد و به منطقۀ فاو برگشتم. آن شب، از ساعت دوازده نیمه‌شب تا دو و نیم بامداد، نوبت من بود که به دیدگاه بروم. نگهبان دیدگاه، که از دستۀ مجاور به صورت کمکی آمده بود، سراسیمه وارد سنگر استراحت شد و بیدارم کرد. من، که تازه خوابم برده بود، با ناراحتی گفتم: «چه خبر است؟ چرا بیدارم کردی؟» نگهبان دیدگاه با ترس و لرز گفت: «بلند شو! یک قایق وسط رودخانه دیدم ...» فوری بلند شدم و به دیدگاه رفتم. با دوربین دید در شب منطقه را بررسی کردم؛ ولی چیزی ندیدم. به نگهبان گفتم: «شاید خیالاتی شدی یا ترسیدی! اینجا که خبری نیست.» اما او همچنان تأکید داشت که قایق ایرانی‌ها را هم با چشم و هم با دوربین دیده است. برای اینکه ترسش بریزد، اسلحه را برداشتم و حدود نود گلوله به سمت رودخانه شلیک کردم. وقتی می‌خواستم به سنگر استراحت برگردم، جلوی مرا گرفت و قسم خورد چیزی که می‌گوید حقیقت دارد. چنان مطمئن حرف می‌زد که تصمیم گرفتم این خبر را با تلفن به مسئول گروهان گزارش کنم. هر چه سعی کردم با تلفن مقر گروهان را به‌گوش کنم فایده نداشت. فهمیدم که سیم تلفن قطع شده است. سیم را کشیدم. آزاد بود. بیشتر کشیدم. سر سیم، که قطع شده بود، به دستم رسید. با خودم گفتم: «در این چند ساعت که انفجار گلوله یا تیراندازی نشده. حتماً ایرانی‌ها با عبور از اروند‌رود سیم‌ها را قطع کرده‌اند.» دو عدد نارنجکی را که در دیدگاه داشتم برداشتم و رفتم روی سقف دیدگاه. خواستم ضامن نارنجک را بکشم و پرتاب کنم؛ اما هر چه سعی کردم ضامن درنیامد. چند دقیقه با ضامن نارنجک‌ها کلنجار رفتم. بی‌فایده بود. خیلی عجیب بود. قبلاً چند بار ضامن نارنجک‌ها را درآورده و دوباره جا زده بودم؛ ولی در آن لحظات هر چه تلاش کردم ضامن درنیامد. خواستم اسلحه را بردارم و میان درخت‌های بین دیدگاه و را به رگبار ببندم که حملۀ ایرانی‌ها شروع شد. ادامه دارد..
خاطرات قسمت هشتم از هر طرف آتش سلاح‌های سبک و سنگین شروع به بارش کرد. در زیر آن آتش سنگین، نفهمیدم چطور جان سالم به در بردم و پایین آمدم. در زمان کوتاهی، خط اول ما شکسته شد و ایرانی‌ها پیش‌رَوی خود را در دل شب آغاز کردند. روی خاکریز اول، به فاصلۀ هر پنجاه متر یک و یک ٢٣_میلی‌_متری و هر هزار متر یک مستقر بود. طوری خط را پوشش می‌دادند که حتی یک نفر هم نمی‌توانست از تیر‌رس آن‌ها جان سالم به در ببرد. مانده بودم که نیروهای ایرانی چطور عرض هزار و دویست متری ، ، ، ، و موانع دیگر را پشت ‌سر گذاشته و به این سرعت خط اول ما را به تصرف درآورده‌اند به‌ سرعت خودم را میان نیزارهای روبه‌روی سنگرِ استراحت مخفی کردم. بعد از اینکه اوضاع کمی آرام شد، به سمت خانه‌های خشتی حرکت کردم. نیروهای ایرانی خط اول را شکسته و به سمت در حال پیش‌رَوی بودند. برای همین، تردد برایم آسان‌تر شده بود. با پشت‌ سر گذاشتن خانه‌های خشتی به منطقه‌ای هموار رسیدم. آن‌طرف، دیده می‌شد. پشت این مخازن جادۀ اصلی قرار داشت. تصمیم گرفتم با عبور از این منطقۀ هموار خود را به مخازن نفت و سپس به جاده برسانم و از آنجا به یا فرار کنم. می‌خواستم با حرکت به جلو از آن مهلکه نجات پیدا کنم؛ اما پاهایم یاری نمی‌کردند و دلم برای رفتن به عقب راغب‌تر بود. از آنجا که حملۀ ایرانی‌ها هنوز در مراحل اولیه بود، تمرکز آتش توپخانه و ادوات روی خط اول بود. و مخازن نفتی کمتر زیر آتش قرار داشتند. به‌اجبار، به سمت خانه‌های خشتی برگشتم تا از دید و تیررس نیروهای ایرانی در امان باشم. وارد یکی از خانه‌های خشتی شدم تا محلی امن و دور از دسترس ایرانی‌ها پیدا کنم. دسترس ایرانی‌ها پیدا کنم. به‌رغم جست‌وجوی زیاد، نتوانستم جای مناسبی پیدا کنم. ادامه دارد
خاطرات قسمت نهم گلوله‌باران منطقه همچنان ادامه داشت و ایرانی‌ها مشغول تحکیم مواضع جدیدشان بودند. پس از جست‌وجوی زیاد، چشمم به مغازه‌ای افتاد که درِ آن به سمت کوچۀ خاکی باز می‌شد. وارد مغازه شدم. یک میز چوبی مثلث‌شکل و توخالی در گوشۀ مغازه بود. دو طرف میز با چوب پوشیده بود و فقط یک طرف آن باز بود. داخل فضای خالی میز شدم و قسمت باز آن را به طرف دیوار هل دادم؛ طوری که اگر سربازان ایرانی وارد مغازه می‌شدند، چیزی جز یک میز چوبی کثیف و خاک‌آلود، که به دیوار چسبیده بود، نمی‌دیدند.سه روز و سه شب داخل میز، بدون آب و غذا، به ‌سر بردم. در آن مدت، تنها مونس من صدای هواپیماهای جنگندۀ ایرانی و عراقی و صدای شلیک و انفجار گلوله‌های توپ و خمپاره بود. چند بار هم صدای سربازان ایرانی را شنیدم. آن‌ها وارد خانه‌ای شدند که مغازه در آن قرار داشت و به داخل اتاق‌ها تیراندازی کردند. روز سوم، از شدت گرسنگی و تشنگی خوابم برده بود که با صدای نیروهای ایرانی بیدار شدم. سه یا چهار نفر بودند. همین‌ که وارد خانه شدند، شروع کردند به تیراندازی و سپس وارد مغازه شدند. نفس در سینه‌ام حبس شده بود. در این فکر بودم که اگر نارنجک بیندازند، چه می‌شود. اگر میز را به رگبار ببندند، اگر میز را جابه‌جا کنند، اگر ... . در همین فکر بودم که با صدای لگد سرباز ایرانی به میز به خود آمدم. سربازها لباس‌های کهنه و کثیف و به درد نخور کف مغازه را با پا این‌طرف و آن‌طرف انداختند و از مغازه خارج شدند. با رفتن سربازان ایرانی، نفس راحتی کشیدم. این ‌بار هم جان سالم به ‌در بردم و باید صبر می‌کردم تا در موقعیت و فرصتی مناسب خودم را به نیروهای خودی برسانم. شب چهارم از شدت گرسنگی و تشنگی تصمیم گرفتم از مخفیگاهم بیرون بیایم تا شاید چیزی برای خوردن پیدا کنم. از داخل مغازه، یک قوطی خالی شیرخشک برداشتم و به سمت نهر آبی که در چند متری مغازه قرار داشت و به ختم می‌شد رفتم. از شلیک گلوله‌های منور بر فراز و فهمیدم که ایرانی‌ها فاو را در کنترل کامل خود گرفته‌اند و اثری از حضور نیروهای عراقی در آن حوالی نیست این چهار روز و خارج شهر ان کامل سقوط کرده بود. گوش‌هایم را تیز کردم و با چشمانی باز، آهسته و با احتیاط، خودم را به نهر آب رساندم. قوطی خالی شیر خشک را پر کردم و به مخفیگاهم برگشتم. تنها امیدم این بود که ارتش عراق با یک حملۀ بزرگ فاو را باز پس بگیرد و من نجات پیدا کنم. ادامه دارد
خاطرات صبح ، با صدای رگبارهای پی‌درپی از خواب پریدم. با این تصور که نیروهای عراقی وارد منطقه شده‌اند با خوشحالی از داخل کمد بیرون آمدم و خودم را به پشت‌بام رساندم تا سَروگوشی آب بدهم. از آنجا دیدم که نیروهای ایرانی در چند گروه مشغول منازل‌اند تا سربازان عراقی را، که در منطقه جا مانده بودند، بیابند. بلافاصله خودم را به آبی رساندم که از منشعب می‌شد. طول این نهر هزار متر بود و به سمت ادامه می‌یافت. از میان نیزارها، به موازات نهر، به سمت اروندرودحرکت کردم. به سمت چپ متمایل شدم و از پشت نیروهای ایرانی سر در آوردم. پس از طی مسافتی نسبتاً طولانی، وارد خانه‌ای شدم که قبلاً نیروهای ایرانی آن را بازرسی و پاکسازی کرده بودند. در و دیوار اتاق‌ها، در اثر رگبار، سوراخ‌سوراخ شده بود. تا رفتن نیروهای ایرانی همان‌جا ماندم و چند ساعت بعد، با احتیاط کامل، برگشتم. وارد اتاق که شدم، دیدم کمدی که مخفیگاهم بود، سوراخ‌سوراخ شده است. از اینکه در آنجا نمانده بودم خوشحال شدم. هرچند از این اتفاق به وحشت و هراس افتاده بودم، خدا را شکر می‌کردم که هنوز زنده مانده‌ام روزهای سخت سرگردانی و فرار یکی پس از دیگری سپری می‌شد و به‌رغم همۀ مشکلات امید بازگشت نزد خانواده را از دست نداده بودم. در مصرف غذا خیلی صرفه‌جویی می‌کردم و تا شدیداً گرسنه نمی‌شدم چیزی نمی‌خوردم. رفتن به دنبال غذا و نان خشک، در آن موقعیت، خطر بزرگی بود و احتمال موفقیت هم بسیار کم بود روز چهاردهم باران بارید. باران که بند آمد، رطوبت هوا به‌شدت بالا رفت و پشه‌ها و حشرات موذی به‌سرعت در منطقه و میان نخلستان‌ها و نیزارها زیاد شد. بدن من هم، که چهارده روز حمام نکرده بودم، برای پشه‌ها میزبان خوبی بود. از دست پشه‌ها کلافه شده بودم؛ به‌خصوص وقتی که داخل کمد بودم از شدت آزار و اذیت پشه‌ها به گریه می‌افتادم. آن‌ها سر تا پای وجودم را جولانگاه خود کرده بودند. با اینکه مقداری پودر رخت‌شویی داشتم، جرئت نمی‌کردم برای حمام کردن به نهر آب بروم. چون روزها احتمال داشت به اسارت نیروهای ایرانی دربیایم و شب‌ها از حملۀ گرازها می‌ترسیدم. در طول چهارده روزی که در منطقه سرگردان بودم سربازان عراقی با امکانات جنگی فراوان بارها پاتک کردند؛ اما ایرانی‌ها، با اینکه تجهیزات و امکانات کافی نداشتند، با شجاعت و دلاوری پاتک‌ها را دفع می‌کردند. دلاوری ایرانی‌ها تحسین مرا برانگیخته بود. ادامه دارد .
خاطرات یک ماه و اندی از مخفی شدنم در آن منطقه سپری شده بود و در آن مدت ارتش عراق، به‌رغم حملات و پاتک‌های متعدد و سنگین، موفق به بازپس‌گیری منطقه نشده بود. من دیگر امیدی به موفقیت آن‌ها نداشتم. به همین سبب، تصمیم گرفتم برای نجات خودم راهی پیدا کنم. با تاریک شدن هوا، به سمت خاکریزی که قبلاً عراقی‌ها کنار زده بودند حرکت کردم. به موازات نهر کوچک و از میان نیزارهای اطراف به سمت خاکریز راهم را ادامه دادم. به خاکریز رسیدم. پشت خاکریز، اجساد عده‌ای از نیروهای عراقی روی زمین افتاده بود و بوی تعفن به مشام می‌رسید. اجساد نزدیک خاکریز و پست دید‌ه بانی‌ ای که قبلاً آنجا خدمت می‌کردم افتاده بودند. به احتمال قوی از افراد گروهان خودمان بودند. چون هوا تاریک بود نتوانستم آن‌ها را بشناسم روی خاکریز پلی که نیروهای ایرانی روی اروندرود زده بودند به‌راحتی دیده می‌شد. ایرانی‌ها، ابتدای پل، این‌طرف رودخانه، یک پست ایست ـ بازرسی مستقر کرده و یکی از خانه‌های نزدیکِ پل را سنگر استراحت خود قرار داده بودند. تاریکی هوا مانع از آن می‌شد که اطراف پل را دقیق شناسایی کنم. فقط نور ضعیفی که از چراغ‌ قوۀ نگهبانان پل می‌تابید به من امکان می‌داد که اوضاع منطقه را تا حد امکان بررسی کنم. عدۀ نگهبانان پل زیاد نبود و من می‌توانستم شناکنان از کنارۀ پل خودم را به آن‌طرف اروندرود برسانم و از آنجا، با استفاده از پوشش گیاهی منطقه، که استتار خوبی بود، مسافتی در حدود بیست کیلومتر را به سمت طی کنم و خود را به منطقۀ برسانم و سپس از آنجا به منطقۀ بروم و با عبور از عرض رودخانۀ اروند، که در آنجا در حدود چهارصد متر بود، خودم را به نیروهای عراقی برسانم. آن مسیر طولانی را باید در سه چهار روز یا حداکثر یک هفته طی می‌کردم. خوبی آن مسیر این بود که از منطقۀ عملیاتی خارج می‌شدم که، ضمن کم شدن آتش توپخانه و ادوات بر منطقه، از حساسیت منطقه تا اندازۀ زیادی کاسته می‌شد و امکان اینکه بتوانم خودم را به نیروهای عراقی برسانم به مراتب بیشتر می‌شد. بعد از طرح این نقشه، به مخفی گاهم برگشتم و استراحت کردم تا شب بعد نقشه‌ام را اجرا کنم. از صبح تا غروب آفتاب این نقشه را در ذهنم مرور کردم و همۀ جوانب آن را سنجیدم. مقداری نان خشک و شکر و شیرخشک داخل گونی سنگری ریختم و با تاریک شدن هوا دومین کار خطرناک خود را شروع کردم و از کنار نهر خودم را به خاکریز کنار اروندرود رساندم. منطقه را خوب بررسی کردم و اطراف پل را دید زدم. باورم نمی‌شد. از صحنه‌ای که دیدم فهمیدم اوضاع با شب قبل خیلی فرق کرده است. عدۀ نگهبانان پل چند برابر شده بود. نگهبانان دیگری هم با چراغ‌ قوه اطراف پل را تحت‌ نظر داشتند. مثل اینکه دنبال کسی یا چیزی می‌گشتند. از وجود آن ‌همه نگهبان روی پل دچار حیرت شدم. نقشه‌ام نقش بر آب شد و دست از پا درازتر به مخفیگاهم برگشتم. این اتفاق به ‌قدری در روحیه‌ام اثر گذاشت که تا دو روز در خانه ماندم و بیرون نیامدم. اشتهایم کور و طاقتم طاق شده بود. بی‌حوصله شده بودم و به زمین و زمان بد می‌گفتم. ادامه دارد
خاطرات شب سوم، با پای برهنه از حمام خارج شدم تا ببینم در مقر گروهان ما و اول نیروهای ایرانی حضور دارند یا نه. گروهان ما، قبل از عملیات ایرانی‌ها، در سه بارگیری نفت در کنارۀ مستقر بود. محافظت و نگهبانی از آن سه اسکله به عهدۀ ١١ گروهان بود. ١٢ در مشرف بر رودخانه مستقر بود. زمانی که مسئول پست دیدبانی خط مقدم بودم، در منطقۀ تا ، که روبه‌روی و موازی با رودخانه بود، زیاد رفت و آمد می‌کردم و منطقه را کاملاً می‌شناختم. منطقه از و و وسیعی تشکیل شده بود. اگر می‌توانستم اسکلۀ اول عبور کنم و خود را به کشتزارها و باغات برسانم، می‌توانستم با عبور از نهری به نهر دیگر و از منطقه‌ای به منطقۀ دیگر خودم را به اسکلۀ المعام برسانم. برای اینکه موقع حرکت سروصدایی ایجاد نشود و ردّ پایم روی زمین‌های شنی و شوره‌زار نماند پابرهنه آمده بودم. به حوالی اسکلۀ اول که رسیدم، متوجه شدم نیروهای ایرانی روی اسکله مستقر شده‌اند. تصمیم گرفتم هر طور شده خودم را به آن منطقه برسانم و در فرصت مناسب، با عبور از خط اول نیروهای ایرانی، خودم را به خط اول نیروهای خودی برسانم. با همین نقشه حرکت کردم؛ اما تاریکی هوا و تغییراتی که نیروهای واحد مهندسی در شکل ظاهری زمین داده بودند باعث شد راه را گم کنم و از آن‌طرف مقر گروهان، که دشتی هموار بود، سر در آورم. نیروهای ایرانی در آن منطقۀ رملی و شوره‌زار سنگرهایی با ارتفاع خیلی کم ساخته بودند که از دور به ‌صورت تلی از خاک دیده می‌شد. همان‌طور که حرکت می‌کردم، احساس کردم جایی که ایستاده‌ام از سطح زمین مرتفع‌تر است. شکافی زیر پایم بود و نور ضعیفی از آنجا به بیرون می‌تابید. بیشتر که دقت کردم، فهمیدم روی سقف یکی از سنگرهای ایرانی قرار دارم. از شدت ترس مدتی نتوانستم از جایم حرکت کنم. عقلم کار نمی‌کرد. نمی‌دانستم چه باید بکنم. ماه زیر ابرهای متراکم پنهان شده و تاریکی محض بر منطقه حکم‌فرما بود. آهسته، طوری که هیچ صدایی ایجاد نشود، از سقف سنگر ایرانی‌ها پایین آمدم و با سرعت دور شدم و خودم را به مخفیگاهم رساندم. آن‌قدر ترسیده بودم که تصمیم گرفتم دیگر ریسک نکنم و جانم را به مخاطره نیندازم. اما، چند روز بعد، باز هم تصمیم گرفتم هر طور شده از آن مهلکه جان سالم به در ببرم. یک ‌بار خواستم از پل عبور کنم؛ اما نشد. بار دیگر کوشیدم خودم را به اسکله برسانم؛ اما باز بخت یاری‌ام نکرد. هر بار که به نحوی جان سالم به در می‌بردم از کارم پشیمان می‌شدم و به مخفیگاهم بازمی‌گشتم و خودم را سرزنش می‌کردم. چند روزی به همین منوال گذشت. ترس و ناامیدی و یأس مثل خوره به جانم افتاده بود. احساس می‌کردم روز به روز به مرگ نزدیک‌تر می‌شوم. یاد و خاطرۀ پدر و مادر و برادرانم همیشه ذهنم را مشغول می‌کرد. اما چاره چه بود؟ ذخیرۀ غذایی که تمام شد، تصمیم گرفتم بار دیگر به مقر گروهان بروم؛ شاید چیزی برای خوردن پیدا کنم. ساعت ده شب به سمت مقر گروهان به راه افتادم. با هوشیاری بسیار همه‌جا را زیر نظر گرفتم. وقتی به نزدیکی خاکریز مقر گروهان رسیدم، دیدم نیروهای ایرانی در مقر مستقر شده‌اند. خود را به جایی که آن‌ها پس‌مانده‌های غذای خود را می‌ریختند رساندم. نان‌های خشک، به علت شوره‌زار بودن زمین و قرار گرفتن در معرض نور خورشید، مانند سنگ سفت شده بود. با همۀ این اوصاف، در آن حال، همان نان‌ها هم برایم بسیار گوارا و خوشمزه بود. یک گونی سنگری را از نان خشک‌ پر کردم و همراه خود به پناهگاه بردم. در طول شبانه‌روز از و ، که در آب نرم می‌کردم، تغذیه می‌کردم و خدا را شکر می‌کردم که . ادامه دارد
خاطرات پس از طی چهارصد متر، صدای پای قطع شد. در حال دویدن، نگاهی به عقب انداختم. از آن‌ها خبری نبود. مثل اینکه ایرانی‌ها هم با دیدن من کرده و خلاف مسیر حرکت من فرار را بر قرار ترجیح داده بودند. ظاهراً آن‌ها هم ؛ چون اگر اسلحه داشتند، حتماً به طرفم تیراندازی می‌کردند مخفیگاه که رسیدم، مقداری نان خشک را در ظرف آبی گذاشتم تا کمی نرم شود. صبح که از خواب بیدار شدم، رفتم سراغ خانه‌ای که درخت در آن بود تا کمی میوه بچینم. اما هر چه بیشتر گشتم کمتر یافتم. طی مدتی که در منطقه بودم همۀ میوه‌ها را چیده و خورده بودم. به طرف نهر آب رفتم تا از تغذیه کنم. آنجا فقط گیاهانی پیدا کردم که حالم از دیدنشان به هم می‌خورد. در این مدت، بر اثر سوءتغذیه، بدنم سست و ضعیف شده بود. به‌ شدت کاهش یافته و پوست بدنم به بود. سرم، که خیلی بلند شده بود، به علت حمام نکردن، . ترس و دلهره و اضطرابم به حدی زیاد بود که به کردن و شست‌وشوی سر و بدنم فکر نمی‌کردم. و به قدری نیشم می‌زدند که به می‌افتادم. گاهی اوقات از خودم می‌پرسیدم آیا زندگی ارزش تحمل این همه مشکلات را دارد؟ با طلوع خورشید، به یکی از خانه‌های نزدیک مخفیگاهم رفتم تا منطقه را زیر نظر بگیرم. با حادثۀ شب گذشته، احتمال می‌دادم نیروهای ایرانی دست به منطقه بزنند. کاملاً مراقب اطراف بودم و همه‌جا را زیر نظر داشتم. ناگهان در آسمان منطقه ظاهر شدند و و نیروهای ایرانی را در اطراف رودخانه هدف قرار دادند. از آن‌ها به سمت اهداف حمله بردند و هواپیمای از ارتفاع بالاتر از آن‌ها پشتیبانی می‌کرد. در دقایق اول بمباران، هیچ‌ عکس‌العملی از خود نشان نداد. یکی از هواپیماها و یک ۵٧_میلی‌متری را، که کنار آن مستقر بود، هدف قرار داد و منهدم کرد. هواپیماهای دیگر را با موشک منهدم کردند. دو هواپیما مواضع نیروهای ایرانی را در اطراف و بمباران کردند. در کمتر از یکی دو دقیقه، منطقه غرق و شد؛ اما هیچ‌یک از هواپیماها موفق نشدند را، که هدف اصلی آنان بود، منهدم کنند. پدافندهای ایرانی لحظاتی بعد از بمباران منطقه فعال شدند و موفق شدند را منهدم کنند. هواپیمای ساقط‌شده با بیرون پرید و لحظاتی بعد در آسمان شد. وزش شدید باد خلبان را، که با چتر نجات در حال فرود آمدن بود، به سمت منطقۀ برد. به‌رغم تصوراتم، نیروهای ایرانی به . من، که شاهد فرود آمدن خلبان بودم، تصمیم گرفتم دنبال او راه بیفتم. هر جا که باد او را می‌برد، بدون توجه به اطرافم، از بامی به بام دیگر به دنبالش می‌رفتم. تا اینکه باد او را بالای خانه‌ای که روی پشت‌ بامش ایستاده بودم کشاند. با حرکت دست‌هایم سعی کردم او را متوجه حضور خود کنم. نفهمیدم مرا دید یا نه. دوباره به دنبالش رفتم. باد او را از بالای درختان به سمت برد. من نیز به دنبال او حرکت کردم. مراقب بودم او را گم نکنم. سعی می‌کردم با حرکت بر بام‌ها و عبور از کوچه‌های فرعی خودم را تا حد امکان از دید نیروهای ایرانی نگه‌ دارم. در ، تا شهر فاو پیش رفتم. وارد شهر شدم و تعقیب و مراقبت خود را ادامه دادم. از به کوچۀ دیگر و از به خیابان دیگر می‌رفتم؛ تا اینکه وارد شدم. در جادۀ اصلی، حامل نیرو و چند موتورسوار در تعقیب خلبان هواپیمای ساقط‌شده بودند. وزش باد شدید خلبان را به خارج شهر فاو، به سمت بین فاو و رأس‌البیشه می‌برد. در آن منطقه، درختان خرما و مرکبات به‌وفور یافت می‌شد و نهرهای کوچک منشعب از ، به فاصلۀ صد تا دویست متر از یکدیگر، مزارع و باغات منطقه را آبیاری می‌کرد. نیروهای ایرانی، به صورت سواره و پیاده، خلبان را در جادۀ اصلی تعقیب می‌کردند. من، که نمی‌توانستم مثل آن‌ها در جادۀ اصلی حرکت کنم، مجبور بودم از میان درختان و باغات پیش بروم. ادامه دارد
خاطرات در این تعقیب و گریز، نیروهای ایرانی هر جا که به نهر می‌رسیدند از روی عبور می‌کردند و من، که نمی‌توانستم روی پل بروم، به‌ناچار با نهر را پشت ‌سر می‌گذاشتم. با گذشتن از میان باغات و مزارع و طی مسافتی طولانی، شناکنان را هم پشت‌ سر گذاشتم. در فاصلۀ دویست متری من، میان نخل‌ها، با به زمین خورد. هم رویش افتاد. هر لحظه منتظر بودم از زیر چتر بیرون بیاید تا صدایش کنم؛ اما هیچ حرکتی نکرد. با خودم گفتم حتماً با ضربه‌ای که به سرش خورده شده است. یکی دو دقیقه بعد، نیروهای ایرانی از گرد راه رسیدند و یک‌راست سراغ خلبان بخت‌ برگشته رفتند. را از رویش کنار کشیدند. سالم و زنده بود. اسلحه‌اش را گرفتند و بعد از بستن دست‌هایش او را سوار ماشین کردند و همراه خود بردند. از اینکه او به این آسانی و بدون هیچ یا تلاشی برای فرار خود را تسلیم سرنوشت کرد متعجب شدم. با شدن ، تعقیب و گریز من هم به پایان رسید. باید خود را به مخفیگاهم می‌رساندم. اما چطور؟! به‌رغم خستگی زیاد و گرسنگی، باید شناکنان از هفت نهر می‌گذشتم، وارد شهر فاو می‌شدم، از آنجا به می‌رفتم، و خود را به می‌رساندم. با توجه به ضعف جسمی و روحی‌ام، این کار به‌سادگی میسر نبود. پس، تصمیم گرفتم شب در همان محل بمانم و استراحت کنم و صبح زود به مخفیگاهم برگردم. وارد یکی از شدم؛ باغی پر از علف و گیاهان بلند. در گوشۀ باغ، یک متروکه وجود داشت. به طرف اتاقک گلی رفتم. وقتی مطمئن شدم هیچ سرباز ایرانی در آن حوالی نیست، وارد اتاقک گلی شدم. با توجه به اینکه و در منطقه زیاد بود، تصمیم گرفتم تا طلوع آفتاب در همان اتاقک بمانم. به این ترتیب، هم از دید نیروهای ایرانی محفوظ بودم و هم از حملۀ . در اثر خستگی بیش از حد، ناخودآگاه به فرورفتم، بی‌آنکه زیرانداز یا رواندازی داشته باشم صبح که از خواب بیدار شدم، با خودم گفتم من که این همه راه را آمده‌ام و خود را به این منطقه رسانده‌ام، چرا به مخفیگاهم برگردم؛ در حالی که می‌توانم از این فرصت برای رسیدن به ، که حد فاصل نیروهای و بود و مقابل قرار داشت، استفاده کنم. آن خاکریز از تا ادامه داشت و قبلاً ٢_تیپ١١١ در آن مستقر بود. با توجه به اینکه نهرهای منشعب از اروندرود هم‌زمان با اروندرود دچار جزر و مد می‌شوند، تصمیم گرفتم با استفاده از پوشش گیاهی منطقه و از داخل خودم را به خاکریز عراقی‌ها، که در ساحل اروندرود بود، برسانم. وارد نهر آب که شدم فقط سرم از آب بیرون بود. گوش‌هایم را تیز و چشمانم را باز کردم تا هر گونه حرکتی را ببینم و هر صدایی را بشنوم. آن‌قدر پیش رفتم که خاکریز قدیمی عراق را دیدم. مدتی در آب ماندم و خاکریز را زیر ‌نظر گرفتم. اطرافم را نگاه کردم. کسی آنجا نبود. از آب بیرون آمدم و خودم را به رساندم که از تنۀ و ساخته شده بود بیشتر سنگرهای پشت خاکریز، بر اثر آتش توپخانه و ادوات، منهدم‌شده و متروکه بودند. قبل از حملۀ نیروهای ایرانی، برای اینکه در اثر جز و مدْ آبِ نهرها وارد سنگر نشود، اطراف سنگر درست کرده بودیم که هر چند وقت یک‌ بار، بر اثر آتش توپخانۀ ایران، سیل‌بندها آسیب می‌دید و ما دوباره آن‌ها را ترمیم و بازسازی می‌کردیم. بعد از تصرف منطقه به ‌دست نیروهای ایرانی و استقرار آن‌ها در آن خاکریز و سنگرهایش بی‌استفاده ماند. بر اثر انفجار گلوله‌های متعدد به مرور زمان آب تقریباً همۀ سنگرها را فراگرفته بود و فضای آنجا شده بود. سنگرهای پشت خاکریز را برای یافتن خوراکی، یکی پس از دیگری، جست‌وجو کردم؛ اما دریغ از تکه‌ای نان. نیروهای زیادی دو طرف و حوالی مستقر بودند و این وضعیت عبور مرا از آن منطقه ناممکن می‌ساخت. آنجا ماندن و انتظار فرصتی مناسب برای عبور از آن منطقه را کشیدن بیهوده بود. زیاد بودن نیروها و خطر گذشتن از میان انبوه درختان و باغات، که میدان دید را محدود می‌کرد و احتمال شدن را افزایش می‌داد، باعث شد راه بازگشت را در پیش بگیرم. ادامه دارد
خاطرات برای رسیدن به مقر تیپ باید اول خودم را به خاکریزهای می‌رساندم. با توجه به حضور نیروهای ایرانی در و شلیک پی‌درپی گلوله‌های لازم بود برای رسیدن به مخازن نفتی خیلی احتیاط کنم. به همین دلیل، مقداری از مسیر را و بقیه را طی کردم تا خودم را به پشت خاکریز مخازن نفتی رساندم. پس از قدری استراحت، به ‌راه افتادم و با عبور از مخزن اول و دوم را زیر نظر گرفتم. نیروهای ایرانی در پایگاه موشکی مستقر شده بودند و تردد خودروها و نفرات و روشنایی سنگرها به‌آسانی دیده می‌شد. با عبور از کنار خاکریز مخازن سوم و چهارم، خودم را به خاکریز مخزن پنجم رساندم و از آنجا را زیر نظر گرفتم. سپس به حالت سینه‌خیز به سمت جاده رفتم. ناگهان چند گلولۀ اطرافم را روشن کرد و دیدم تعداد زیادی از اطراف جاده روی زمین افتاده‌اند. با توجه به اینکه زمین منطقه بود، احتمال می‌دادم منطقه شده باشد. ترس بَرَم داشت و از خودم پرسیدم کجا می‌روی؟ چرا خودت را بی‌جهت به خطر می‌اندازی؟ در آن دشت هموار، خطر اصابت گلوله‌های و بسیار زیاد بود و هر لحظه امکان داشت، زیر نور گلوله‌های منور، نیروهای ایرانی مرا شناسایی و دستگیر کنند. تصمیم گرفتم به مخفیگاهم برگردم؛ اما همین که به یاد آوردم هیچ در حمام باقی نمانده، پشیمان شدم و به سمت به راه افتادم. هوا داشت روشن می‌شد که به مقر گروهان رسیدم. خسته و کوفته وارد مقر شدم و در یکی از اتاق‌ها . ضعف و ناتوانی ناشی از سوءتغذیه به حدی رسیده بود که وقتی برمی‌خاستم ده پانزده دقیقه می‌رفت و دنیا در برابر دیدگانم و می‌شد. هجوم افکار و اندیشه‌های یأس‌آلود و تشویش خاطر روحیه‌ام را به‌شدت ضعیف کرده بود. با تاریک شدن هوا برای بررسی وضعیت ، که در حاشیۀ قرار داشت، به راه افتادم. واحدهای و عراق منطقه را با شدت هر چه بیشتر زیر آتش گرفته بودند. هر‌ چند قدم که پیش می‌رفتم، با شنیدن صدای سوت گلوله، روی زمین دراز می‌کشیدم و پس از انفجار بلند می‌شدم و به راهم ادامه می‌دادم. ترس از نیروهای ایرانی از یک طرف و خطر اصابت ترکش گلوله‌های توپخانۀ عراق از طرف دیگر همواره تهدیدم می‌کرد. با گذشتن از تأسیسات شرکت نفت، به اسکلۀ اول رسیدم. حرکت نیروهای ایرانی و تردد خودروهایشان همچنان ادامه داشت و آتش گستردۀ توپخانۀ عراق اثری در جابه‌جایی آن‌ها نداشت. در حوالی اسکلۀ اول کمی استراحت کردم و بعد به سمت حرکت کردم. در مسیر، از چند و عبور کردم و اثری از حضور نیروهای ایرانی در آن حوالی ندیدم. از روی جادۀ اصلی مشرف بر شهر ، که از سطح زمین بلندتر بود، وضع منطقه را بررسی کردم. در حالی که به مزارع سرسبز چشم دوخته بودم، نگاهم به کنارۀ اروندرود افتاد و در آن‌سوی رودخانه نهری دیدم که قبلاً ندیده بودم. ایرانی‌ها توانسته بودند، با هدایت بخشی از آب اروندرود به آن منطقه، ایجاد کنند؛ طوری که غیر از درختان و همه‌چیز زیر آب رفته بود. می‌خواستم از آن منطقه، که بین جادۀ اصلی و خاکریز واقع شده و آب نهر آن را فراگرفته بود، عبور کنم. برای عبور از آن منطقه تنها راه شنا کردن بود؛ اما این کار سروصدا ایجاد می‌کرد و احتمال داشت نیروهای ایرانی متوجه حضور من در منطقه بشوند. جوانب امر را سنجیدم. تصمیم گرفتم از خاکریز عبور کنم. البته عبور از خاکریز هم، که محل تردد نیروهای ایرانی بود، بسیار دشوار بود. آسمان کاملاً صاف بود و ستارگان با زیبایی بسیار می‌درخشیدند. محو تماشای سوسوی بودم که دیدم ده‌ها ، مثل نقطه‌های قرمزرنگ، در آسمان می‌درخشند و به سمت منطقه‌ای که در آن حضور داشتم می‌آیند. یکباره و ظرف مدت کمتر از پنج دقیقه همۀ ، ، و ارتش عراق منطقه را گلوله‌باران کردند. برق شلیک گلوله‌ها در افق همانند رقص نور از چپ به راست و از راست به چپ دیده می‌شد. دقایقی بعد، صدای بم شلیک آن‌ها به گوش می‌رسید. سپس، انفجارهای پی‌درپی زمین را به لرزه درمی‌آورد. در اثر آن گلوله‌باران، شهر در می‌سوخت و شعله‌ها از هر گوشۀ شهر زبانه می‌کشید. ادامه دارد .