#زندانی_فاو
خاطرات
#عماد_جبار_زعلان_الکنعانی
#قسمت_سی_و_چهارم
#به_دنبال_غذا
برای رسیدن به مقر تیپ باید اول خودم را به خاکریزهای #مخازن_نفتی میرساندم. با توجه به حضور نیروهای ایرانی در #مقر_گردان و شلیک پیدرپی گلولههای #منور لازم بود برای رسیدن به مخازن نفتی خیلی احتیاط کنم. به همین دلیل، مقداری از مسیر را #سینهخیز و بقیه را #دولادولا طی کردم تا خودم را به پشت خاکریز مخازن نفتی رساندم. پس از قدری استراحت، به راه افتادم و با عبور از مخزن اول و دوم #پایگاه_موشکی را زیر نظر گرفتم. نیروهای ایرانی
در پایگاه موشکی مستقر شده بودند و تردد خودروها و نفرات و روشنایی سنگرها بهآسانی دیده میشد. با عبور از کنار خاکریز مخازن سوم و چهارم، خودم را به خاکریز مخزن پنجم رساندم و از آنجا #جادۀ_فاو_امالقصر را زیر نظر گرفتم. سپس به حالت سینهخیز به سمت جاده رفتم.
ناگهان چند گلولۀ #منور اطرافم را روشن کرد و دیدم تعداد زیادی از #اجساد_نیروهای_عراقی اطراف جاده روی زمین افتادهاند. با توجه به اینکه زمین منطقه #شورهزار بود، احتمال میدادم منطقه #مینگذاری شده باشد. ترس بَرَم داشت و از خودم پرسیدم کجا میروی؟ چرا خودت را بیجهت به خطر میاندازی؟ در آن دشت هموار، خطر اصابت #ترکش گلولههای #توپ و #خمپاره بسیار زیاد بود و هر لحظه امکان داشت، زیر نور گلولههای منور، نیروهای ایرانی مرا شناسایی و دستگیر کنند.
تصمیم گرفتم به مخفیگاهم برگردم؛ اما همین که به یاد آوردم هیچ #خوراکی در حمام باقی نمانده، پشیمان شدم و به سمت #مقر_گروهان به راه افتادم. هوا داشت روشن میشد که به مقر گروهان رسیدم. خسته و کوفته وارد مقر شدم و در یکی از اتاقها #خوابیدم.
ضعف و ناتوانی ناشی از سوءتغذیه به حدی رسیده بود که وقتی برمیخاستم ده پانزده دقیقه #چشمانم_سیاهی میرفت و دنیا در برابر دیدگانم #تیره و #تار میشد. هجوم افکار و اندیشههای یأسآلود و تشویش خاطر روحیهام را بهشدت ضعیف کرده بود.
با تاریک شدن هوا برای بررسی وضعیت #اسکلۀ_اول، که در حاشیۀ #اروندرود قرار داشت، به راه افتادم. واحدهای #توپخانه و #ادوات عراق منطقه را با شدت هر چه بیشتر زیر آتش گرفته بودند. هر چند قدم که پیش میرفتم، با شنیدن صدای سوت گلوله، روی زمین دراز میکشیدم و پس از انفجار بلند میشدم و به راهم ادامه میدادم. ترس از نیروهای ایرانی از یک طرف و خطر اصابت ترکش گلولههای توپخانۀ عراق از طرف دیگر همواره تهدیدم میکرد. با
گذشتن از تأسیسات شرکت نفت، به اسکلۀ اول رسیدم. حرکت نیروهای ایرانی و تردد خودروهایشان همچنان ادامه داشت و آتش گستردۀ توپخانۀ عراق اثری در جابهجایی آنها نداشت. در حوالی اسکلۀ اول کمی استراحت کردم و بعد به سمت #اسکلۀ_العمام حرکت کردم. در مسیر، از چند #باغ و #مزرعه عبور کردم و اثری از حضور نیروهای ایرانی در آن حوالی ندیدم. از روی جادۀ اصلی مشرف بر شهر #فاو، که از سطح زمین بلندتر بود، وضع منطقه را بررسی کردم. در حالی که به مزارع سرسبز چشم دوخته بودم، نگاهم به کنارۀ اروندرود افتاد و در آنسوی رودخانه نهری دیدم که قبلاً ندیده بودم. ایرانیها توانسته
بودند، با هدایت بخشی از آب اروندرود به آن منطقه، #نهر_دیگری ایجاد کنند؛ طوری که غیر از درختان #سدر و #خرما همهچیز زیر آب رفته بود. میخواستم از آن منطقه، که بین جادۀ اصلی و خاکریز واقع شده و آب نهر آن را فراگرفته بود، عبور کنم. برای عبور از آن منطقه تنها راه شنا کردن بود؛ اما این کار سروصدا ایجاد میکرد و احتمال داشت نیروهای ایرانی متوجه حضور من در منطقه بشوند. جوانب امر را سنجیدم. تصمیم گرفتم از خاکریز عبور کنم. البته عبور از خاکریز هم، که محل تردد نیروهای ایرانی بود، بسیار دشوار بود.
آسمان کاملاً صاف بود و ستارگان با زیبایی بسیار میدرخشیدند. محو تماشای سوسوی #ستارگان بودم که دیدم دهها #گلولۀ_توپ_اتریشی، مثل نقطههای قرمزرنگ، در آسمان میدرخشند و به سمت منطقهای که در آن حضور داشتم میآیند. یکباره و ظرف مدت کمتر از پنج دقیقه همۀ #توپخانهها، #کاتیوشاها، و #خمپارههای ارتش عراق منطقه را گلولهباران کردند. برق شلیک گلولهها در افق همانند رقص نور از چپ به راست و از راست به چپ دیده میشد. دقایقی بعد، صدای بم شلیک آنها به گوش میرسید. سپس، انفجارهای پیدرپی زمین را به لرزه درمیآورد. در اثر آن گلولهباران، شهر #فاو در #آتش میسوخت و شعلهها از هر گوشۀ شهر زبانه میکشید.
ادامه دارد
.
#زندانی_فاو
خاطرات
#عماد_جبار_زعلان_الکنعانی
#قسمت_سی_و_هشتم
#فرار
وسط جاده قرار گرفته بودم که صدای #ایست_نگهبان_ایرانی مرا به خود آورد. نور چراغقوهاش را روی من انداخته بود و به طرفم میآمد. لحظات نفسگیری بود. هر لحظه فاصلۀ نگهبان ایرانی با من کمتر میشد. نور چراغقوه چشمم را میزد و قادر به دیدن پایین جاده نبودم. نگهبان ایرانی به صد متریام رسیده بود که با یک جهش خودم را به #پایین_جاده_انداختم و شروع کردم به #دویدن. نگهبان ایرانی، ضمن شلیک به طرف من، با داد و فریاد دوستانش را برای
کمک صدا میکرد. من هم، بدون توجه، میان گیاهان اطراف جاده میدویدم. برای اینکه صدای پایم نیروهای ایرانی را متوجه حضورم در آنجا نکند، خود را میان سیمهای خاردار و گیاهان مرتفع ساحل رودخانه پنهان کردم. بهرغم ترس و وحشتی که داشتم، به علت گرسنگی و ضعف شدید، از حال رفتم و دیگر چیزی نفهمیدم.
به خودم که آمدم، دیدم یک #قایق_موتوری حامل نیروهای ایرانی در حال پهلو گرفتن در کنار جاده است. نیروهای ایرانی، بعد از پیاده شدن، شروع کردند به پرتاب نارنجک به سمت نقطهای که نگهبان ایرانی مرا در آنجا دیده بود. بعد از پرتاب کردن چند نارنجک میان گیاهان اطراف جاده، به جستوجوی منطقه پرداختند شاید اثری از من بیابند. بعد از سی چهل دقیقه جستوجو، از یافتن من ناامید شدند و به مقر خود در آنسوی رودخانه بازگشتند
با رفتن آنها نفس راحتی کشیدم و به خوابی عمیق فرورفتم. آفتاب کاملاً بالا آمده بود که از خواب بیدار شدم. بدنم درد میکرد. شب پیش، در حین فرار، چند بار به سیمهای خاردار گیر کرده بودم و لباسهایم پارهپاره و بدنم مجروح و خونآلود شده بود. تماس آب شور رودخانه با زخمهایم دردم را مضاعف کرده بود. زخمهایم میسوخت. بهرغم سوزش شدید، زخمها و بدن خونآلودم را با آب رودخانه شستوشو دادم. ماهیهای کوچک و چند خرچنگ داشتند از
نیهای کنار آب تغذیه میکردند. در آن لحظه، فقط به رهایی از آن وضع و یافتن پوششی برای حفظ بدنم میاندیشیدم.
با پایین رفتن سطح آب رودخانه، به ردیف سوم سیمهای خاردار نزدیک خاکریز، که پوشیده از گیاهان انبوه بود و از بالای خاکریز هم کسی در آن دیده نمیشد، رفتم و مشغول خوردن ریشۀ گیاهان و علفهای خودرو شدم.
سه شبانهروز در همان منطقه ماندم. ظهر روز چهارم سطح آب رودخانه با سرعت بالا آمد و تقریباً بالای خاکریز را هم فراگرفت. من هم، که میان نیزارها پنهان شده بودم، داخل آب قرار گرفتم؛ طوری که فقط سرم از آب بیرون مانده بود. در همین حال، متوجه #پوست_نصفه_هندوانهای شدم که روی آب شناور بود. شناکنان خودم را به پوست هندوانه رساندم و آن را از آب گرفتم و با حرص و ولع آن را خوردم و دلی از عزا درآوردم. همان شب نیروهای ایرانی آمدند و با پرتاب نارنجک و تیراندازی شروع کردند به جستوجو و پاکسازی منطقه و بدون اینکه نتیجهای بگیرند بازگشتند.
صبح روز #پنجم روی خاکریز رفتم و منطقه را زیر نظر گرفتم. از نیروهای ایرانی خبری نبود. با احتیاط به سمت جلو رفتم و خودم را به #اسکلۀ_العمام رساندم. گوشه و کنار منطقه را بهدقت بررسی کردم. اثری از سربازهای ایرانی در آن حوالی نیافتم. با خودم گفتم بعید است ارتش ایران برای جلوگیری از نفوذ نیروهای عراقی این منطقه را حفاظت نکند. احتمال دادم، با توجه به اوضاع منطقه، آن اطراف را #مینگذاری یا به سیمهای خاردار #جریان_برق وصل کرده باشند. با وجود این احتمالات، تصمیم گرفتم به طرف خاکریز و خط مقدم نیروهای ایرانی حرکت کنم.
به خاکریز که رسیدم، سنگری را دیدم که خالی به نظر میرسید. با احتیاط وارد سنگر شدم. چند تکه لباس نظامی ایرانی، که برای خشک کردن روی طنابی آویزان کرده بودند، نظرم را جلب کرد. یک #شلوار_گشاد روی بند بود. آن را برداشتم و پوشیدم؛ اما پیراهن پارهام را، که #لباس_ارتش_عراق بود، عوض نکردم تا در صورت رسیدن به نیروهای عراقی، با دیدن آن، بفهمند عراقیام و اگر ایرانیها دستگیرم کردند، حداقل به عنوان جاسوس و نفوذی تیربارانم نکنند.پای برهنه به راه افتادم. از خاکریزی که نیروهای ایرانی ساخته بودند بالا رفتم و به سنگرهای اطراف آن چشم دوختم. ارتفاع خاکریز چهار پنج متر بود و پشت آن سنگرهای اجتماعی نیروهای ایرانی قرار داشت. در حالی که به چیزی جز نجات از آن ورطۀ مرگبار فکر نمیکردم، روی خاکریز پیش میرفتم. دیگر از حضور نیروهای ایرانی و احتمال دیده شدن هراسی نداشتم. خسته شده بودم. قایمباشکبازی را باید تا کی ادامه میدادم.
دنبال #معبری میگشتم که نیروهای ایرانی برای نفوذ به خط اول عراق ایجاد کرده باشند. اگر آن معبر را مییافتم، میتوانستم خودم را به نیروهای عراقی برسانم. تصمیم گرفته بودم آن روز روزِ #آخرِ_سرگردانیام باشد.
ادامه دارد