#زندانی_فاو
خاطرات
#عماد_جبار_زعلان_الکنعانی
#قسمت_سی_و_هفتم
#راهی_برای_فرار
با طلوع آفتاب، روز ١١٣ سرگردانیام در منطقۀ #فاو آغاز شد. روز قبل، #اسلحه و #دفترچۀ_خاطراتم را در #باغچۀ_حیاط پنهان کرده بودم و در نهایت ناامیدی و یأس نقشۀ خروج نهایی از مخفیگاه را مرور میکردم. از شدت گرسنگی و ضعف داشتم از حال میرفتم. ٢ روز بود که چیزی برای #خوردن نیافته بودم؛ جایی هم نمانده بود که برای یافتن خوراکی سر نزده باشم. پس، فقط یک راه برایم مانده بود؛ آن هم رساندن خودم به #نیروهای_عراقی بود. تنها
مسئلهای که به آن فکر نمیکردم #اسارت بود. اگر میخواستم تن به اسارت بدهم، همان روزهای اول تسلیم میشدم و این همه مشکلات و سختیها را تحمل نمیکردم. خواستم به سمت #خشکی بگریزم؛ ولی با توجه به روشن بودن هوا و تردد بسیار زیاد نیروهای ایرانی این طرح عملی نبود. راه کنارۀ #رودخانه را، که به #اسکلۀ_اول ختم میشد، انتخاب کردم. آن مسیر، علاوه بر اینکه #استتار و #امنیت بیشتری داشت، کمتر هدف #توپخانههای عراق قرار میگرفت. مسیری را که باید تا اسکلۀ اول میپیمودم چیزی در حدود ١۵ کیلومتر بود. تصمیم گرفتم هر طور شده خودم را به اسکلۀ اول برسانم و سپس با در نظر گرفتن موقعیت جدیدم خودم را برای حوادث بعدی و انتخابِ راهکارهای ممکن آماده کنم.
وسایلم را آماده کردم و با این فکر که دیگر به آن منطقه باز نخواهم گشت حرکت خود را به موازات #سیمهای_خاردار شروع کردم. با طی کردن مسافتی کوتاه، میایستادم و اطراف را کنترل میکردم تا مبادا نیروهای ایرانی غافلگیرم کنند؛ سپس به راهم ادامه میدادم. پس از پیمودن مسافتی طولانی، که یک روز طول کشید و با ترس و دلهره همراه بود، خسته و کوفته به اسکلۀ اول رسیدم.
زمانِ #جزر آب بود و سطح آب رودخانۀ #اروند به #پایینترین حد خود رسیده بود. با خودم فکر کردم اگر از روی گیاهان حاشیۀ رودخانه یا از داخل آب حرکت کنم، سروصدا ایجاد میشود و احتمال دارد نیروهای ایرانی متوجه حضورم در منطقه بشوند. با توجه به پایین بودن سطح آب، تصمیم گرفتم عرض رودخانه را #شناکنان پشت سر بگذارم و به موازات طول رودخانه حرکت کنم و خود را مقابل منطقۀ #سیبه برسانم و در فرصتی مناسب، با عبور از عرض اروند، خودم را به منطقۀ تحت کنترل نیروهای عراقی برسانم
بارها و بارها در اروندرود #کوسه دیده بودم و خطر حملۀ آنها همواره مرا در آب تهدید میکرد؛ اما این خطر هم نمیتوانست مرا از تصمیمی که گرفته بودم منصرف کند. عبور از رود آخرین و تنها راه برای خلاصی از آن وضع نابهسامان بود.
لباسهایم را درآوردم. ساحل و اطراف آن را بهدقت از نظر گذراندم. بعد، وارد آب شدم و شناکنان به آنسوی رودخانه حرکت کردم. حدود٢٠_٣٠ متر از ساحل رودخانه فاصله گرفته بودم که حالت #جزر به حالت #مدّ تبدیل شد و آب #بالا آمد و مرا به کنارۀ رودخانه و نزدیک سیمهای خاردار عقب راند. در حالت مدّ رودخانه، توان اینکه خودم را به آنسوی رودخانه برسانم نداشتم. به محل سابقم برگشتم. لباسهایم که کمی خشک شد آنها را پوشیدم و میان دو ردیف از سیمهای خاردار به سمت جلو راه افتادم.
همانطور که جلو میرفتم، متوجه دو #لنج(احتمالا طارق رو میگه) مسطح بزرگ شدم که یک خودروی بزرگ و حدود١٠٠٠ نفر از نیروهای تازهنفس ایرانی را به اینطرف رودخانه منتقل میکردند. نیروهای ایرانی خاکریز کنار رودخانه را، که قبلاً واحدهای مهندسی عراق آن را احداث کرده بودند، برداشته بودند و با استفاده از خاک آن و شن و ماسه جادهای تا کنارۀ اروندرود احداث کرده بودند. #قایقها و #لنجهای ایرانی هم ابتدای جاده پهلو میگرفتند.
#جادۀ_خاکی در شب به صورت خطی سفید میان درختان و باغهای منطقه نمایان بود و کسی که رویش حرکت میکرد بهراحتی در معرض دید قرار میگرفت. هنوز به جاده نرسیده بودم که لنج اول کنار جاده پهلو گرفت و پس از تخلیۀ نیروهای ایرانی و خودروی سنگین به آنسوی اروندرود بازگشت.
بهسرعت دویدم و خودم را به جادۀ خاکی رساندم و با احتیاط عرض جاده را پشت سر گذاشتم و از بین ردیف دوم و سوم سیمهای خاردار به سمت لنج دوم، که تازه پهلو گرفته بود، حرکت کردم. لنج دوم، برخلاف لنج اول، کج و معوج، نزدیک خاکریزی که به رودخانه ختم میشد پهلو گرفته بود. ارتفاع خاکریز بیشتر از کنارۀ رودخانه بود و فاصلۀ بین خاکریز و رودخانه مانند گودالی عمیق به نظر میرسید.
بین سیمهای خاردار و گیاهان انبوه مخفی شدم. نیروهای ایرانی با سرعت مشغول تخلیۀ محمولۀ لنج بودند و توجهی به اطراف خود نداشتند. احساس کردم در آن لحظه هیچ خطری تهدیدم نمیکند. برای عبورِ دوباره از عرض جادۀ خاکی، از میان گیاهان و سیمهای خاردار بیرون آمدم و با #احتیاط روی جاده رفتم.
وسط جاده قرار گرفته بودم که صدای #ایست_نگهبان_ایرانی مرا به خود آورد.
ادامه دارد
#زندانی_فاو
خاطرات
#عماد_جبار_زعلان_الکنعانی
#قسمت_سی_و_هفتم
#راهی_برای_فرار
با طلوع آفتاب، روز ١١٣ سرگردانیام در منطقۀ #فاو آغاز شد. روز قبل، #اسلحه و #دفترچۀ_خاطراتم را در #باغچۀ_حیاط پنهان کرده بودم و در نهایت ناامیدی و یأس نقشۀ خروج نهایی از مخفیگاه را مرور میکردم. از شدت گرسنگی و ضعف داشتم از حال میرفتم. ٢ روز بود که چیزی برای #خوردن نیافته بودم؛ جایی هم نمانده بود که برای یافتن خوراکی سر نزده باشم. پس، فقط یک راه برایم مانده بود؛ آن هم رساندن خودم به #نیروهای_عراقی بود. تنها
مسئلهای که به آن فکر نمیکردم #اسارت بود. اگر میخواستم تن به اسارت بدهم، همان روزهای اول تسلیم میشدم و این همه مشکلات و سختیها را تحمل نمیکردم. خواستم به سمت #خشکی بگریزم؛ ولی با توجه به روشن بودن هوا و تردد بسیار زیاد نیروهای ایرانی این طرح عملی نبود. راه کنارۀ #رودخانه را، که به #اسکلۀ_اول ختم میشد، انتخاب کردم. آن مسیر، علاوه بر اینکه #استتار و #امنیت بیشتری داشت، کمتر هدف #توپخانههای عراق قرار میگرفت. مسیری را که باید تا اسکلۀ اول میپیمودم چیزی در حدود ١۵ کیلومتر بود. تصمیم گرفتم هر طور شده خودم را به اسکلۀ اول برسانم و سپس با در نظر گرفتن موقعیت جدیدم خودم را برای حوادث بعدی و انتخابِ راهکارهای ممکن آماده کنم.
وسایلم را آماده کردم و با این فکر که دیگر به آن منطقه باز نخواهم گشت حرکت خود را به موازات #سیمهای_خاردار شروع کردم. با طی کردن مسافتی کوتاه، میایستادم و اطراف را کنترل میکردم تا مبادا نیروهای ایرانی غافلگیرم کنند؛ سپس به راهم ادامه میدادم. پس از پیمودن مسافتی طولانی، که یک روز طول کشید و با ترس و دلهره همراه بود، خسته و کوفته به اسکلۀ اول رسیدم.
زمانِ #جزر آب بود و سطح آب رودخانۀ #اروند به #پایینترین حد خود رسیده بود. با خودم فکر کردم اگر از روی گیاهان حاشیۀ رودخانه یا از داخل آب حرکت کنم، سروصدا ایجاد میشود و احتمال دارد نیروهای ایرانی متوجه حضورم در منطقه بشوند. با توجه به پایین بودن سطح آب، تصمیم گرفتم عرض رودخانه را #شناکنان پشت سر بگذارم و به موازات طول رودخانه حرکت کنم و خود را مقابل منطقۀ #سیبه برسانم و در فرصتی مناسب، با عبور از عرض اروند، خودم را به منطقۀ تحت کنترل نیروهای عراقی برسانم
بارها و بارها در اروندرود #کوسه دیده بودم و خطر حملۀ آنها همواره مرا در آب تهدید میکرد؛ اما این خطر هم نمیتوانست مرا از تصمیمی که گرفته بودم منصرف کند. عبور از رود آخرین و تنها راه برای خلاصی از آن وضع نابهسامان بود.
لباسهایم را درآوردم. ساحل و اطراف آن را بهدقت از نظر گذراندم. بعد، وارد آب شدم و شناکنان به آنسوی رودخانه حرکت کردم. حدود٢٠_٣٠ متر از ساحل رودخانه فاصله گرفته بودم که حالت #جزر به حالت #مدّ تبدیل شد و آب #بالا آمد و مرا به کنارۀ رودخانه و نزدیک سیمهای خاردار عقب راند. در حالت مدّ رودخانه، توان اینکه خودم را به آنسوی رودخانه برسانم نداشتم. به محل سابقم برگشتم. لباسهایم که کمی خشک شد آنها را پوشیدم و میان دو ردیف از سیمهای خاردار به سمت جلو راه افتادم.
همانطور که جلو میرفتم، متوجه دو #لنج(احتمالا طارق رو میگه) مسطح بزرگ شدم که یک خودروی بزرگ و حدود١٠٠٠ نفر از نیروهای تازهنفس ایرانی را به اینطرف رودخانه منتقل میکردند. نیروهای ایرانی خاکریز کنار رودخانه را، که قبلاً واحدهای مهندسی عراق آن را احداث کرده بودند، برداشته بودند و با استفاده از خاک آن و شن و ماسه جادهای تا کنارۀ اروندرود احداث کرده بودند. #قایقها و #لنجهای ایرانی هم ابتدای جاده پهلو میگرفتند.
#جادۀ_خاکی در شب به صورت خطی سفید میان درختان و باغهای منطقه نمایان بود و کسی که رویش حرکت میکرد بهراحتی در معرض دید قرار میگرفت. هنوز به جاده نرسیده بودم که لنج اول کنار جاده پهلو گرفت و پس از تخلیۀ نیروهای ایرانی و خودروی سنگین به آنسوی اروندرود بازگشت.
بهسرعت دویدم و خودم را به جادۀ خاکی رساندم و با احتیاط عرض جاده را پشت سر گذاشتم و از بین ردیف دوم و سوم سیمهای خاردار به سمت لنج دوم، که تازه پهلو گرفته بود، حرکت کردم. لنج دوم، برخلاف لنج اول، کج و معوج، نزدیک خاکریزی که به رودخانه ختم میشد پهلو گرفته بود. ارتفاع خاکریز بیشتر از کنارۀ رودخانه بود و فاصلۀ بین خاکریز و رودخانه مانند گودالی عمیق به نظر میرسید.
بین سیمهای خاردار و گیاهان انبوه مخفی شدم. نیروهای ایرانی با سرعت مشغول تخلیۀ محمولۀ لنج بودند و توجهی به اطراف خود نداشتند. احساس کردم در آن لحظه هیچ خطری تهدیدم نمیکند. برای عبورِ دوباره از عرض جادۀ خاکی، از میان گیاهان و سیمهای خاردار بیرون آمدم و با #احتیاط روی جاده رفتم.
وسط جاده قرار گرفته بودم که صدای #ایست_نگهبان_ایرانی مرا به خود آورد.
ادامه دارد
#زندانی_فاو
خاطرات
#عماد_جبار_زعلان_الکنعانی
#قسمت_سی_و_هشتم
#فرار
وسط جاده قرار گرفته بودم که صدای #ایست_نگهبان_ایرانی مرا به خود آورد. نور چراغقوهاش را روی من انداخته بود و به طرفم میآمد. لحظات نفسگیری بود. هر لحظه فاصلۀ نگهبان ایرانی با من کمتر میشد. نور چراغقوه چشمم را میزد و قادر به دیدن پایین جاده نبودم. نگهبان ایرانی به صد متریام رسیده بود که با یک جهش خودم را به #پایین_جاده_انداختم و شروع کردم به #دویدن. نگهبان ایرانی، ضمن شلیک به طرف من، با داد و فریاد دوستانش را برای
کمک صدا میکرد. من هم، بدون توجه، میان گیاهان اطراف جاده میدویدم. برای اینکه صدای پایم نیروهای ایرانی را متوجه حضورم در آنجا نکند، خود را میان سیمهای خاردار و گیاهان مرتفع ساحل رودخانه پنهان کردم. بهرغم ترس و وحشتی که داشتم، به علت گرسنگی و ضعف شدید، از حال رفتم و دیگر چیزی نفهمیدم.
به خودم که آمدم، دیدم یک #قایق_موتوری حامل نیروهای ایرانی در حال پهلو گرفتن در کنار جاده است. نیروهای ایرانی، بعد از پیاده شدن، شروع کردند به پرتاب نارنجک به سمت نقطهای که نگهبان ایرانی مرا در آنجا دیده بود. بعد از پرتاب کردن چند نارنجک میان گیاهان اطراف جاده، به جستوجوی منطقه پرداختند شاید اثری از من بیابند. بعد از سی چهل دقیقه جستوجو، از یافتن من ناامید شدند و به مقر خود در آنسوی رودخانه بازگشتند
با رفتن آنها نفس راحتی کشیدم و به خوابی عمیق فرورفتم. آفتاب کاملاً بالا آمده بود که از خواب بیدار شدم. بدنم درد میکرد. شب پیش، در حین فرار، چند بار به سیمهای خاردار گیر کرده بودم و لباسهایم پارهپاره و بدنم مجروح و خونآلود شده بود. تماس آب شور رودخانه با زخمهایم دردم را مضاعف کرده بود. زخمهایم میسوخت. بهرغم سوزش شدید، زخمها و بدن خونآلودم را با آب رودخانه شستوشو دادم. ماهیهای کوچک و چند خرچنگ داشتند از
نیهای کنار آب تغذیه میکردند. در آن لحظه، فقط به رهایی از آن وضع و یافتن پوششی برای حفظ بدنم میاندیشیدم.
با پایین رفتن سطح آب رودخانه، به ردیف سوم سیمهای خاردار نزدیک خاکریز، که پوشیده از گیاهان انبوه بود و از بالای خاکریز هم کسی در آن دیده نمیشد، رفتم و مشغول خوردن ریشۀ گیاهان و علفهای خودرو شدم.
سه شبانهروز در همان منطقه ماندم. ظهر روز چهارم سطح آب رودخانه با سرعت بالا آمد و تقریباً بالای خاکریز را هم فراگرفت. من هم، که میان نیزارها پنهان شده بودم، داخل آب قرار گرفتم؛ طوری که فقط سرم از آب بیرون مانده بود. در همین حال، متوجه #پوست_نصفه_هندوانهای شدم که روی آب شناور بود. شناکنان خودم را به پوست هندوانه رساندم و آن را از آب گرفتم و با حرص و ولع آن را خوردم و دلی از عزا درآوردم. همان شب نیروهای ایرانی آمدند و با پرتاب نارنجک و تیراندازی شروع کردند به جستوجو و پاکسازی منطقه و بدون اینکه نتیجهای بگیرند بازگشتند.
صبح روز #پنجم روی خاکریز رفتم و منطقه را زیر نظر گرفتم. از نیروهای ایرانی خبری نبود. با احتیاط به سمت جلو رفتم و خودم را به #اسکلۀ_العمام رساندم. گوشه و کنار منطقه را بهدقت بررسی کردم. اثری از سربازهای ایرانی در آن حوالی نیافتم. با خودم گفتم بعید است ارتش ایران برای جلوگیری از نفوذ نیروهای عراقی این منطقه را حفاظت نکند. احتمال دادم، با توجه به اوضاع منطقه، آن اطراف را #مینگذاری یا به سیمهای خاردار #جریان_برق وصل کرده باشند. با وجود این احتمالات، تصمیم گرفتم به طرف خاکریز و خط مقدم نیروهای ایرانی حرکت کنم.
به خاکریز که رسیدم، سنگری را دیدم که خالی به نظر میرسید. با احتیاط وارد سنگر شدم. چند تکه لباس نظامی ایرانی، که برای خشک کردن روی طنابی آویزان کرده بودند، نظرم را جلب کرد. یک #شلوار_گشاد روی بند بود. آن را برداشتم و پوشیدم؛ اما پیراهن پارهام را، که #لباس_ارتش_عراق بود، عوض نکردم تا در صورت رسیدن به نیروهای عراقی، با دیدن آن، بفهمند عراقیام و اگر ایرانیها دستگیرم کردند، حداقل به عنوان جاسوس و نفوذی تیربارانم نکنند.پای برهنه به راه افتادم. از خاکریزی که نیروهای ایرانی ساخته بودند بالا رفتم و به سنگرهای اطراف آن چشم دوختم. ارتفاع خاکریز چهار پنج متر بود و پشت آن سنگرهای اجتماعی نیروهای ایرانی قرار داشت. در حالی که به چیزی جز نجات از آن ورطۀ مرگبار فکر نمیکردم، روی خاکریز پیش میرفتم. دیگر از حضور نیروهای ایرانی و احتمال دیده شدن هراسی نداشتم. خسته شده بودم. قایمباشکبازی را باید تا کی ادامه میدادم.
دنبال #معبری میگشتم که نیروهای ایرانی برای نفوذ به خط اول عراق ایجاد کرده باشند. اگر آن معبر را مییافتم، میتوانستم خودم را به نیروهای عراقی برسانم. تصمیم گرفته بودم آن روز روزِ #آخرِ_سرگردانیام باشد.
ادامه دارد