#زندانی_فاو
خاطرات
#عماد_جبار_زعلان_الکنعانی
قسمت هشتم
#حمله_ایران
از هر طرف آتش سلاحهای سبک و سنگین شروع به بارش کرد. در زیر آن آتش سنگین، نفهمیدم چطور جان سالم به در بردم و پایین آمدم.
در زمان کوتاهی، خط اول ما شکسته شد و ایرانیها پیشرَوی خود را در دل شب آغاز کردند. روی خاکریز اول، به فاصلۀ هر پنجاه متر یک #دوشکا و یک #پدافند_ضد_هوایی_٢٣_میلی_متری و هر هزار متر یک #شلیکای_چهار_لول مستقر بود. طوری خط را پوشش میدادند که حتی یک نفر هم نمیتوانست از
تیررس آنها جان سالم به در ببرد. مانده بودم که نیروهای ایرانی چطور عرض هزار و دویست متری #اروندرود، #میدانهای_مین، #سیمهای_خاردار، #بشکههای_فوگاز، و موانع دیگر را پشت سر گذاشته و به این سرعت خط اول ما را به تصرف درآوردهاند به سرعت خودم را میان نیزارهای روبهروی سنگرِ استراحت مخفی کردم. بعد از اینکه اوضاع کمی آرام شد، به سمت خانههای خشتی حرکت کردم. نیروهای ایرانی خط اول را شکسته و به سمت #جادۀ_اول_فاو_بصره در حال پیشرَوی بودند. برای همین، تردد برایم آسانتر شده بود. با پشت سر گذاشتن خانههای خشتی به منطقهای هموار رسیدم. آنطرف، #مخازن_نفت_فاو دیده میشد. پشت این مخازن جادۀ اصلی قرار داشت. تصمیم گرفتم با عبور از این منطقۀ هموار خود را به مخازن نفت و سپس به جاده برسانم و از آنجا به #امالقصر یا #ابوالخصیب فرار کنم. میخواستم با حرکت به جلو از آن مهلکه
نجات پیدا کنم؛ اما پاهایم یاری نمیکردند و دلم برای رفتن به عقب راغبتر بود. از آنجا که حملۀ ایرانیها هنوز در مراحل اولیه بود، تمرکز آتش توپخانه و ادوات روی خط اول بود. #شهر_فاو و مخازن نفتی کمتر زیر آتش قرار داشتند. بهاجبار، به سمت خانههای خشتی برگشتم تا از دید و تیررس نیروهای ایرانی در امان باشم. وارد یکی از خانههای خشتی شدم تا محلی امن و دور از دسترس ایرانیها پیدا کنم. دسترس ایرانیها پیدا کنم. بهرغم جستوجوی زیاد، نتوانستم جای مناسبی پیدا کنم.
ادامه دارد
#زندانی_فاو
خاطرات
#عماد_جبار_زعلان_الکنعانی
#قسمت_سی_و_پنجم
#درهای_بسته
در فکر بودم چگونه از آن #تنگنا نجات یابم؛ مضاف بر اینکه منطقه برایم #غریب بود و قبلاً موفق به شناسایی آن نشده بودم. در آب تأمین جانی و امکان فرار نداشتم؛ بنابراین، به سمت خاکریز حرکت کردم. با اینکه میدانستم نیروهای ایرانی در آن خاکریز دائم رفت و آمد میکنند و برای رفتن به #خطوط_مقدم بیشتر از آنجا استفاده میکنند، راه افتادم و در زیر آتش سنگین #توپخانۀ_عراق خودم را به خاکریز رساندم و وارد یکی از #سنگرهای_متروکه شدم
نفسی تازه کردم. احساس کردم جای امنی برای استراحت انتخاب نکردهام و هر لحظه امکان دارد نیروهای ایرانی وارد سنگر شوند و مرا دستگیر کنند. نگاهی به حاشیۀ #نهر انداختم. آنجا را با #سیمهای_خاردار کاملاً پوشانده بودند و عبور ناممکن شده بود.
در آن لحظات بحرانی، تسلیم قضا و قدر شدم و با خواندن #شهادتین دواندوان، با پای برهنه، به سمت مقر گروهان شروع کردم به دویدن. تپههای خاک، که در مسیرم قرار داشت، در فرار کردن یاریام کرد و به سلامت به مقر گروهان رسیدم. وقتی به مقر گروهان رسیدم دامنۀ گلولهباران #توپخانۀ عراق هم به مقر گروهان رسیده بود. هر لحظه احتمال داشت گلولۀ توپی روی سقف اتاقی که در آن بودم فرود بیاید. بعد از نیم ساعت، به مرور از حجم آتش توپخانۀ عراق کاسته شد و خواب چشمانم را دَرربود.
صبح روز بعد، از خواب که بیدار شدم، متوجه شدم آن همه آتشی که توپخانۀ عراق ریخته و نیز پاتک مکانیزۀ ارتش که صبح زود شروع شده بود بیثمر مانده بود. نیروهای ما نتوانسته بودند کاری از پیش ببرند.
هوا روشن شده بود و من نمیتوانستم خودم را به مخفیگاه برسانم. مقر نیروهای ایرانی و حضور عدۀ کثیری نیرو در آنجا بزرگترین مانع برای رفتن به #مخفیگاه بود. مجبور بودم تا تاریک شدن هوا همانجا بمانم.
با تاریک شدن هوا انتظارم به سر رسید و با رعایت جوانب احتیاط و کنترل دقیق منطقه خودم را به مخفیگاه رساندم. پرندۀ افکارم در حال و هوای #پاتک_ناموفق_ارتش_عراق و تلاشهای بیثمر خودم برای رهایی از آن وضع اسفبار پر میزد.
با ناکام ماندن پاتک روز گذشتۀ عراق، هواپیماهای عراقی صبح زود منطقه را #بمباران کردند. ستونهای دود و آتش از هر گوشۀ منطقه به هوا برخاسته بود. پس از آرام شدن منطقه، احساس کردم روحیهام را باختهام. اعصابم به هم ریخته بود. توان جسمی و روحی خود را از دست داده و کاملاً عصبی شده بودم. به #هر_دری_که_میزدم همه جا #بسته_بود. میترسیدم دچار #جنون بشوم. در آن بحران روحی، در حمام خوابم برد.
با لرزش شدید و #وحشتناک زمین از خواب پریدم. مثل اینکه #آتشفشانی زیر پایم منفجر شده بود. ابر غلیظی از گرد و خاک فضای اتاق و حمام را پوشانده بود و چیزی دیده نمیشد. بر اثر شدت #انفجار و #لرزش زمین، #کمد جلوی در حمام بر زمین افتاده بود. بیش از یک ربع ساعت طول کشید تا گرد و غبار فرونشست. لایۀ ضخیمی از #گرد و #خاک روی اسلحه و بسترم نشسته بود. #سقف اتاق از وسط شکافی بزرگ برداشته بود. یکی از #دیوارها_دو_نیم شده و در اتاق و چهارچوب آن از جا کنده شده بود. بوی تند #باروت و مواد انفجاری فضای اتاق را پر کرده بود.
ادامه دارد
.
#زندانی_فاو
خاطرات
#عماد_جبار_زعلان_الکنعانی
#قسمت_سی_و_هفتم
#راهی_برای_فرار
با طلوع آفتاب، روز ١١٣ سرگردانیام در منطقۀ #فاو آغاز شد. روز قبل، #اسلحه و #دفترچۀ_خاطراتم را در #باغچۀ_حیاط پنهان کرده بودم و در نهایت ناامیدی و یأس نقشۀ خروج نهایی از مخفیگاه را مرور میکردم. از شدت گرسنگی و ضعف داشتم از حال میرفتم. ٢ روز بود که چیزی برای #خوردن نیافته بودم؛ جایی هم نمانده بود که برای یافتن خوراکی سر نزده باشم. پس، فقط یک راه برایم مانده بود؛ آن هم رساندن خودم به #نیروهای_عراقی بود. تنها
مسئلهای که به آن فکر نمیکردم #اسارت بود. اگر میخواستم تن به اسارت بدهم، همان روزهای اول تسلیم میشدم و این همه مشکلات و سختیها را تحمل نمیکردم. خواستم به سمت #خشکی بگریزم؛ ولی با توجه به روشن بودن هوا و تردد بسیار زیاد نیروهای ایرانی این طرح عملی نبود. راه کنارۀ #رودخانه را، که به #اسکلۀ_اول ختم میشد، انتخاب کردم. آن مسیر، علاوه بر اینکه #استتار و #امنیت بیشتری داشت، کمتر هدف #توپخانههای عراق قرار میگرفت. مسیری را که باید تا اسکلۀ اول میپیمودم چیزی در حدود ١۵ کیلومتر بود. تصمیم گرفتم هر طور شده خودم را به اسکلۀ اول برسانم و سپس با در نظر گرفتن موقعیت جدیدم خودم را برای حوادث بعدی و انتخابِ راهکارهای ممکن آماده کنم.
وسایلم را آماده کردم و با این فکر که دیگر به آن منطقه باز نخواهم گشت حرکت خود را به موازات #سیمهای_خاردار شروع کردم. با طی کردن مسافتی کوتاه، میایستادم و اطراف را کنترل میکردم تا مبادا نیروهای ایرانی غافلگیرم کنند؛ سپس به راهم ادامه میدادم. پس از پیمودن مسافتی طولانی، که یک روز طول کشید و با ترس و دلهره همراه بود، خسته و کوفته به اسکلۀ اول رسیدم.
زمانِ #جزر آب بود و سطح آب رودخانۀ #اروند به #پایینترین حد خود رسیده بود. با خودم فکر کردم اگر از روی گیاهان حاشیۀ رودخانه یا از داخل آب حرکت کنم، سروصدا ایجاد میشود و احتمال دارد نیروهای ایرانی متوجه حضورم در منطقه بشوند. با توجه به پایین بودن سطح آب، تصمیم گرفتم عرض رودخانه را #شناکنان پشت سر بگذارم و به موازات طول رودخانه حرکت کنم و خود را مقابل منطقۀ #سیبه برسانم و در فرصتی مناسب، با عبور از عرض اروند، خودم را به منطقۀ تحت کنترل نیروهای عراقی برسانم
بارها و بارها در اروندرود #کوسه دیده بودم و خطر حملۀ آنها همواره مرا در آب تهدید میکرد؛ اما این خطر هم نمیتوانست مرا از تصمیمی که گرفته بودم منصرف کند. عبور از رود آخرین و تنها راه برای خلاصی از آن وضع نابهسامان بود.
لباسهایم را درآوردم. ساحل و اطراف آن را بهدقت از نظر گذراندم. بعد، وارد آب شدم و شناکنان به آنسوی رودخانه حرکت کردم. حدود٢٠_٣٠ متر از ساحل رودخانه فاصله گرفته بودم که حالت #جزر به حالت #مدّ تبدیل شد و آب #بالا آمد و مرا به کنارۀ رودخانه و نزدیک سیمهای خاردار عقب راند. در حالت مدّ رودخانه، توان اینکه خودم را به آنسوی رودخانه برسانم نداشتم. به محل سابقم برگشتم. لباسهایم که کمی خشک شد آنها را پوشیدم و میان دو ردیف از سیمهای خاردار به سمت جلو راه افتادم.
همانطور که جلو میرفتم، متوجه دو #لنج(احتمالا طارق رو میگه) مسطح بزرگ شدم که یک خودروی بزرگ و حدود١٠٠٠ نفر از نیروهای تازهنفس ایرانی را به اینطرف رودخانه منتقل میکردند. نیروهای ایرانی خاکریز کنار رودخانه را، که قبلاً واحدهای مهندسی عراق آن را احداث کرده بودند، برداشته بودند و با استفاده از خاک آن و شن و ماسه جادهای تا کنارۀ اروندرود احداث کرده بودند. #قایقها و #لنجهای ایرانی هم ابتدای جاده پهلو میگرفتند.
#جادۀ_خاکی در شب به صورت خطی سفید میان درختان و باغهای منطقه نمایان بود و کسی که رویش حرکت میکرد بهراحتی در معرض دید قرار میگرفت. هنوز به جاده نرسیده بودم که لنج اول کنار جاده پهلو گرفت و پس از تخلیۀ نیروهای ایرانی و خودروی سنگین به آنسوی اروندرود بازگشت.
بهسرعت دویدم و خودم را به جادۀ خاکی رساندم و با احتیاط عرض جاده را پشت سر گذاشتم و از بین ردیف دوم و سوم سیمهای خاردار به سمت لنج دوم، که تازه پهلو گرفته بود، حرکت کردم. لنج دوم، برخلاف لنج اول، کج و معوج، نزدیک خاکریزی که به رودخانه ختم میشد پهلو گرفته بود. ارتفاع خاکریز بیشتر از کنارۀ رودخانه بود و فاصلۀ بین خاکریز و رودخانه مانند گودالی عمیق به نظر میرسید.
بین سیمهای خاردار و گیاهان انبوه مخفی شدم. نیروهای ایرانی با سرعت مشغول تخلیۀ محمولۀ لنج بودند و توجهی به اطراف خود نداشتند. احساس کردم در آن لحظه هیچ خطری تهدیدم نمیکند. برای عبورِ دوباره از عرض جادۀ خاکی، از میان گیاهان و سیمهای خاردار بیرون آمدم و با #احتیاط روی جاده رفتم.
وسط جاده قرار گرفته بودم که صدای #ایست_نگهبان_ایرانی مرا به خود آورد.
ادامه دارد
#زندانی_فاو
خاطرات
#عماد_جبار_زعلان_الکنعانی
#قسمت_سی_و_هفتم
#راهی_برای_فرار
با طلوع آفتاب، روز ١١٣ سرگردانیام در منطقۀ #فاو آغاز شد. روز قبل، #اسلحه و #دفترچۀ_خاطراتم را در #باغچۀ_حیاط پنهان کرده بودم و در نهایت ناامیدی و یأس نقشۀ خروج نهایی از مخفیگاه را مرور میکردم. از شدت گرسنگی و ضعف داشتم از حال میرفتم. ٢ روز بود که چیزی برای #خوردن نیافته بودم؛ جایی هم نمانده بود که برای یافتن خوراکی سر نزده باشم. پس، فقط یک راه برایم مانده بود؛ آن هم رساندن خودم به #نیروهای_عراقی بود. تنها
مسئلهای که به آن فکر نمیکردم #اسارت بود. اگر میخواستم تن به اسارت بدهم، همان روزهای اول تسلیم میشدم و این همه مشکلات و سختیها را تحمل نمیکردم. خواستم به سمت #خشکی بگریزم؛ ولی با توجه به روشن بودن هوا و تردد بسیار زیاد نیروهای ایرانی این طرح عملی نبود. راه کنارۀ #رودخانه را، که به #اسکلۀ_اول ختم میشد، انتخاب کردم. آن مسیر، علاوه بر اینکه #استتار و #امنیت بیشتری داشت، کمتر هدف #توپخانههای عراق قرار میگرفت. مسیری را که باید تا اسکلۀ اول میپیمودم چیزی در حدود ١۵ کیلومتر بود. تصمیم گرفتم هر طور شده خودم را به اسکلۀ اول برسانم و سپس با در نظر گرفتن موقعیت جدیدم خودم را برای حوادث بعدی و انتخابِ راهکارهای ممکن آماده کنم.
وسایلم را آماده کردم و با این فکر که دیگر به آن منطقه باز نخواهم گشت حرکت خود را به موازات #سیمهای_خاردار شروع کردم. با طی کردن مسافتی کوتاه، میایستادم و اطراف را کنترل میکردم تا مبادا نیروهای ایرانی غافلگیرم کنند؛ سپس به راهم ادامه میدادم. پس از پیمودن مسافتی طولانی، که یک روز طول کشید و با ترس و دلهره همراه بود، خسته و کوفته به اسکلۀ اول رسیدم.
زمانِ #جزر آب بود و سطح آب رودخانۀ #اروند به #پایینترین حد خود رسیده بود. با خودم فکر کردم اگر از روی گیاهان حاشیۀ رودخانه یا از داخل آب حرکت کنم، سروصدا ایجاد میشود و احتمال دارد نیروهای ایرانی متوجه حضورم در منطقه بشوند. با توجه به پایین بودن سطح آب، تصمیم گرفتم عرض رودخانه را #شناکنان پشت سر بگذارم و به موازات طول رودخانه حرکت کنم و خود را مقابل منطقۀ #سیبه برسانم و در فرصتی مناسب، با عبور از عرض اروند، خودم را به منطقۀ تحت کنترل نیروهای عراقی برسانم
بارها و بارها در اروندرود #کوسه دیده بودم و خطر حملۀ آنها همواره مرا در آب تهدید میکرد؛ اما این خطر هم نمیتوانست مرا از تصمیمی که گرفته بودم منصرف کند. عبور از رود آخرین و تنها راه برای خلاصی از آن وضع نابهسامان بود.
لباسهایم را درآوردم. ساحل و اطراف آن را بهدقت از نظر گذراندم. بعد، وارد آب شدم و شناکنان به آنسوی رودخانه حرکت کردم. حدود٢٠_٣٠ متر از ساحل رودخانه فاصله گرفته بودم که حالت #جزر به حالت #مدّ تبدیل شد و آب #بالا آمد و مرا به کنارۀ رودخانه و نزدیک سیمهای خاردار عقب راند. در حالت مدّ رودخانه، توان اینکه خودم را به آنسوی رودخانه برسانم نداشتم. به محل سابقم برگشتم. لباسهایم که کمی خشک شد آنها را پوشیدم و میان دو ردیف از سیمهای خاردار به سمت جلو راه افتادم.
همانطور که جلو میرفتم، متوجه دو #لنج(احتمالا طارق رو میگه) مسطح بزرگ شدم که یک خودروی بزرگ و حدود١٠٠٠ نفر از نیروهای تازهنفس ایرانی را به اینطرف رودخانه منتقل میکردند. نیروهای ایرانی خاکریز کنار رودخانه را، که قبلاً واحدهای مهندسی عراق آن را احداث کرده بودند، برداشته بودند و با استفاده از خاک آن و شن و ماسه جادهای تا کنارۀ اروندرود احداث کرده بودند. #قایقها و #لنجهای ایرانی هم ابتدای جاده پهلو میگرفتند.
#جادۀ_خاکی در شب به صورت خطی سفید میان درختان و باغهای منطقه نمایان بود و کسی که رویش حرکت میکرد بهراحتی در معرض دید قرار میگرفت. هنوز به جاده نرسیده بودم که لنج اول کنار جاده پهلو گرفت و پس از تخلیۀ نیروهای ایرانی و خودروی سنگین به آنسوی اروندرود بازگشت.
بهسرعت دویدم و خودم را به جادۀ خاکی رساندم و با احتیاط عرض جاده را پشت سر گذاشتم و از بین ردیف دوم و سوم سیمهای خاردار به سمت لنج دوم، که تازه پهلو گرفته بود، حرکت کردم. لنج دوم، برخلاف لنج اول، کج و معوج، نزدیک خاکریزی که به رودخانه ختم میشد پهلو گرفته بود. ارتفاع خاکریز بیشتر از کنارۀ رودخانه بود و فاصلۀ بین خاکریز و رودخانه مانند گودالی عمیق به نظر میرسید.
بین سیمهای خاردار و گیاهان انبوه مخفی شدم. نیروهای ایرانی با سرعت مشغول تخلیۀ محمولۀ لنج بودند و توجهی به اطراف خود نداشتند. احساس کردم در آن لحظه هیچ خطری تهدیدم نمیکند. برای عبورِ دوباره از عرض جادۀ خاکی، از میان گیاهان و سیمهای خاردار بیرون آمدم و با #احتیاط روی جاده رفتم.
وسط جاده قرار گرفته بودم که صدای #ایست_نگهبان_ایرانی مرا به خود آورد.
ادامه دارد