eitaa logo
سربازان آقا صاحب الزمان (عج)❤
86 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
791 ویدیو
11 فایل
بِسْمِ رَبِّ الزَّهْرٰا(سلام‌الله‌علیها)⁦🖐🏻⁩ ⁦❤️⁩خدا کند که مرا با خدا کنی آقـا🌱 💛ز قید و بند معاصی جدا کنی آقـا🌷 💚دعای ما به در بسته میخورد،ای کاش🌱 💙خودت برای ظهورت دعا کنی آقـا🌷 خادم کانال @AMD313 ارتباط باادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
خاطرات اطراف روستای ، یک مقر استقرار و یک مقر نیروهای ایرانی قرار داشت. با توجه به اینکه مواضع فوق پشت جبهه بود، از آن‌ها کمتر می‌شد و به‌آسانی می‌توانستم وارد آن مواضع شوم. دیگر از خوردن نان خشک، آن هم نان خشک سه ماه پیش، عاجز شده بودم و معده‌ام آن را تحمل نمی‌کرد. تصمیم گرفتم، با رعایت کامل جوانب احتیاط، خودم را به مواضع کاتیوشا و توپخانه‌های نیروهای ایرانی برسانم و ازپس‌ماندۀ غذای آنان، که تازه‌تر بود، استفاده کنم. پس از غروب آفتاب، به سمت مقر کاتیوشا حرکت کردم و خودم را به صد و پنجاه متری مقر رساندم. سروصدای نیروهای ایرانی حاضر در مقر را از آن فاصله به‌ راحتی می‌شنیدم. نیروهای ایرانی بیرون سنگرها بودند. من هیچ‌ شناختی از سنگرهای استراحت و نگهبانی‌شان نداشتم. برای همین تصمیم گرفتم صبح زود، که آن‌ها در خواب‌اند و من هم دید کافی دارم، نقشه‌ام را عملی کنم. صبح روز بعد، تازه سپیده زده بود که خودم را به پشت خاکریز مقر کاتیوشا رساندم. و چند کاتیوشا داخل محوطۀ مقر رها شده بود. سنگرهای استراحت در فاصلۀ دویست متری کاتیوشاها قرار داشت. وارد یکی از اتاق‌ها شدم که حکم را داشت و به سنگر استراحت نیروهای ایرانی متصل بود. و سراسر وجودم را گرفته بود. اولین چیزی که توجه مرا جلب کرد یک کیسه و مقداری بود که لای نان پیچیده بودند. گوشت‌های پخته را همراه مقداری و چند داخل کیسۀ نان خشک ریختم و بدون اینکه کوچک‌ترین سروصدایی ایجاد کنم از سنگر خارج شدم. در محوطۀ مقر کسی دیده نمی‌شد. به‌ سرعت از مقر خارج شدم و خودم را به رساندم. در حالی که کیسۀ مواد غذایی را، که برایم مانند گنجینه‌ای گران‌ بها بود، زیر بغل گرفته بودم، به موازات نهر به سمت مخفیگاهم حرکت کردم. اضطراب و دلهره وجودم را فراگرفته بود. بدنم از شدت و می‌لرزید و خیس عرق بودم؛ اما از اینکه گوشت و نان و شکر و آبلیمو و نان خشک تازه به دست آورده بودم در پوست خود نمی‌گنجیدم. خوشحالی و ترس و بیم و امید در هم آمیخته و در جانم نشسته بود به حمام که رسیدم اول درِ یکی از شیشه‌های آبلیمو را باز کردم و آن را سر کشیدم. ولی به‌سرعت از کردۀ خود پشیمان شدم و شیشۀ آبلیمو را از دریچۀ حمام به بیرون پرت کردم. آن‌قدر بود که فکر کردم داخل شیشه ریخته‌اند. فکر می‌کردم آبلیموی ایرانی‌ها هم مثل آبلیموی عراق و است. بعدها فهمیدم در عراق به ؛ ولی در ایران موقعی به آبلیمو آب و شکر اضافه می‌کنند که بخواهند آبلیمو درست کنند. غذایی که از مقر کاتیوشا آورده بودم دو سه روزه تمام شد. تصمیم گرفتم صبح زود دوباره خودم را به مقر کاتیوشا برسانم و شانسم را امتحان کنم. هوا کاملاً تاریک بود که به مقر کاتیوشا رسیدم. قدری تأمل کردم تا مطمئن شوم کسی در محوطۀ مقر نیست. هوا که روشن‌تر شد، با احتیاط وارد مقر شدم و خودم را به سنگری که نزدیک خاکریز بود رساندم. با احتیاط داخل سنگر را برانداز کردم. خبری نبود. وارد سنگر شدم و به جست‌وجو پرداختم. یک کیسه و را که پس‌ماندۀ شب گذشتۀ سربازان ایرانی در آن بود برداشتم و خوشحال بودم از اینکه بعد از سه ماه و نیم برنج پخته خواهم خورد. با عجله و در حالی‌ که چپ و راست را می‌پاییدم، راه بازگشت را در پیش گرفتم. به که رسیدم، بدون درنگ مشغول خوردن برنج و آن شدم، که عبارت بود از و . با اینکه برنج و خورش داخل حداقل می‌توانست دو تا سه روز غذای مرا تأمین کند، همه را . بعد از سه ماه و نیم دربه‌دری و آوارگی، اولین بار بود که یک وعده غذای درست و حسابی می‌خوردم. کیسۀ نانی را هم که همراه آورده بودم در مدت دو سه روز تمام کردم. خوراکی‌هایم که تمام شد، برای اینکه جوانب احتیاط را رعایت کرده باشم، تصمیم گرفتم به جای مقر کاتیوشا این بار به مقر ، که در همان حوالی بود، بروم. صبح زود خودم را به پشت خاکریز مقر توپخانه رساندم. در آن مقر بزرگ، مستقر بود و هر یک از توپ‌ها یک خاکریز جداگانه هم داشت. در کنار هر توپ، یک اتاق مخصوص قرار داشت. نیروهای آتش‌بار در خانه‌ها و سنگرهای اطراف می‌خوابیدند. چند بار خواستم وارد مقر توپخانه بشوم؛ اما میسر نشد و هر بار ناکام ماندم. ادامه دارد .
خاطرات با توجه به اینکه در مخفیگاه چیزی برای خوردن باقی نمانده بود و نفوذ به مقر در آن وضعیت میسر نبود، برای یافتن غذا باز هم به مقر کاتیوشا رفتم. با احتیاط زیاد، وارد سنگری شدم که قبلاً از آن برداشته بودم. چند قوطی و و مقداری برداشتم و با احتیاط از مقر خارج شدم و خودم را به رساندم. در مدت ده روز، چهار بار از مقر مواد غذایی آورده بودم. در این مدت از نظر جسمی تا حدودی بهتر شده بودم و تا حد زیادی ترسم ریخته بود و هر وقت می‌خواستم، بی‌مهابا، وارد مقر نیروهای ایرانی می‌شدم و مایحتاج خود را تأمین می‌کردم. بار پنجم که برای یافتن به مقر کاتیوشا رفتم، در نهایت تعجب دیدم چند در محوطۀ مقر گشت می‌زنند. صبح روز بعد، که دوباره به مقر کاتیوشا رفتم، دیدم یک نگهبان مسلح کنار آشپزخانه روی یک جعبه مهمات نشسته و مشغول نگهبانی است. بعد از چند ساعت که مقر را زیر نظر داشتم، متوجه شدم آنجا یک است و هر دو ساعت یک نفر مأمورِ نگهبانی از آشپزخانه و سنگرهای اطراف است. به یقین رسیدم آن‌ها متوجه کم شدن مواد خوراکی از آشپزخانه شده‌اند. تصمیم گرفتم در مصرف مواد خوراکی موجود صرفه‌جویی کنم تا شاید ظرف چند روز آینده راه دیگری برای تأمین خوراک بیابم. ادامه دارد .
خاطرات برای رسیدن به مقر تیپ باید اول خودم را به خاکریزهای می‌رساندم. با توجه به حضور نیروهای ایرانی در و شلیک پی‌درپی گلوله‌های لازم بود برای رسیدن به مخازن نفتی خیلی احتیاط کنم. به همین دلیل، مقداری از مسیر را و بقیه را طی کردم تا خودم را به پشت خاکریز مخازن نفتی رساندم. پس از قدری استراحت، به ‌راه افتادم و با عبور از مخزن اول و دوم را زیر نظر گرفتم. نیروهای ایرانی در پایگاه موشکی مستقر شده بودند و تردد خودروها و نفرات و روشنایی سنگرها به‌آسانی دیده می‌شد. با عبور از کنار خاکریز مخازن سوم و چهارم، خودم را به خاکریز مخزن پنجم رساندم و از آنجا را زیر نظر گرفتم. سپس به حالت سینه‌خیز به سمت جاده رفتم. ناگهان چند گلولۀ اطرافم را روشن کرد و دیدم تعداد زیادی از اطراف جاده روی زمین افتاده‌اند. با توجه به اینکه زمین منطقه بود، احتمال می‌دادم منطقه شده باشد. ترس بَرَم داشت و از خودم پرسیدم کجا می‌روی؟ چرا خودت را بی‌جهت به خطر می‌اندازی؟ در آن دشت هموار، خطر اصابت گلوله‌های و بسیار زیاد بود و هر لحظه امکان داشت، زیر نور گلوله‌های منور، نیروهای ایرانی مرا شناسایی و دستگیر کنند. تصمیم گرفتم به مخفیگاهم برگردم؛ اما همین که به یاد آوردم هیچ در حمام باقی نمانده، پشیمان شدم و به سمت به راه افتادم. هوا داشت روشن می‌شد که به مقر گروهان رسیدم. خسته و کوفته وارد مقر شدم و در یکی از اتاق‌ها . ضعف و ناتوانی ناشی از سوءتغذیه به حدی رسیده بود که وقتی برمی‌خاستم ده پانزده دقیقه می‌رفت و دنیا در برابر دیدگانم و می‌شد. هجوم افکار و اندیشه‌های یأس‌آلود و تشویش خاطر روحیه‌ام را به‌شدت ضعیف کرده بود. با تاریک شدن هوا برای بررسی وضعیت ، که در حاشیۀ قرار داشت، به راه افتادم. واحدهای و عراق منطقه را با شدت هر چه بیشتر زیر آتش گرفته بودند. هر‌ چند قدم که پیش می‌رفتم، با شنیدن صدای سوت گلوله، روی زمین دراز می‌کشیدم و پس از انفجار بلند می‌شدم و به راهم ادامه می‌دادم. ترس از نیروهای ایرانی از یک طرف و خطر اصابت ترکش گلوله‌های توپخانۀ عراق از طرف دیگر همواره تهدیدم می‌کرد. با گذشتن از تأسیسات شرکت نفت، به اسکلۀ اول رسیدم. حرکت نیروهای ایرانی و تردد خودروهایشان همچنان ادامه داشت و آتش گستردۀ توپخانۀ عراق اثری در جابه‌جایی آن‌ها نداشت. در حوالی اسکلۀ اول کمی استراحت کردم و بعد به سمت حرکت کردم. در مسیر، از چند و عبور کردم و اثری از حضور نیروهای ایرانی در آن حوالی ندیدم. از روی جادۀ اصلی مشرف بر شهر ، که از سطح زمین بلندتر بود، وضع منطقه را بررسی کردم. در حالی که به مزارع سرسبز چشم دوخته بودم، نگاهم به کنارۀ اروندرود افتاد و در آن‌سوی رودخانه نهری دیدم که قبلاً ندیده بودم. ایرانی‌ها توانسته بودند، با هدایت بخشی از آب اروندرود به آن منطقه، ایجاد کنند؛ طوری که غیر از درختان و همه‌چیز زیر آب رفته بود. می‌خواستم از آن منطقه، که بین جادۀ اصلی و خاکریز واقع شده و آب نهر آن را فراگرفته بود، عبور کنم. برای عبور از آن منطقه تنها راه شنا کردن بود؛ اما این کار سروصدا ایجاد می‌کرد و احتمال داشت نیروهای ایرانی متوجه حضور من در منطقه بشوند. جوانب امر را سنجیدم. تصمیم گرفتم از خاکریز عبور کنم. البته عبور از خاکریز هم، که محل تردد نیروهای ایرانی بود، بسیار دشوار بود. آسمان کاملاً صاف بود و ستارگان با زیبایی بسیار می‌درخشیدند. محو تماشای سوسوی بودم که دیدم ده‌ها ، مثل نقطه‌های قرمزرنگ، در آسمان می‌درخشند و به سمت منطقه‌ای که در آن حضور داشتم می‌آیند. یکباره و ظرف مدت کمتر از پنج دقیقه همۀ ، ، و ارتش عراق منطقه را گلوله‌باران کردند. برق شلیک گلوله‌ها در افق همانند رقص نور از چپ به راست و از راست به چپ دیده می‌شد. دقایقی بعد، صدای بم شلیک آن‌ها به گوش می‌رسید. سپس، انفجارهای پی‌درپی زمین را به لرزه درمی‌آورد. در اثر آن گلوله‌باران، شهر در می‌سوخت و شعله‌ها از هر گوشۀ شهر زبانه می‌کشید. ادامه دارد .
خاطرات در فکر بودم چگونه از آن نجات یابم؛ مضاف بر اینکه منطقه برایم بود و قبلاً موفق به شناسایی آن نشده بودم. در آب تأمین جانی و امکان فرار نداشتم؛ بنابراین، به سمت خاکریز حرکت کردم. با اینکه می‌دانستم نیروهای ایرانی در آن خاکریز دائم رفت و آمد می‌کنند و برای رفتن به بیشتر از آنجا استفاده می‌کنند، راه افتادم و در زیر آتش سنگین خودم را به خاکریز رساندم و وارد یکی از شدم نفسی تازه کردم. احساس کردم جای امنی برای استراحت انتخاب نکرده‌ام و هر لحظه امکان دارد نیروهای ایرانی وارد سنگر شوند و مرا دستگیر کنند. نگاهی به حاشیۀ انداختم. آنجا را با کاملاً پوشانده بودند و عبور ناممکن شده بود. در آن لحظات بحرانی، تسلیم قضا و قدر شدم و با خواندن دوان‌دوان، با پای برهنه، به سمت مقر گروهان شروع کردم به دویدن. تپه‌های خاک، که در مسیرم قرار داشت، در فرار کردن یاری‌ام کرد و به سلامت به مقر گروهان رسیدم. وقتی به مقر گروهان رسیدم دامنۀ گلوله‌باران عراق هم به مقر گروهان رسیده بود. هر لحظه احتمال داشت گلولۀ توپی روی سقف اتاقی که در آن بودم فرود بیاید. بعد از نیم ساعت، به مرور از حجم آتش توپخانۀ عراق کاسته شد و خواب چشمانم را دَرربود. صبح روز بعد، از خواب که بیدار شدم، متوجه شدم آن همه آتشی که توپخانۀ عراق ریخته و نیز پاتک مکانیزۀ ارتش که صبح زود شروع شده بود بی‌ثمر مانده بود. نیروهای ما نتوانسته‌ بودند کاری از پیش ببرند. هوا روشن شده بود و من نمی‌توانستم خودم را به مخفیگاه برسانم. مقر نیروهای ایرانی و حضور عدۀ کثیری نیرو در آنجا بزرگ‌ترین مانع برای رفتن به بود. مجبور بودم تا تاریک شدن هوا همان‌جا بمانم. با تاریک شدن هوا انتظارم به سر رسید و با رعایت جوانب احتیاط و کنترل دقیق منطقه خودم را به مخفیگاه رساندم. پرندۀ افکارم در حال و هوای و تلاش‌های بی‌ثمر خودم برای رهایی از آن وضع اسف‌بار پر می‌زد. با ناکام ماندن پاتک روز گذشتۀ عراق، هواپیماهای عراقی صبح زود منطقه را کردند. ستون‌های دود و آتش از هر گوشۀ منطقه به هوا برخاسته بود. پس از آرام شدن منطقه، احساس کردم روحیه‌ام را باخته‌ام. اعصابم به هم ریخته بود. توان جسمی و روحی خود را از دست داده و کاملاً عصبی شده بودم. به همه جا . می‌ترسیدم دچار بشوم. در آن بحران روحی، در حمام خوابم برد. با لرزش شدید و زمین از خواب پریدم. مثل اینکه زیر پایم منفجر شده بود. ابر غلیظی از گرد و خاک فضای اتاق و حمام را پوشانده بود و چیزی دیده نمی‌شد. بر اثر شدت و زمین، جلوی در حمام بر زمین افتاده بود. بیش از یک ربع ساعت طول کشید تا گرد و غبار فرونشست. لایۀ ضخیمی از و روی اسلحه و بسترم نشسته بود. اتاق از وسط شکافی بزرگ برداشته بود. یکی از شده و در اتاق و چهارچوب آن از جا کنده شده بود. بوی تند و مواد انفجاری فضای اتاق را پر کرده بود. ادامه دارد .