#زندانی_فاو
خاطرات
#عماد_جبار_زعلان_الکنعانی
#قسمت_سی_و_یکم
#دستبرد_به_مواضع_ایرانی_ها
اطراف روستای #عبید، یک مقر استقرار #کاتیوشا و یک مقر #توپخانۀ نیروهای ایرانی قرار داشت. با توجه به اینکه مواضع فوق پشت جبهه بود، از آنها کمتر #محافظت میشد و بهآسانی میتوانستم وارد آن مواضع شوم.
دیگر از خوردن نان خشک، آن هم نان خشک سه ماه پیش، عاجز شده بودم و معدهام آن را تحمل نمیکرد. تصمیم گرفتم، با رعایت کامل جوانب احتیاط، خودم را به مواضع کاتیوشا و توپخانههای نیروهای ایرانی برسانم و ازپسماندۀ غذای آنان، که تازهتر بود، استفاده کنم. پس از غروب آفتاب، به سمت مقر کاتیوشا حرکت کردم و خودم را به صد و پنجاه متری مقر رساندم. سروصدای نیروهای ایرانی حاضر در مقر را از آن فاصله به راحتی میشنیدم. نیروهای ایرانی بیرون سنگرها بودند.
من هیچ شناختی از سنگرهای استراحت و نگهبانیشان نداشتم. برای همین تصمیم گرفتم صبح زود، که آنها در خواباند و من هم دید کافی دارم، نقشهام را عملی کنم.
صبح روز بعد، تازه سپیده زده بود که خودم را به پشت خاکریز مقر کاتیوشا رساندم. #موشکها و چند #قبضه کاتیوشا داخل محوطۀ مقر #بدون_نگهبان رها شده بود. سنگرهای استراحت در فاصلۀ دویست متری کاتیوشاها قرار داشت. وارد یکی از اتاقها شدم که حکم #آشپزخانه را داشت و به سنگر استراحت نیروهای ایرانی متصل بود. #اضطراب و #ترس سراسر وجودم را گرفته بود. اولین چیزی که توجه مرا جلب کرد یک کیسه #نان_خشک_و_تازه_و_نازک و مقداری #گوشت بود که لای نان پیچیده بودند. گوشتهای پخته را همراه مقداری #شکر و چند #شیشه_آبلیمو داخل کیسۀ نان خشک ریختم و بدون اینکه کوچکترین سروصدایی ایجاد کنم از سنگر خارج شدم.
در محوطۀ مقر کسی دیده نمیشد. به سرعت از مقر خارج شدم و خودم را به #نهر رساندم. در حالی که کیسۀ مواد غذایی را، که برایم مانند گنجینهای گران بها بود، زیر بغل گرفته بودم، به موازات نهر به سمت مخفیگاهم حرکت کردم. اضطراب و دلهره وجودم را فراگرفته بود. بدنم از شدت #ترس و #وحشت میلرزید و خیس عرق بودم؛ اما از اینکه گوشت و نان و شکر و آبلیمو و نان خشک تازه به دست آورده بودم در پوست خود نمیگنجیدم. خوشحالی و ترس و بیم و امید در هم آمیخته و در جانم نشسته بود
به حمام که رسیدم اول درِ یکی از شیشههای آبلیمو را باز کردم و آن را سر کشیدم. ولی بهسرعت از کردۀ خود پشیمان شدم و شیشۀ آبلیمو را از دریچۀ حمام به بیرون پرت کردم. آنقدر #ترش بود که فکر کردم #اسید داخل شیشه ریختهاند. فکر میکردم آبلیموی ایرانیها هم مثل آبلیموی عراق #شیرین و #خوشمزه است. بعدها فهمیدم در عراق به #آبلیمو_شکر_اضافه_میکنند؛ ولی در ایران موقعی به آبلیمو آب و شکر اضافه میکنند که بخواهند #شربت آبلیمو درست کنند.
غذایی که از مقر کاتیوشا آورده بودم دو سه روزه تمام شد. تصمیم گرفتم صبح زود دوباره خودم را به مقر کاتیوشا برسانم و شانسم را امتحان کنم. هوا کاملاً تاریک بود که به مقر کاتیوشا رسیدم. قدری تأمل کردم تا مطمئن شوم کسی در محوطۀ مقر نیست. هوا که روشنتر شد، با احتیاط وارد مقر شدم و خودم را به سنگری که نزدیک خاکریز بود رساندم. با احتیاط داخل سنگر را برانداز کردم. خبری نبود. وارد سنگر شدم و به جستوجو پرداختم. یک کیسه #نان و
#قابلمهای را که پسماندۀ #برنج شب گذشتۀ سربازان ایرانی در آن بود برداشتم و خوشحال بودم از اینکه بعد از سه ماه و نیم برنج پخته خواهم خورد. با عجله و در حالی که چپ و راست را میپاییدم، راه بازگشت را در پیش گرفتم. به #حمام که رسیدم، بدون درنگ مشغول خوردن برنج و #خورشت آن شدم، که عبارت بود از #سیبزمینی و #نخودفرنگی. با اینکه برنج و خورش داخل حداقل میتوانست دو تا سه روز غذای مرا تأمین کند، همه را #یکجا_خوردم. بعد از سه ماه و نیم دربهدری و آوارگی، اولین بار بود که یک وعده غذای درست و حسابی میخوردم. کیسۀ نانی را هم که همراه آورده بودم در مدت دو سه روز تمام کردم.
خوراکیهایم که تمام شد، برای اینکه جوانب احتیاط را رعایت کرده باشم، تصمیم گرفتم به جای مقر کاتیوشا این بار به مقر #توپخانه ، که در همان حوالی بود، بروم. صبح زود خودم را به پشت خاکریز مقر توپخانه رساندم. در آن مقر بزرگ، #پنج_قبضه_توپ مستقر بود و هر یک از توپها یک خاکریز جداگانه هم داشت. در کنار هر توپ، یک اتاق مخصوص #مهمات قرار داشت. نیروهای آتشبار در خانهها و سنگرهای اطراف میخوابیدند. چند بار خواستم وارد مقر توپخانه بشوم؛ اما میسر نشد و هر بار ناکام ماندم.
ادامه دارد
.
#زندانی_فاو
خاطرات
#عماد_جبار_زعلان_الکنعانی
#قسمت_سی_و_دوم
#گرسنگی
با توجه به اینکه در مخفیگاه چیزی برای خوردن باقی نمانده بود و نفوذ به مقر #توپخانه در آن وضعیت میسر نبود، برای یافتن غذا باز هم به مقر کاتیوشا رفتم. با احتیاط زیاد، وارد سنگری شدم که قبلاً از آن #آبلیمو برداشته بودم. چند قوطی #کنسرو و #کمپوت و مقداری #نان برداشتم و با احتیاط از مقر خارج شدم و خودم را به #حمام رساندم.
در مدت ده روز، چهار بار از مقر #کاتیوشا مواد غذایی آورده بودم. در این مدت از نظر جسمی تا حدودی بهتر شده بودم و تا حد زیادی ترسم ریخته بود و هر وقت میخواستم، بیمهابا، وارد مقر نیروهای ایرانی میشدم و مایحتاج خود را تأمین میکردم. بار پنجم که برای یافتن به مقر کاتیوشا رفتم، در نهایت تعجب دیدم چند #نگهبان_مسلح در محوطۀ مقر گشت میزنند. صبح روز بعد، که دوباره به مقر کاتیوشا رفتم، دیدم یک نگهبان مسلح کنار آشپزخانه روی یک
جعبه مهمات نشسته و مشغول نگهبانی است. بعد از چند ساعت که مقر را زیر نظر داشتم، متوجه شدم آنجا یک #پست_نگهبانی_ثابت است و هر دو ساعت یک نفر مأمورِ نگهبانی از آشپزخانه و سنگرهای اطراف است. به یقین رسیدم آنها متوجه کم شدن مواد خوراکی از آشپزخانه شدهاند. تصمیم گرفتم در مصرف مواد خوراکی موجود صرفهجویی کنم تا شاید ظرف چند روز آینده راه دیگری برای تأمین خوراک بیابم.
ادامه دارد
.
#زندانی_فاو
خاطرات
#عماد_جبار_زعلان_الکنعانی
#قسمت_سی_و_چهارم
#به_دنبال_غذا
برای رسیدن به مقر تیپ باید اول خودم را به خاکریزهای #مخازن_نفتی میرساندم. با توجه به حضور نیروهای ایرانی در #مقر_گردان و شلیک پیدرپی گلولههای #منور لازم بود برای رسیدن به مخازن نفتی خیلی احتیاط کنم. به همین دلیل، مقداری از مسیر را #سینهخیز و بقیه را #دولادولا طی کردم تا خودم را به پشت خاکریز مخازن نفتی رساندم. پس از قدری استراحت، به راه افتادم و با عبور از مخزن اول و دوم #پایگاه_موشکی را زیر نظر گرفتم. نیروهای ایرانی
در پایگاه موشکی مستقر شده بودند و تردد خودروها و نفرات و روشنایی سنگرها بهآسانی دیده میشد. با عبور از کنار خاکریز مخازن سوم و چهارم، خودم را به خاکریز مخزن پنجم رساندم و از آنجا #جادۀ_فاو_امالقصر را زیر نظر گرفتم. سپس به حالت سینهخیز به سمت جاده رفتم.
ناگهان چند گلولۀ #منور اطرافم را روشن کرد و دیدم تعداد زیادی از #اجساد_نیروهای_عراقی اطراف جاده روی زمین افتادهاند. با توجه به اینکه زمین منطقه #شورهزار بود، احتمال میدادم منطقه #مینگذاری شده باشد. ترس بَرَم داشت و از خودم پرسیدم کجا میروی؟ چرا خودت را بیجهت به خطر میاندازی؟ در آن دشت هموار، خطر اصابت #ترکش گلولههای #توپ و #خمپاره بسیار زیاد بود و هر لحظه امکان داشت، زیر نور گلولههای منور، نیروهای ایرانی مرا شناسایی و دستگیر کنند.
تصمیم گرفتم به مخفیگاهم برگردم؛ اما همین که به یاد آوردم هیچ #خوراکی در حمام باقی نمانده، پشیمان شدم و به سمت #مقر_گروهان به راه افتادم. هوا داشت روشن میشد که به مقر گروهان رسیدم. خسته و کوفته وارد مقر شدم و در یکی از اتاقها #خوابیدم.
ضعف و ناتوانی ناشی از سوءتغذیه به حدی رسیده بود که وقتی برمیخاستم ده پانزده دقیقه #چشمانم_سیاهی میرفت و دنیا در برابر دیدگانم #تیره و #تار میشد. هجوم افکار و اندیشههای یأسآلود و تشویش خاطر روحیهام را بهشدت ضعیف کرده بود.
با تاریک شدن هوا برای بررسی وضعیت #اسکلۀ_اول، که در حاشیۀ #اروندرود قرار داشت، به راه افتادم. واحدهای #توپخانه و #ادوات عراق منطقه را با شدت هر چه بیشتر زیر آتش گرفته بودند. هر چند قدم که پیش میرفتم، با شنیدن صدای سوت گلوله، روی زمین دراز میکشیدم و پس از انفجار بلند میشدم و به راهم ادامه میدادم. ترس از نیروهای ایرانی از یک طرف و خطر اصابت ترکش گلولههای توپخانۀ عراق از طرف دیگر همواره تهدیدم میکرد. با
گذشتن از تأسیسات شرکت نفت، به اسکلۀ اول رسیدم. حرکت نیروهای ایرانی و تردد خودروهایشان همچنان ادامه داشت و آتش گستردۀ توپخانۀ عراق اثری در جابهجایی آنها نداشت. در حوالی اسکلۀ اول کمی استراحت کردم و بعد به سمت #اسکلۀ_العمام حرکت کردم. در مسیر، از چند #باغ و #مزرعه عبور کردم و اثری از حضور نیروهای ایرانی در آن حوالی ندیدم. از روی جادۀ اصلی مشرف بر شهر #فاو، که از سطح زمین بلندتر بود، وضع منطقه را بررسی کردم. در حالی که به مزارع سرسبز چشم دوخته بودم، نگاهم به کنارۀ اروندرود افتاد و در آنسوی رودخانه نهری دیدم که قبلاً ندیده بودم. ایرانیها توانسته
بودند، با هدایت بخشی از آب اروندرود به آن منطقه، #نهر_دیگری ایجاد کنند؛ طوری که غیر از درختان #سدر و #خرما همهچیز زیر آب رفته بود. میخواستم از آن منطقه، که بین جادۀ اصلی و خاکریز واقع شده و آب نهر آن را فراگرفته بود، عبور کنم. برای عبور از آن منطقه تنها راه شنا کردن بود؛ اما این کار سروصدا ایجاد میکرد و احتمال داشت نیروهای ایرانی متوجه حضور من در منطقه بشوند. جوانب امر را سنجیدم. تصمیم گرفتم از خاکریز عبور کنم. البته عبور از خاکریز هم، که محل تردد نیروهای ایرانی بود، بسیار دشوار بود.
آسمان کاملاً صاف بود و ستارگان با زیبایی بسیار میدرخشیدند. محو تماشای سوسوی #ستارگان بودم که دیدم دهها #گلولۀ_توپ_اتریشی، مثل نقطههای قرمزرنگ، در آسمان میدرخشند و به سمت منطقهای که در آن حضور داشتم میآیند. یکباره و ظرف مدت کمتر از پنج دقیقه همۀ #توپخانهها، #کاتیوشاها، و #خمپارههای ارتش عراق منطقه را گلولهباران کردند. برق شلیک گلولهها در افق همانند رقص نور از چپ به راست و از راست به چپ دیده میشد. دقایقی بعد، صدای بم شلیک آنها به گوش میرسید. سپس، انفجارهای پیدرپی زمین را به لرزه درمیآورد. در اثر آن گلولهباران، شهر #فاو در #آتش میسوخت و شعلهها از هر گوشۀ شهر زبانه میکشید.
ادامه دارد
.
#زندانی_فاو
خاطرات
#عماد_جبار_زعلان_الکنعانی
#قسمت_سی_و_پنجم
#درهای_بسته
در فکر بودم چگونه از آن #تنگنا نجات یابم؛ مضاف بر اینکه منطقه برایم #غریب بود و قبلاً موفق به شناسایی آن نشده بودم. در آب تأمین جانی و امکان فرار نداشتم؛ بنابراین، به سمت خاکریز حرکت کردم. با اینکه میدانستم نیروهای ایرانی در آن خاکریز دائم رفت و آمد میکنند و برای رفتن به #خطوط_مقدم بیشتر از آنجا استفاده میکنند، راه افتادم و در زیر آتش سنگین #توپخانۀ_عراق خودم را به خاکریز رساندم و وارد یکی از #سنگرهای_متروکه شدم
نفسی تازه کردم. احساس کردم جای امنی برای استراحت انتخاب نکردهام و هر لحظه امکان دارد نیروهای ایرانی وارد سنگر شوند و مرا دستگیر کنند. نگاهی به حاشیۀ #نهر انداختم. آنجا را با #سیمهای_خاردار کاملاً پوشانده بودند و عبور ناممکن شده بود.
در آن لحظات بحرانی، تسلیم قضا و قدر شدم و با خواندن #شهادتین دواندوان، با پای برهنه، به سمت مقر گروهان شروع کردم به دویدن. تپههای خاک، که در مسیرم قرار داشت، در فرار کردن یاریام کرد و به سلامت به مقر گروهان رسیدم. وقتی به مقر گروهان رسیدم دامنۀ گلولهباران #توپخانۀ عراق هم به مقر گروهان رسیده بود. هر لحظه احتمال داشت گلولۀ توپی روی سقف اتاقی که در آن بودم فرود بیاید. بعد از نیم ساعت، به مرور از حجم آتش توپخانۀ عراق کاسته شد و خواب چشمانم را دَرربود.
صبح روز بعد، از خواب که بیدار شدم، متوجه شدم آن همه آتشی که توپخانۀ عراق ریخته و نیز پاتک مکانیزۀ ارتش که صبح زود شروع شده بود بیثمر مانده بود. نیروهای ما نتوانسته بودند کاری از پیش ببرند.
هوا روشن شده بود و من نمیتوانستم خودم را به مخفیگاه برسانم. مقر نیروهای ایرانی و حضور عدۀ کثیری نیرو در آنجا بزرگترین مانع برای رفتن به #مخفیگاه بود. مجبور بودم تا تاریک شدن هوا همانجا بمانم.
با تاریک شدن هوا انتظارم به سر رسید و با رعایت جوانب احتیاط و کنترل دقیق منطقه خودم را به مخفیگاه رساندم. پرندۀ افکارم در حال و هوای #پاتک_ناموفق_ارتش_عراق و تلاشهای بیثمر خودم برای رهایی از آن وضع اسفبار پر میزد.
با ناکام ماندن پاتک روز گذشتۀ عراق، هواپیماهای عراقی صبح زود منطقه را #بمباران کردند. ستونهای دود و آتش از هر گوشۀ منطقه به هوا برخاسته بود. پس از آرام شدن منطقه، احساس کردم روحیهام را باختهام. اعصابم به هم ریخته بود. توان جسمی و روحی خود را از دست داده و کاملاً عصبی شده بودم. به #هر_دری_که_میزدم همه جا #بسته_بود. میترسیدم دچار #جنون بشوم. در آن بحران روحی، در حمام خوابم برد.
با لرزش شدید و #وحشتناک زمین از خواب پریدم. مثل اینکه #آتشفشانی زیر پایم منفجر شده بود. ابر غلیظی از گرد و خاک فضای اتاق و حمام را پوشانده بود و چیزی دیده نمیشد. بر اثر شدت #انفجار و #لرزش زمین، #کمد جلوی در حمام بر زمین افتاده بود. بیش از یک ربع ساعت طول کشید تا گرد و غبار فرونشست. لایۀ ضخیمی از #گرد و #خاک روی اسلحه و بسترم نشسته بود. #سقف اتاق از وسط شکافی بزرگ برداشته بود. یکی از #دیوارها_دو_نیم شده و در اتاق و چهارچوب آن از جا کنده شده بود. بوی تند #باروت و مواد انفجاری فضای اتاق را پر کرده بود.
ادامه دارد
.