eitaa logo
سربازان آقا صاحب الزمان (عج)❤
81 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
851 ویدیو
12 فایل
بِسْمِ رَبِّ الزَّهْرٰا(سلام‌الله‌علیها)⁦🖐🏻⁩ ⁦❤️⁩خدا کند که مرا با خدا کنی آقـا🌱 💛ز قید و بند معاصی جدا کنی آقـا🌷 💚دعای ما به در بسته میخورد،ای کاش🌱 💙خودت برای ظهورت دعا کنی آقـا🌷 خادم کانال @AMD313 ارتباط باادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀🕊🌹🌷🌹🕊🥀 💠 تقدیم به همسران صبور شهدا خصوصا همسرشهید سلیمانی مثل يك صبح قشنگ دويدي توي زندگي من، مثل آفتاب، مثل سايه، مهربان و بي ادعا . شروع زندگی مشترك مان با بوي جنگ در هم آميخت. از جبهه می آمدي از دل دشمن، از شب هاي پرحادثه، انفجارهاي پي درپي، از پشت خاكريزها، هنوز بوي باروت می دادي . گرد و خاك لباس ها و موهايت پاک نشده بود . با تو حرف می زدم، تصوير شهيد شدن همسنگري هاي مهربانت را توي خانه چشم هايت می ديدم. می گفتي قطعه اي ازبهشت است . "چقدر چشم هاي نمناكت را دوست داشتم". روزي كه از جبهه برگشتي، براي من بهترين روز دنيا بود و روزهايي كه كنارم بودي،بهترين روزهاي زندگی ام خوشحال بودم، ازعمق وجود، می آمدي. حجم خيال و رفتارم پر از تو بود، كنارم بودي، دلم برايت می سوخت، دلتنگ تو، دلتنگ دغدغه هاي پاهايت تاول زده و دست هاب پينه بسته ات. می گفتمد: اين چند روز را استراحت كند. می خنديدي و می گفتی خيلی زرنگی؛ می خواهی بعد از من بگويی "قاسم" شوهرخوبی نبود. ظرف می شستی، جارو می زدی، می خريدي و می آوردی. وقتي می ديدم با چه دقتی سبزی ها را پاك می كني، می خنديدم. می گفتم : راستش را بگو قاسم، توی جبهه مسئول آشپزخانه اي یا فرمانده !؟ خودت چیزي نمی گفتي اما دوستانت برایم می گفتند كه چه فرمانده ای هستي . هرچه به پايان روزهاي مرخصی ات نزديک تر می شديم، ناراحتی من بيشتر می شد . كمتر حرف می زدم . توی فكر می رفتم، بغض می كردم و دلم می شد شهر آشوب فكرهای جور واجور... برايم لطيفه هاي جنگی تعريف می كردی، مرا می خنداندی. اما من بغض می كردم و به نقطه ی نامعلوم خيره می شدم. خاطرات روزهايی كه پيشم بودي، جلوي چشم هايم به حركت درمي آمد. آن موقع چه قدر احساس خوشبختي می کردم ، اما حالا كه داري می روي، تنهاتر از من توي دنياي به اين بزرگی كسی وجود ندارد. 📚من هستم ... 🥀🕊🌹🌷🌹🕊🥀
خاطرات در فکر بودم چگونه از آن نجات یابم؛ مضاف بر اینکه منطقه برایم بود و قبلاً موفق به شناسایی آن نشده بودم. در آب تأمین جانی و امکان فرار نداشتم؛ بنابراین، به سمت خاکریز حرکت کردم. با اینکه می‌دانستم نیروهای ایرانی در آن خاکریز دائم رفت و آمد می‌کنند و برای رفتن به بیشتر از آنجا استفاده می‌کنند، راه افتادم و در زیر آتش سنگین خودم را به خاکریز رساندم و وارد یکی از شدم نفسی تازه کردم. احساس کردم جای امنی برای استراحت انتخاب نکرده‌ام و هر لحظه امکان دارد نیروهای ایرانی وارد سنگر شوند و مرا دستگیر کنند. نگاهی به حاشیۀ انداختم. آنجا را با کاملاً پوشانده بودند و عبور ناممکن شده بود. در آن لحظات بحرانی، تسلیم قضا و قدر شدم و با خواندن دوان‌دوان، با پای برهنه، به سمت مقر گروهان شروع کردم به دویدن. تپه‌های خاک، که در مسیرم قرار داشت، در فرار کردن یاری‌ام کرد و به سلامت به مقر گروهان رسیدم. وقتی به مقر گروهان رسیدم دامنۀ گلوله‌باران عراق هم به مقر گروهان رسیده بود. هر لحظه احتمال داشت گلولۀ توپی روی سقف اتاقی که در آن بودم فرود بیاید. بعد از نیم ساعت، به مرور از حجم آتش توپخانۀ عراق کاسته شد و خواب چشمانم را دَرربود. صبح روز بعد، از خواب که بیدار شدم، متوجه شدم آن همه آتشی که توپخانۀ عراق ریخته و نیز پاتک مکانیزۀ ارتش که صبح زود شروع شده بود بی‌ثمر مانده بود. نیروهای ما نتوانسته‌ بودند کاری از پیش ببرند. هوا روشن شده بود و من نمی‌توانستم خودم را به مخفیگاه برسانم. مقر نیروهای ایرانی و حضور عدۀ کثیری نیرو در آنجا بزرگ‌ترین مانع برای رفتن به بود. مجبور بودم تا تاریک شدن هوا همان‌جا بمانم. با تاریک شدن هوا انتظارم به سر رسید و با رعایت جوانب احتیاط و کنترل دقیق منطقه خودم را به مخفیگاه رساندم. پرندۀ افکارم در حال و هوای و تلاش‌های بی‌ثمر خودم برای رهایی از آن وضع اسف‌بار پر می‌زد. با ناکام ماندن پاتک روز گذشتۀ عراق، هواپیماهای عراقی صبح زود منطقه را کردند. ستون‌های دود و آتش از هر گوشۀ منطقه به هوا برخاسته بود. پس از آرام شدن منطقه، احساس کردم روحیه‌ام را باخته‌ام. اعصابم به هم ریخته بود. توان جسمی و روحی خود را از دست داده و کاملاً عصبی شده بودم. به همه جا . می‌ترسیدم دچار بشوم. در آن بحران روحی، در حمام خوابم برد. با لرزش شدید و زمین از خواب پریدم. مثل اینکه زیر پایم منفجر شده بود. ابر غلیظی از گرد و خاک فضای اتاق و حمام را پوشانده بود و چیزی دیده نمی‌شد. بر اثر شدت و زمین، جلوی در حمام بر زمین افتاده بود. بیش از یک ربع ساعت طول کشید تا گرد و غبار فرونشست. لایۀ ضخیمی از و روی اسلحه و بسترم نشسته بود. اتاق از وسط شکافی بزرگ برداشته بود. یکی از شده و در اتاق و چهارچوب آن از جا کنده شده بود. بوی تند و مواد انفجاری فضای اتاق را پر کرده بود. ادامه دارد .