#زندانی_فاو
خاطرات
#عماد_جبار_زعلان_الکنعانی
#قسمت_سی_و_پنجم
#درهای_بسته
در فکر بودم چگونه از آن #تنگنا نجات یابم؛ مضاف بر اینکه منطقه برایم #غریب بود و قبلاً موفق به شناسایی آن نشده بودم. در آب تأمین جانی و امکان فرار نداشتم؛ بنابراین، به سمت خاکریز حرکت کردم. با اینکه میدانستم نیروهای ایرانی در آن خاکریز دائم رفت و آمد میکنند و برای رفتن به #خطوط_مقدم بیشتر از آنجا استفاده میکنند، راه افتادم و در زیر آتش سنگین #توپخانۀ_عراق خودم را به خاکریز رساندم و وارد یکی از #سنگرهای_متروکه شدم
نفسی تازه کردم. احساس کردم جای امنی برای استراحت انتخاب نکردهام و هر لحظه امکان دارد نیروهای ایرانی وارد سنگر شوند و مرا دستگیر کنند. نگاهی به حاشیۀ #نهر انداختم. آنجا را با #سیمهای_خاردار کاملاً پوشانده بودند و عبور ناممکن شده بود.
در آن لحظات بحرانی، تسلیم قضا و قدر شدم و با خواندن #شهادتین دواندوان، با پای برهنه، به سمت مقر گروهان شروع کردم به دویدن. تپههای خاک، که در مسیرم قرار داشت، در فرار کردن یاریام کرد و به سلامت به مقر گروهان رسیدم. وقتی به مقر گروهان رسیدم دامنۀ گلولهباران #توپخانۀ عراق هم به مقر گروهان رسیده بود. هر لحظه احتمال داشت گلولۀ توپی روی سقف اتاقی که در آن بودم فرود بیاید. بعد از نیم ساعت، به مرور از حجم آتش توپخانۀ عراق کاسته شد و خواب چشمانم را دَرربود.
صبح روز بعد، از خواب که بیدار شدم، متوجه شدم آن همه آتشی که توپخانۀ عراق ریخته و نیز پاتک مکانیزۀ ارتش که صبح زود شروع شده بود بیثمر مانده بود. نیروهای ما نتوانسته بودند کاری از پیش ببرند.
هوا روشن شده بود و من نمیتوانستم خودم را به مخفیگاه برسانم. مقر نیروهای ایرانی و حضور عدۀ کثیری نیرو در آنجا بزرگترین مانع برای رفتن به #مخفیگاه بود. مجبور بودم تا تاریک شدن هوا همانجا بمانم.
با تاریک شدن هوا انتظارم به سر رسید و با رعایت جوانب احتیاط و کنترل دقیق منطقه خودم را به مخفیگاه رساندم. پرندۀ افکارم در حال و هوای #پاتک_ناموفق_ارتش_عراق و تلاشهای بیثمر خودم برای رهایی از آن وضع اسفبار پر میزد.
با ناکام ماندن پاتک روز گذشتۀ عراق، هواپیماهای عراقی صبح زود منطقه را #بمباران کردند. ستونهای دود و آتش از هر گوشۀ منطقه به هوا برخاسته بود. پس از آرام شدن منطقه، احساس کردم روحیهام را باختهام. اعصابم به هم ریخته بود. توان جسمی و روحی خود را از دست داده و کاملاً عصبی شده بودم. به #هر_دری_که_میزدم همه جا #بسته_بود. میترسیدم دچار #جنون بشوم. در آن بحران روحی، در حمام خوابم برد.
با لرزش شدید و #وحشتناک زمین از خواب پریدم. مثل اینکه #آتشفشانی زیر پایم منفجر شده بود. ابر غلیظی از گرد و خاک فضای اتاق و حمام را پوشانده بود و چیزی دیده نمیشد. بر اثر شدت #انفجار و #لرزش زمین، #کمد جلوی در حمام بر زمین افتاده بود. بیش از یک ربع ساعت طول کشید تا گرد و غبار فرونشست. لایۀ ضخیمی از #گرد و #خاک روی اسلحه و بسترم نشسته بود. #سقف اتاق از وسط شکافی بزرگ برداشته بود. یکی از #دیوارها_دو_نیم شده و در اتاق و چهارچوب آن از جا کنده شده بود. بوی تند #باروت و مواد انفجاری فضای اتاق را پر کرده بود.
ادامه دارد
.