#زندانی_فاو
خاطرات
#عماد_جبار_زعلان_الکنعانی
#قسمت_شانزدهم
#پاکسازی_منطقه
صبح #روز_هفتم، با صدای رگبارهای پیدرپی از خواب پریدم. با این تصور که نیروهای عراقی وارد منطقه شدهاند با خوشحالی از داخل کمد بیرون آمدم و خودم را به پشتبام رساندم تا سَروگوشی آب بدهم. از آنجا دیدم که نیروهای ایرانی در چند گروه مشغول #پاکسازی منازلاند تا سربازان عراقی را، که در منطقه جا مانده بودند، بیابند. بلافاصله خودم را به #نهر آبی رساندم که از #اروندرود منشعب میشد. طول این نهر هزار متر بود و به سمت #مخازن_نفت_شهر_فاو ادامه مییافت. از میان نیزارها، به موازات نهر، به سمت اروندرودحرکت کردم. به سمت چپ متمایل شدم و از پشت نیروهای ایرانی سر در آوردم. پس از طی مسافتی نسبتاً طولانی، وارد خانهای شدم که قبلاً نیروهای ایرانی آن را بازرسی و پاکسازی کرده بودند. در و دیوار اتاقها، در اثر رگبار، سوراخسوراخ شده بود. تا رفتن نیروهای ایرانی همانجا ماندم و چند ساعت بعد، با احتیاط کامل، برگشتم. وارد اتاق که شدم، دیدم کمدی که مخفیگاهم بود، سوراخسوراخ شده است. از اینکه در آنجا نمانده بودم خوشحال شدم. هرچند از این اتفاق به وحشت و هراس افتاده بودم، خدا را شکر میکردم که هنوز زنده ماندهام
روزهای سخت سرگردانی و فرار یکی پس از دیگری سپری میشد و بهرغم همۀ مشکلات امید بازگشت نزد خانواده را از دست نداده بودم. در مصرف غذا خیلی صرفهجویی میکردم و تا شدیداً گرسنه نمیشدم چیزی نمیخوردم. رفتن به دنبال غذا و نان خشک، در آن موقعیت، خطر بزرگی بود و احتمال موفقیت هم بسیار کم بود
روز چهاردهم باران بارید. باران که بند آمد، رطوبت هوا بهشدت بالا رفت و پشهها و حشرات موذی بهسرعت در منطقه و میان نخلستانها و نیزارها زیاد شد. بدن من هم، که چهارده روز حمام نکرده بودم، برای پشهها میزبان خوبی بود. از دست پشهها کلافه شده بودم؛ بهخصوص وقتی که داخل کمد بودم از شدت آزار و اذیت پشهها به گریه میافتادم. آنها سر تا پای وجودم را جولانگاه خود کرده بودند. با اینکه مقداری پودر رختشویی داشتم، جرئت نمیکردم برای حمام کردن به نهر آب بروم. چون روزها احتمال داشت به
اسارت نیروهای ایرانی دربیایم و شبها از حملۀ گرازها میترسیدم. در طول چهارده روزی که در منطقه سرگردان بودم سربازان عراقی با امکانات جنگی فراوان بارها پاتک کردند؛ اما ایرانیها، با اینکه تجهیزات و امکانات کافی نداشتند، با شجاعت و دلاوری پاتکها را دفع میکردند. دلاوری ایرانیها تحسین مرا برانگیخته بود.
ادامه دارد
.
#زندانی_فاو
خاطرات
#عماد_جبار_زعلان_الکنعانی
#قسمت_سی_و_یکم
#دستبرد_به_مواضع_ایرانی_ها
اطراف روستای #عبید، یک مقر استقرار #کاتیوشا و یک مقر #توپخانۀ نیروهای ایرانی قرار داشت. با توجه به اینکه مواضع فوق پشت جبهه بود، از آنها کمتر #محافظت میشد و بهآسانی میتوانستم وارد آن مواضع شوم.
دیگر از خوردن نان خشک، آن هم نان خشک سه ماه پیش، عاجز شده بودم و معدهام آن را تحمل نمیکرد. تصمیم گرفتم، با رعایت کامل جوانب احتیاط، خودم را به مواضع کاتیوشا و توپخانههای نیروهای ایرانی برسانم و ازپسماندۀ غذای آنان، که تازهتر بود، استفاده کنم. پس از غروب آفتاب، به سمت مقر کاتیوشا حرکت کردم و خودم را به صد و پنجاه متری مقر رساندم. سروصدای نیروهای ایرانی حاضر در مقر را از آن فاصله به راحتی میشنیدم. نیروهای ایرانی بیرون سنگرها بودند.
من هیچ شناختی از سنگرهای استراحت و نگهبانیشان نداشتم. برای همین تصمیم گرفتم صبح زود، که آنها در خواباند و من هم دید کافی دارم، نقشهام را عملی کنم.
صبح روز بعد، تازه سپیده زده بود که خودم را به پشت خاکریز مقر کاتیوشا رساندم. #موشکها و چند #قبضه کاتیوشا داخل محوطۀ مقر #بدون_نگهبان رها شده بود. سنگرهای استراحت در فاصلۀ دویست متری کاتیوشاها قرار داشت. وارد یکی از اتاقها شدم که حکم #آشپزخانه را داشت و به سنگر استراحت نیروهای ایرانی متصل بود. #اضطراب و #ترس سراسر وجودم را گرفته بود. اولین چیزی که توجه مرا جلب کرد یک کیسه #نان_خشک_و_تازه_و_نازک و مقداری #گوشت بود که لای نان پیچیده بودند. گوشتهای پخته را همراه مقداری #شکر و چند #شیشه_آبلیمو داخل کیسۀ نان خشک ریختم و بدون اینکه کوچکترین سروصدایی ایجاد کنم از سنگر خارج شدم.
در محوطۀ مقر کسی دیده نمیشد. به سرعت از مقر خارج شدم و خودم را به #نهر رساندم. در حالی که کیسۀ مواد غذایی را، که برایم مانند گنجینهای گران بها بود، زیر بغل گرفته بودم، به موازات نهر به سمت مخفیگاهم حرکت کردم. اضطراب و دلهره وجودم را فراگرفته بود. بدنم از شدت #ترس و #وحشت میلرزید و خیس عرق بودم؛ اما از اینکه گوشت و نان و شکر و آبلیمو و نان خشک تازه به دست آورده بودم در پوست خود نمیگنجیدم. خوشحالی و ترس و بیم و امید در هم آمیخته و در جانم نشسته بود
به حمام که رسیدم اول درِ یکی از شیشههای آبلیمو را باز کردم و آن را سر کشیدم. ولی بهسرعت از کردۀ خود پشیمان شدم و شیشۀ آبلیمو را از دریچۀ حمام به بیرون پرت کردم. آنقدر #ترش بود که فکر کردم #اسید داخل شیشه ریختهاند. فکر میکردم آبلیموی ایرانیها هم مثل آبلیموی عراق #شیرین و #خوشمزه است. بعدها فهمیدم در عراق به #آبلیمو_شکر_اضافه_میکنند؛ ولی در ایران موقعی به آبلیمو آب و شکر اضافه میکنند که بخواهند #شربت آبلیمو درست کنند.
غذایی که از مقر کاتیوشا آورده بودم دو سه روزه تمام شد. تصمیم گرفتم صبح زود دوباره خودم را به مقر کاتیوشا برسانم و شانسم را امتحان کنم. هوا کاملاً تاریک بود که به مقر کاتیوشا رسیدم. قدری تأمل کردم تا مطمئن شوم کسی در محوطۀ مقر نیست. هوا که روشنتر شد، با احتیاط وارد مقر شدم و خودم را به سنگری که نزدیک خاکریز بود رساندم. با احتیاط داخل سنگر را برانداز کردم. خبری نبود. وارد سنگر شدم و به جستوجو پرداختم. یک کیسه #نان و
#قابلمهای را که پسماندۀ #برنج شب گذشتۀ سربازان ایرانی در آن بود برداشتم و خوشحال بودم از اینکه بعد از سه ماه و نیم برنج پخته خواهم خورد. با عجله و در حالی که چپ و راست را میپاییدم، راه بازگشت را در پیش گرفتم. به #حمام که رسیدم، بدون درنگ مشغول خوردن برنج و #خورشت آن شدم، که عبارت بود از #سیبزمینی و #نخودفرنگی. با اینکه برنج و خورش داخل حداقل میتوانست دو تا سه روز غذای مرا تأمین کند، همه را #یکجا_خوردم. بعد از سه ماه و نیم دربهدری و آوارگی، اولین بار بود که یک وعده غذای درست و حسابی میخوردم. کیسۀ نانی را هم که همراه آورده بودم در مدت دو سه روز تمام کردم.
خوراکیهایم که تمام شد، برای اینکه جوانب احتیاط را رعایت کرده باشم، تصمیم گرفتم به جای مقر کاتیوشا این بار به مقر #توپخانه ، که در همان حوالی بود، بروم. صبح زود خودم را به پشت خاکریز مقر توپخانه رساندم. در آن مقر بزرگ، #پنج_قبضه_توپ مستقر بود و هر یک از توپها یک خاکریز جداگانه هم داشت. در کنار هر توپ، یک اتاق مخصوص #مهمات قرار داشت. نیروهای آتشبار در خانهها و سنگرهای اطراف میخوابیدند. چند بار خواستم وارد مقر توپخانه بشوم؛ اما میسر نشد و هر بار ناکام ماندم.
ادامه دارد
.
#زندانی_فاو
خاطرات
#عماد_جبار_زعلان_الکنعانی
#قسمت_سی_و_پنجم
#درهای_بسته
در فکر بودم چگونه از آن #تنگنا نجات یابم؛ مضاف بر اینکه منطقه برایم #غریب بود و قبلاً موفق به شناسایی آن نشده بودم. در آب تأمین جانی و امکان فرار نداشتم؛ بنابراین، به سمت خاکریز حرکت کردم. با اینکه میدانستم نیروهای ایرانی در آن خاکریز دائم رفت و آمد میکنند و برای رفتن به #خطوط_مقدم بیشتر از آنجا استفاده میکنند، راه افتادم و در زیر آتش سنگین #توپخانۀ_عراق خودم را به خاکریز رساندم و وارد یکی از #سنگرهای_متروکه شدم
نفسی تازه کردم. احساس کردم جای امنی برای استراحت انتخاب نکردهام و هر لحظه امکان دارد نیروهای ایرانی وارد سنگر شوند و مرا دستگیر کنند. نگاهی به حاشیۀ #نهر انداختم. آنجا را با #سیمهای_خاردار کاملاً پوشانده بودند و عبور ناممکن شده بود.
در آن لحظات بحرانی، تسلیم قضا و قدر شدم و با خواندن #شهادتین دواندوان، با پای برهنه، به سمت مقر گروهان شروع کردم به دویدن. تپههای خاک، که در مسیرم قرار داشت، در فرار کردن یاریام کرد و به سلامت به مقر گروهان رسیدم. وقتی به مقر گروهان رسیدم دامنۀ گلولهباران #توپخانۀ عراق هم به مقر گروهان رسیده بود. هر لحظه احتمال داشت گلولۀ توپی روی سقف اتاقی که در آن بودم فرود بیاید. بعد از نیم ساعت، به مرور از حجم آتش توپخانۀ عراق کاسته شد و خواب چشمانم را دَرربود.
صبح روز بعد، از خواب که بیدار شدم، متوجه شدم آن همه آتشی که توپخانۀ عراق ریخته و نیز پاتک مکانیزۀ ارتش که صبح زود شروع شده بود بیثمر مانده بود. نیروهای ما نتوانسته بودند کاری از پیش ببرند.
هوا روشن شده بود و من نمیتوانستم خودم را به مخفیگاه برسانم. مقر نیروهای ایرانی و حضور عدۀ کثیری نیرو در آنجا بزرگترین مانع برای رفتن به #مخفیگاه بود. مجبور بودم تا تاریک شدن هوا همانجا بمانم.
با تاریک شدن هوا انتظارم به سر رسید و با رعایت جوانب احتیاط و کنترل دقیق منطقه خودم را به مخفیگاه رساندم. پرندۀ افکارم در حال و هوای #پاتک_ناموفق_ارتش_عراق و تلاشهای بیثمر خودم برای رهایی از آن وضع اسفبار پر میزد.
با ناکام ماندن پاتک روز گذشتۀ عراق، هواپیماهای عراقی صبح زود منطقه را #بمباران کردند. ستونهای دود و آتش از هر گوشۀ منطقه به هوا برخاسته بود. پس از آرام شدن منطقه، احساس کردم روحیهام را باختهام. اعصابم به هم ریخته بود. توان جسمی و روحی خود را از دست داده و کاملاً عصبی شده بودم. به #هر_دری_که_میزدم همه جا #بسته_بود. میترسیدم دچار #جنون بشوم. در آن بحران روحی، در حمام خوابم برد.
با لرزش شدید و #وحشتناک زمین از خواب پریدم. مثل اینکه #آتشفشانی زیر پایم منفجر شده بود. ابر غلیظی از گرد و خاک فضای اتاق و حمام را پوشانده بود و چیزی دیده نمیشد. بر اثر شدت #انفجار و #لرزش زمین، #کمد جلوی در حمام بر زمین افتاده بود. بیش از یک ربع ساعت طول کشید تا گرد و غبار فرونشست. لایۀ ضخیمی از #گرد و #خاک روی اسلحه و بسترم نشسته بود. #سقف اتاق از وسط شکافی بزرگ برداشته بود. یکی از #دیوارها_دو_نیم شده و در اتاق و چهارچوب آن از جا کنده شده بود. بوی تند #باروت و مواد انفجاری فضای اتاق را پر کرده بود.
ادامه دارد
.