#زندانی_فاو
خاطرات
#عماد_جبار_زعلان_الکنعانی
#قسمت_بیست_و_هشتم
#ماه_چهارم_سرگردانی
هفتۀ اول #ماه_چهارم را با مخفی شدن در خانهها و تغذیه از نانهای خشک و سفت ـ که دیگر آب هم از نرم کردن آنها عاجز بود ـ و خوردن ریشۀ گیاهان اطراف نهر سپری کردم. روز هشتم، نانهای خشک را، که بیش از حد سفت شده بودند، بیرون ریختم و تصمیم گرفتم برای یافتن خوراک دوباره به مقر گروهان و مقر #خمپارهانداز و مقر #جیشالشعبی بروم. با تاریک شدن هوا، به هر سه مقر رفتم و با حوصله و دقت همۀ اتاقها و محوطۀ اطراف را گشتم؛ اما جز دو تکۀ کوچک نان خشک در میان زبالهها چیزی نیافتم. به مخفیگاهم
برگشتم و دو تکه نان را با مقداری ریشۀ نی خوردم. با خودم فکر کردم که برای یافتن مواد غذایی کجا باید بروم. همۀ اماکن و سنگرها و مقرهای اطراف را بارها گشته بودم و هر چیزی را که میشد خورد خورده بودم. جایی نمانده بود که نرفته باشم، جز مقر #گردان_1 .
مقر گردان 1 کنار جادۀ منتهی به شهر #امالقصر قرار داشت. قبلاً بارها به آن مقر رفته بودم و با همۀ قسمتهای آن آشنا بودم. میدانستم #آشپزخانه و #انبار_مواد_خوراکی و محل انباشت پسماندههای غذاها و زبالهها کجاست.
آن جاده مقر گروهان را به مقر جیشالشعبی و سپس #دژبانی متصل میساخت و در نهایت به جادۀ اصلی میرسید. بنا به دلایلی انتهای جاده را با #انباشت_خاک مسدود کرده بودند. #شرکت_نفت دو طرف آن جاده را تا روستای #عبید، با استفاده از ستونهای #سیمانی و #سیمهای_توری با ارتفاع دو متر، محصور کرده بود تا از ورود #کودکان و #حیوانات به محوطۀ جاده جلوگیری کند. با رعایت جوانب احتیاط و کنترل دقیق منطقه، خودم را به در ورودی منطقۀ #گروهان رساندم. از کنار خاکریز مقر گروهان به سمت مقر گردان رفتم تا رسیدم به دیوارۀ توری که جلوی جادۀ اصلی قرار داشت.
هوا کاملاً تاریک بود و فقط نور ضعیف چراغهای کوچک خودروها، هر از چند گاهی، از تاریکی میکاست. با کمک نور ضعیف خودروها، موفق شدم قسمتی از دیوار توری را، که بر اثر #انفجار_گلولۀ_توپ یا #خمپاره منهدم شده و برای عبور یک نفر مناسب بود، ببینم. #جادۀ_اصلی حدوداً یک متر از سطح زمین بالاتر بود. بنابراین، باید پیش از رفتن روی جاده اطمینان پیدا میکردم که کسی در آن حوالی نیست؛ زیرا با قرار گرفتن بر جاده، چون ارتفاع آن از سطح زمین بالاتر بود، از فاصلۀ هفتصد تا #هشتصد متری دیده میشدم
در فاصلۀ بیست و پنج متری جاده، #اتاقکی با #پنجرهای رو به جاده وجود داشت. خودم را به اتاقک رساندم و تا صبح مقر گردان را زیر نظر گرفتم.
با طلوع آفتاب، از شدت ترس و وحشت، جرأت نکردم از عرض جاده عبور کنم و مجبور شدم به مخفیگاهم بازگردم. غروب که شد، خودم را به همان اتاقک مشرف بر مقر گردان رساندم و تا نیمههای شب مراقب مقر گردان و تحرکات احتمالی نیروهای ایرانی در مقر بودم. وقتی مطمئن شدم که نیروهای ایرانی در آن حوالی نیستند. تصمیم گرفتم با عبور از عرض جادۀ اصلی خودم را به مقر گردان برسانم. فاصلۀ اتاقک با دیوارۀ توری جادۀ اصلی را سینهخیز طی کردم. بهقدری کند و با احتیاط حرکت میکردم که فاصلۀ سی متر را نیم ساعته طی کردم. با عبور از معبر ایجادشده در دیوارۀ توری، خودم را به کنارۀ پایین جاده رساندم. میخواستم با یک جهش سریع خودم را به آنسوی جادۀ اصلی برسانم که عبور یک #موتورسیکلت مرا در جایم میخکوب کرد. دفعۀ دوم که تصمیم گرفتم از عرض جاده عبور کنم #خودرویی را دیدم که به سمت خطوط اول میرفت. کنار جاده، روی زمین نشستم تا خودرو عبور کند. ناگهان یکی از #چرخهای عقب خودور دَر رَفت و سی چهل متر جلوتر، نزدیک در ورودی مقر گردان، متوقف شد. با جدا شدن چرخ، میلۀ چرخ، اتومبیل روی آسفالت جاده کشیده میشد و صدای مهیبی ایجاد میکرد. خودرو همانطور روی سه چرخ به حرکت خود ادامه داد تا اینکه در فاصلۀ چند متری من متوقف شد. مرگ را در یک قدمی خودم حس کردم. به سختی آب گلویم را پایین دادم...دو #سرباز_ایرانی از خودرو پیاده شدند.
ادامه دارد
#زندانی_فاو
خاطرات
#عماد_جبار_زعلان_الکنعانی
#قسمت_سی_و_یکم
#دستبرد_به_مواضع_ایرانی_ها
اطراف روستای #عبید، یک مقر استقرار #کاتیوشا و یک مقر #توپخانۀ نیروهای ایرانی قرار داشت. با توجه به اینکه مواضع فوق پشت جبهه بود، از آنها کمتر #محافظت میشد و بهآسانی میتوانستم وارد آن مواضع شوم.
دیگر از خوردن نان خشک، آن هم نان خشک سه ماه پیش، عاجز شده بودم و معدهام آن را تحمل نمیکرد. تصمیم گرفتم، با رعایت کامل جوانب احتیاط، خودم را به مواضع کاتیوشا و توپخانههای نیروهای ایرانی برسانم و ازپسماندۀ غذای آنان، که تازهتر بود، استفاده کنم. پس از غروب آفتاب، به سمت مقر کاتیوشا حرکت کردم و خودم را به صد و پنجاه متری مقر رساندم. سروصدای نیروهای ایرانی حاضر در مقر را از آن فاصله به راحتی میشنیدم. نیروهای ایرانی بیرون سنگرها بودند.
من هیچ شناختی از سنگرهای استراحت و نگهبانیشان نداشتم. برای همین تصمیم گرفتم صبح زود، که آنها در خواباند و من هم دید کافی دارم، نقشهام را عملی کنم.
صبح روز بعد، تازه سپیده زده بود که خودم را به پشت خاکریز مقر کاتیوشا رساندم. #موشکها و چند #قبضه کاتیوشا داخل محوطۀ مقر #بدون_نگهبان رها شده بود. سنگرهای استراحت در فاصلۀ دویست متری کاتیوشاها قرار داشت. وارد یکی از اتاقها شدم که حکم #آشپزخانه را داشت و به سنگر استراحت نیروهای ایرانی متصل بود. #اضطراب و #ترس سراسر وجودم را گرفته بود. اولین چیزی که توجه مرا جلب کرد یک کیسه #نان_خشک_و_تازه_و_نازک و مقداری #گوشت بود که لای نان پیچیده بودند. گوشتهای پخته را همراه مقداری #شکر و چند #شیشه_آبلیمو داخل کیسۀ نان خشک ریختم و بدون اینکه کوچکترین سروصدایی ایجاد کنم از سنگر خارج شدم.
در محوطۀ مقر کسی دیده نمیشد. به سرعت از مقر خارج شدم و خودم را به #نهر رساندم. در حالی که کیسۀ مواد غذایی را، که برایم مانند گنجینهای گران بها بود، زیر بغل گرفته بودم، به موازات نهر به سمت مخفیگاهم حرکت کردم. اضطراب و دلهره وجودم را فراگرفته بود. بدنم از شدت #ترس و #وحشت میلرزید و خیس عرق بودم؛ اما از اینکه گوشت و نان و شکر و آبلیمو و نان خشک تازه به دست آورده بودم در پوست خود نمیگنجیدم. خوشحالی و ترس و بیم و امید در هم آمیخته و در جانم نشسته بود
به حمام که رسیدم اول درِ یکی از شیشههای آبلیمو را باز کردم و آن را سر کشیدم. ولی بهسرعت از کردۀ خود پشیمان شدم و شیشۀ آبلیمو را از دریچۀ حمام به بیرون پرت کردم. آنقدر #ترش بود که فکر کردم #اسید داخل شیشه ریختهاند. فکر میکردم آبلیموی ایرانیها هم مثل آبلیموی عراق #شیرین و #خوشمزه است. بعدها فهمیدم در عراق به #آبلیمو_شکر_اضافه_میکنند؛ ولی در ایران موقعی به آبلیمو آب و شکر اضافه میکنند که بخواهند #شربت آبلیمو درست کنند.
غذایی که از مقر کاتیوشا آورده بودم دو سه روزه تمام شد. تصمیم گرفتم صبح زود دوباره خودم را به مقر کاتیوشا برسانم و شانسم را امتحان کنم. هوا کاملاً تاریک بود که به مقر کاتیوشا رسیدم. قدری تأمل کردم تا مطمئن شوم کسی در محوطۀ مقر نیست. هوا که روشنتر شد، با احتیاط وارد مقر شدم و خودم را به سنگری که نزدیک خاکریز بود رساندم. با احتیاط داخل سنگر را برانداز کردم. خبری نبود. وارد سنگر شدم و به جستوجو پرداختم. یک کیسه #نان و
#قابلمهای را که پسماندۀ #برنج شب گذشتۀ سربازان ایرانی در آن بود برداشتم و خوشحال بودم از اینکه بعد از سه ماه و نیم برنج پخته خواهم خورد. با عجله و در حالی که چپ و راست را میپاییدم، راه بازگشت را در پیش گرفتم. به #حمام که رسیدم، بدون درنگ مشغول خوردن برنج و #خورشت آن شدم، که عبارت بود از #سیبزمینی و #نخودفرنگی. با اینکه برنج و خورش داخل حداقل میتوانست دو تا سه روز غذای مرا تأمین کند، همه را #یکجا_خوردم. بعد از سه ماه و نیم دربهدری و آوارگی، اولین بار بود که یک وعده غذای درست و حسابی میخوردم. کیسۀ نانی را هم که همراه آورده بودم در مدت دو سه روز تمام کردم.
خوراکیهایم که تمام شد، برای اینکه جوانب احتیاط را رعایت کرده باشم، تصمیم گرفتم به جای مقر کاتیوشا این بار به مقر #توپخانه ، که در همان حوالی بود، بروم. صبح زود خودم را به پشت خاکریز مقر توپخانه رساندم. در آن مقر بزرگ، #پنج_قبضه_توپ مستقر بود و هر یک از توپها یک خاکریز جداگانه هم داشت. در کنار هر توپ، یک اتاق مخصوص #مهمات قرار داشت. نیروهای آتشبار در خانهها و سنگرهای اطراف میخوابیدند. چند بار خواستم وارد مقر توپخانه بشوم؛ اما میسر نشد و هر بار ناکام ماندم.
ادامه دارد
.
#زندانی_فاو
خاطرات
#عماد_جبار_زعلان_الکنعانی
#قسمت_سی_و_نهم
#مهمان
تصمیم گرفته بودم آن روز روزِ #آخر_سرگردانیام باشد. اگر به نیروهای عراقی میرسیدم، چه بهتر! و اگر قرار بود هدف گلولۀ نیروهای ایرانی قرار بگیرم یا #اسیر شوم، به آنچه برایم مقدّر شده بود تن در میدادم.
اما موفق نشدم. از یافتن معبر ناامید شدم و به پشت سرم نگاه کردم. عده نسبتاً زیادی از نیروهای #ایرانی را دیدم که از سنگرهایشان بیرون آمدهاند و به من نگاه میکنند. دیگر به آخر خط رسیده بودم. نه راه پس داشتم و نه راه پیش. چند متر جلوتر یک سرباز ایرانی را دیدم که کنار تانکر آب، داخل تَشتی، مشغول شستن لباسهایش بود. آرام از خاکریز پایین رفتم و کنار تانکر آب ایستادم. #سرباز_ایرانی چهرهای #نورانی و #مهربان داشت. به دلم نشست. دستم را روی شانهاش گذاشتم و به عربی گفتم: «#من_سرباز_عراقی_هستم.» در حالی که لبخند ملیحی بر لبانش نقش بسته بود، رو به من کرد و به زبان عربی گفت: «#نترس! #تو_مهمان_ما_هستی.»
با شنیدن این جمله، انگار دنیا را روی سرم خراب کرده بودند. تبلیغات #تلویزیون_عراق و #کشورهای_عربی حوزۀ #خلیج_فارس دربارۀ رفتار ایرانیها با اسرای عراقی مثل فیلم از جلوی چشمانم میگذشت. صحنۀ کشتن آن #سرباز_ایرانی در روستای #عبید را به خاطر آوردم؛ نگاه #مظلومانۀ او را و #پیکر_غرق_در_خونش را. از خودم بدم میآمد. دوست داشتم به جای شنیدن آن جمله، ایرانیها مرا زیر #مشت و #لگد میگرفتند و تا حد مرگ میزدند. دوست داشتم بدن #مجروح و #ناتوانم را #آماج_گلولههای خود قرار میدادند و ... .
حدود #پنجاه سرباز ایرانی، که بعدها فهمیدم بسیجیاند، دورم حلقه زده بودند و هر یک به فارسی چیزی میگفتند. رفتار خوب آنها و جملۀ «نترس! تو مهمان ما هستی.»، بهرغم #تعارض روحیای که در من ایجاد کرده بود، آرامش و اطمینان خاصی به من داده بود.
دقایقی بعد، مرا به سنگر #فرمانده_خط بردند. همان سربازی که کنار تانکر آب لباس میشست به عنوان مترجم آمده بود تا سؤالات فرمانده خط و جوابهای مرا ترجمه کند. به مترجم گفتم: «من چند روز است که #چیزی_نخوردهام.» دست مرا گرفت و به سنگر دیگری برد و مقدار زیادی #خوراکیهای_متنوع برایم آورد. من، که از شدت گرسنگی دچار ضعف شدید شده بودم، با حرص و ولع مشغول خوردن شدم.
پس از آنکه شکمی از عزا درآوردم، همان سرباز از من پرسید: «از کجا آمدهای؟» گفتم: «جمعی #تیپ_١١١ هستم که در حملۀ #فاو و اشغال آن به دست ایرانیها منهدم شد.» یکی دیگر از آنها پرسید: «سه روز پیش #دوازده نفر از نیروهای #عراقی از همان محلی که تو پنج روز پیش آنجا بودی آمدند و خود را تسلیم کردند. اسم آنها چیست؟» گفتم: «من آنها را نمیشناسم.»
جلسۀ اول بازجویی، که در سنگر فرمانده خط بود، یکی دو ساعت طول کشید. در جریان بازجویی به آنها گفتم که #پناهنده هستم و تازه از عراق آمدهام و هیچ اشارهای به اینکه چهار ماه در منطقه سرگردان بودهام نکردم. ساعاتی بعد
مرا سوار خودرویی کردند و به مقر سابق تیپ ١١١ بردند که نزدیک #ورزشگاه_شهر_فاو بود. آنجا یکی از مقرهای نیروهای ایرانی بود. یک نفر، که کاملاً به زبان عربی مسلط بود، وارد اتاق بیسیم شد و سؤالات متعددی از من کرد؛ از جمله دربارۀ محل #سکونت و #تولد، #یگانهای_نظامی محل #خدمت، درجۀ #حزبی، موقعیت من هنگامی که به فاو حمله شد، #زندان_ابوغریب و شعبهای که بر اساس ادعایم پس از فرار از ارتش در آنجا زندانی بودم، و ... دربارۀ یگانهای مستقر در حد فاصل #بصره و منطقۀ فاو هم چیزهایی پرسید. من، که در مقام #مسئول_پست_دیدبانی در طول یک سال بارها به شهر #بصره رفت و آمد کرده
بودم، دربارۀ یگانهای مستقر در منطقه اطلاعات زیادی داشتم؛ ولی اطلاعاتی که دربارۀ موقعیت #تیپها و #گردانها و #لشکرها به آنها میدادم مربوط به چهار ماه قبل بود و من نمیدانستم در آن مدت چقدر تغییر کردهاند. احساس میکردم در طول مدت بازجویی بازجو با تعجب به من نگاه میکند.
بعد از پایان جلسۀ دوم بازجویی، بازجو به پیرمردی که کنارش بود گفت که برایم یک استکان #چای بیاورد. سپس رو به من کرد و گفت: «تو را به عنوان #پناهنده به #اردوگاه_پناهندگان در #اهواز میفرستم و بعد از انجام دادن کارهای مقدماتی آزاد خواهی شد.»
ادامه دارد