#ارض_مقدس
💢مشهدالرضا، ارض مقدس💢
بوی فردوس، هوای حرمت را دارد
عرش از آمدنش روی زمین معذور است!!
از همان لحظات اولی که تیزر فیلم سینمایی #عنکبوت_مقدس منتشر شد، فعالان فرهنگی و رسانهای، مداحان، وعاظ ، چهرههای علمی و دانشگاهی و طلاب اعتراض خود را به انتشار نمایی شنیع و توهین آمیز این فیلم که حالا تبدیل به پوستر معرفی آن شده است، نشان دادند.
#فیلم_عنکبوت_مقدس که محصول مشترک کشورهای دانمارک، آلمان، سوئد و فرانسه است با نمایش اوج سیاه نمایی علیه ایران و با اهداف سیاسی وارد #جشنواره_کن شد و به دلیل همین برنامهریزیهای سیاسی، اتفاقا در بخش بهترین بازیگر زن نیز، جایزه اش را به یکی از بازیگران #ایرانی مهاجرت کرده که حالا در حوزه سیاسی فعالیت میکند اهدا کرد.
داستان فیلم به ماجرای قاتل سریالی زنان خیابانی در شهر #مشهد میپردازد و با ارائه تصویری هولناک و متوحش از این شهر و مردم #ایران رضایت داوران این #جشنواره را به دست میآورد. در سکانسهایی از فیلم، این قاتل سریالی در حال زیارت #ضریح_امام_رضا علیه السلام به تصویر کشیده شده است.
اما آنچه که بیش از همه باعث ناراحتی فعالان فرهنگی و رسانه ای ایران شد، به نمایی از این فیلم باز میگردد، که نام آن یعنی عنکبوت مقدس بر روی تصویر مشهد با مرکزیت حرم مطهر #امام_رضا علیه السلام نمایش داده شده است و حالا همین نمای اهانت آمیز در تیزر رسمی این فیلم منتشر شده و به پوستر این فیلم در فضای مجازی نیز تبدیل شده است.
فعالان فرهنگی و رسانهای و مداحان و سخنرانان در واکنش به این اتفاق و اهانت این فیلم به صورتی آشکار به ساحت مقدس حضرت رضا علیه السلام که عزیزترین داشته و باور مردم ایران زمین و شیعیان جهان به شمار میرود، اعتراض خود را با انتشار یادداشت و کلیپ و اشعاری در وصف حضرت #ثامن_الحجج علیه السلام نشان دادند.
#زندانی_فاو
خاطرات
#عماد_جبار_زعلان_الکنعانی
#قسمت_بیست_و_نهم
#تخلی
آنها با چراغقوه برای یافتن لاستیک رها شده به سمت در ورودی مقر گردان راه افتادند.
#اضطراب و #نگرانی سراسر وجودم را فراگرفته بود. احساس میکردم به پایان راه رسیدهام و عفریت مرگ این بار جانم را خواهد گرفت. دیگر نیازی نبود مرا بکشند؛ چون با آن حوادث و پیشآمدهای وحشتناک پیشاپیش مرده بودم. نه راه پس داشتم و نه راه پیش.
نیروهای ایرانی، که در #خودرو بودند، با #بیسیم مشغول صحبت بودند و به نظر میرسید درخواست کمک میکنند.
کافی بود آن دو سرباز ایرانی نور #چراغ_قوههایشان را یکی دو متر اینطرفتر بگیرند تا مرا ببینند. مانند موشی که در تله افتاده باشد از هر #عکس_العملی عاجز بودم.
پس از گذشت یکی دو ساعت، که برایم به اندازۀ دو سه روز طول کشید، خودروی دیگری آمد. #جعبههای_مهمات را از خودروی اول به خودروی دوم انتقال دادند و همگی سوار خودروی دوم شدند و رفتند.
احتمال میدادم یکی از نیروهای #ایرانی برای نگهبانی از خودروی به جا مانده در آن حوالی حضور داشته باشد. به همین جهت منطقه را خوب کنترل کردم. همه رفته بودند. با ترس و لرز، ضمن عبور از منطقۀ دیوارۀ توری، به اتاقک کنار جاده برگشتم.
با طلوع آفتاب، از خواب بیدار شدم. با روشن شدن هوا، نه میتوانستم به مخفیگاهم برگردم و نه به مقر گردان بروم. #خستگی و #ترس و #نگرانی و #گرسنگی دست به دست هم داده بود تا مرا از پای درآورد؛ اما من به این سادگیها تسلیم سرنوشت نمیشدم. هر لحظه احتمال داشت یکی از نیروهای ایرانی، سر راه خود، برای یافتن چیز بهدَردبخوری به اتاقک بیاید؛ اما چارهای نبود. باید تا تاریک شدن هوا همانجا میماندم و در صورت چنین پیشآمدی غزل خداحافظی را میخواندم خودروهای زیادی در #جادۀ_اصلی تردد میکردند؛ اما هیچ خودرویی از #مقر_گردان خارج یا به آن وارد نمیشد.با وجود ترس و اضطراب زیادی که داشتم، نفهمیدم کی خواب چشمانم را دَر ربود. حوالی ظهر از سر و صدای زیاد وحشت زده از خواب پریدم، یواش نگاه کردم یک #جرثقیل آمده بود تا خودروی آسیبدیده را #یدک کشیده و ببرد. هنوز دید زدنم تمام نشده بود که حس کردم یکی از آنها مرا دید و با حرکتی سریع به سمت #اتاقک آمد، خود را به انتهای اتاقک چسباندم آماده #کشته شدن و یا در بهترین حالت #اسارت بودم. درب با شدت باز شد و #رگباری داخل اتاقک پیچید. خود را کف اتاقک چسباندم. از ترس به خود میلرزیدم هر آن امکان داشت یکی از گلوله ها به من بر خورد کند. سرباز وارد اتاقک شد. با آنکه داخل اتاقک تاریک بود با پایش چیزهایی که جلو پایش بود رو کنار زد، حدس زدم هنوز مرا ندیده است صورتم را محکم به زمین چسبانده و چشمانم را بسته بودم. در همین حال بدنم خیس شد و صدای شر شر ادرارش که مستقیم روی کمر و گردن و سرم میریخت حالم را داشت بهم میزد. هیچ کاری از دستم بر نمی آمد. این بدترین #شکنجه و #تحقیری بود که داشتم میشدم. می دانستم بعد این کار حتما مرا با خفت و خواری خواهد کشت. هرچه بادا باد. هرچه میخواهد بشود... تا قصد کردم از جایم بلند شده تا با او #گلاویز شوم او به سرعت از اتاقک خارج شده و به سمت #جرثقیل شروع به دویدن کرد... سرک کشیدم دیدم سوار جرثقیل شده و ماشین خراب را به سمت فاو یدک کشیده و رفتند... آنجا بود که متوجه شدم او اصلا مرا ندیده و فقط به قصد #تخلی_ادرارش به سمت اتاقک آمده و شلیک رگباریش هم احتمالا برای #حیوانات_وحشی که ممکن بود داخل اتاقک باشند بوده است.. قیافه نزار من زارتر شده بود و مثل مرغ آبکشیده شده بودم و حالم از بوی ادرار به میخورد....
اما بازهم نفهمیدم کی خوابم برد. بدنم واقعا ضعیف شده بود.
اندکی پیش از غروب آفتاب از خواب بیدار شدم. هوا رو به تاریکی میرفت که به راه افتادم. از #معبر_دیوارۀ_توری عبور کردم و خودم را به کنار جادۀ اصلی رسانده و بعد از کنترل منطقه، غلتزنان، خودم را به آنطرف جاده رساندم. پس از آنکه در قسمت پایین آنطرف جاده قرار گرفتم، به حالت سینهخیز خودم را به #اتاقک-نگهبانی رساندم.
ادامه دارد
#زندانی_فاو
خاطرات
#عماد_جبار_زعلان_الکنعانی
#قسمت_سی_و_نهم
#مهمان
تصمیم گرفته بودم آن روز روزِ #آخر_سرگردانیام باشد. اگر به نیروهای عراقی میرسیدم، چه بهتر! و اگر قرار بود هدف گلولۀ نیروهای ایرانی قرار بگیرم یا #اسیر شوم، به آنچه برایم مقدّر شده بود تن در میدادم.
اما موفق نشدم. از یافتن معبر ناامید شدم و به پشت سرم نگاه کردم. عده نسبتاً زیادی از نیروهای #ایرانی را دیدم که از سنگرهایشان بیرون آمدهاند و به من نگاه میکنند. دیگر به آخر خط رسیده بودم. نه راه پس داشتم و نه راه پیش. چند متر جلوتر یک سرباز ایرانی را دیدم که کنار تانکر آب، داخل تَشتی، مشغول شستن لباسهایش بود. آرام از خاکریز پایین رفتم و کنار تانکر آب ایستادم. #سرباز_ایرانی چهرهای #نورانی و #مهربان داشت. به دلم نشست. دستم را روی شانهاش گذاشتم و به عربی گفتم: «#من_سرباز_عراقی_هستم.» در حالی که لبخند ملیحی بر لبانش نقش بسته بود، رو به من کرد و به زبان عربی گفت: «#نترس! #تو_مهمان_ما_هستی.»
با شنیدن این جمله، انگار دنیا را روی سرم خراب کرده بودند. تبلیغات #تلویزیون_عراق و #کشورهای_عربی حوزۀ #خلیج_فارس دربارۀ رفتار ایرانیها با اسرای عراقی مثل فیلم از جلوی چشمانم میگذشت. صحنۀ کشتن آن #سرباز_ایرانی در روستای #عبید را به خاطر آوردم؛ نگاه #مظلومانۀ او را و #پیکر_غرق_در_خونش را. از خودم بدم میآمد. دوست داشتم به جای شنیدن آن جمله، ایرانیها مرا زیر #مشت و #لگد میگرفتند و تا حد مرگ میزدند. دوست داشتم بدن #مجروح و #ناتوانم را #آماج_گلولههای خود قرار میدادند و ... .
حدود #پنجاه سرباز ایرانی، که بعدها فهمیدم بسیجیاند، دورم حلقه زده بودند و هر یک به فارسی چیزی میگفتند. رفتار خوب آنها و جملۀ «نترس! تو مهمان ما هستی.»، بهرغم #تعارض روحیای که در من ایجاد کرده بود، آرامش و اطمینان خاصی به من داده بود.
دقایقی بعد، مرا به سنگر #فرمانده_خط بردند. همان سربازی که کنار تانکر آب لباس میشست به عنوان مترجم آمده بود تا سؤالات فرمانده خط و جوابهای مرا ترجمه کند. به مترجم گفتم: «من چند روز است که #چیزی_نخوردهام.» دست مرا گرفت و به سنگر دیگری برد و مقدار زیادی #خوراکیهای_متنوع برایم آورد. من، که از شدت گرسنگی دچار ضعف شدید شده بودم، با حرص و ولع مشغول خوردن شدم.
پس از آنکه شکمی از عزا درآوردم، همان سرباز از من پرسید: «از کجا آمدهای؟» گفتم: «جمعی #تیپ_١١١ هستم که در حملۀ #فاو و اشغال آن به دست ایرانیها منهدم شد.» یکی دیگر از آنها پرسید: «سه روز پیش #دوازده نفر از نیروهای #عراقی از همان محلی که تو پنج روز پیش آنجا بودی آمدند و خود را تسلیم کردند. اسم آنها چیست؟» گفتم: «من آنها را نمیشناسم.»
جلسۀ اول بازجویی، که در سنگر فرمانده خط بود، یکی دو ساعت طول کشید. در جریان بازجویی به آنها گفتم که #پناهنده هستم و تازه از عراق آمدهام و هیچ اشارهای به اینکه چهار ماه در منطقه سرگردان بودهام نکردم. ساعاتی بعد
مرا سوار خودرویی کردند و به مقر سابق تیپ ١١١ بردند که نزدیک #ورزشگاه_شهر_فاو بود. آنجا یکی از مقرهای نیروهای ایرانی بود. یک نفر، که کاملاً به زبان عربی مسلط بود، وارد اتاق بیسیم شد و سؤالات متعددی از من کرد؛ از جمله دربارۀ محل #سکونت و #تولد، #یگانهای_نظامی محل #خدمت، درجۀ #حزبی، موقعیت من هنگامی که به فاو حمله شد، #زندان_ابوغریب و شعبهای که بر اساس ادعایم پس از فرار از ارتش در آنجا زندانی بودم، و ... دربارۀ یگانهای مستقر در حد فاصل #بصره و منطقۀ فاو هم چیزهایی پرسید. من، که در مقام #مسئول_پست_دیدبانی در طول یک سال بارها به شهر #بصره رفت و آمد کرده
بودم، دربارۀ یگانهای مستقر در منطقه اطلاعات زیادی داشتم؛ ولی اطلاعاتی که دربارۀ موقعیت #تیپها و #گردانها و #لشکرها به آنها میدادم مربوط به چهار ماه قبل بود و من نمیدانستم در آن مدت چقدر تغییر کردهاند. احساس میکردم در طول مدت بازجویی بازجو با تعجب به من نگاه میکند.
بعد از پایان جلسۀ دوم بازجویی، بازجو به پیرمردی که کنارش بود گفت که برایم یک استکان #چای بیاورد. سپس رو به من کرد و گفت: «تو را به عنوان #پناهنده به #اردوگاه_پناهندگان در #اهواز میفرستم و بعد از انجام دادن کارهای مقدماتی آزاد خواهی شد.»
ادامه دارد