eitaa logo
سربازان آقا صاحب الزمان (عج)❤
81 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
842 ویدیو
12 فایل
بِسْمِ رَبِّ الزَّهْرٰا(سلام‌الله‌علیها)⁦🖐🏻⁩ ⁦❤️⁩خدا کند که مرا با خدا کنی آقـا🌱 💛ز قید و بند معاصی جدا کنی آقـا🌷 💚دعای ما به در بسته میخورد،ای کاش🌱 💙خودت برای ظهورت دعا کنی آقـا🌷 خادم کانال @AMD313 ارتباط باادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
💢مشهدالرضا، ارض مقدس💢 بوی فردوس، هوای حرمت را دارد عرش از آمدنش روی زمین معذور است!!  ‌ از همان لحظات اولی که تیزر فیلم سینمایی منتشر شد، فعالان فرهنگی و رسانه‌ای، مداحان، وعاظ ، چهره‌های علمی و دانشگاهی و طلاب اعتراض خود را به انتشار نمایی شنیع و توهین آمیز این فیلم که حالا تبدیل به پوستر معرفی آن شده است، نشان دادند. که محصول مشترک کشورهای دانمارک، آلمان، سوئد و فرانسه است با نمایش اوج سیاه نمایی علیه ایران و با اهداف سیاسی وارد شد و به دلیل همین برنامه‌ریزی‌های سیاسی، اتفاقا در بخش بهترین بازیگر زن نیز، جایزه اش را به یکی از بازیگران مهاجرت کرده که حالا در حوزه سیاسی فعالیت میکند اهدا کرد. داستان فیلم به ماجرای قاتل سریالی زنان خیابانی در شهر میپردازد و با ارائه تصویری هولناک و متوحش از این شهر و مردم رضایت داوران این را به دست می‌آورد. در سکانس‌هایی از فیلم، این قاتل سریالی در حال زیارت علیه السلام به تصویر کشیده شده است. اما آنچه که بیش از همه باعث ناراحتی فعالان فرهنگی و رسانه ای ایران شد، به نمایی از این فیلم باز میگردد، که نام آن یعنی عنکبوت مقدس بر روی تصویر مشهد با مرکزیت حرم مطهر علیه السلام نمایش داده شده است و حالا همین نمای اهانت آمیز در تیزر رسمی این فیلم منتشر شده و به پوستر این فیلم در فضای مجازی نیز تبدیل شده است. فعالان فرهنگی و رسانه‌ای و مداحان و سخنرانان در واکنش به این اتفاق و اهانت این فیلم به صورتی آشکار به ساحت مقدس حضرت رضا علیه السلام که عزیزترین داشته و باور مردم ایران زمین و شیعیان جهان به شمار میرود، اعتراض خود را با انتشار یادداشت و کلیپ و اشعاری در وصف حضرت علیه السلام نشان دادند.
خاطرات آنها با چراغ‌قوه برای یافتن لاستیک رها شده به سمت در ورودی مقر گردان راه افتادند. و سراسر وجودم را فراگرفته بود. احساس می‌کردم به پایان راه رسیده‌ام و عفریت مرگ این بار جانم را خواهد گرفت. دیگر نیازی نبود مرا بکشند؛ چون با آن حوادث و پیش‌آمدهای وحشتناک پیشاپیش مرده بودم. نه راه پس داشتم و نه راه پیش. نیروهای ایرانی، که در بودند، با مشغول صحبت بودند و به نظر می‌رسید درخواست کمک می‌کنند. کافی بود آن دو سرباز ایرانی نور را یکی دو متر این‌طرف‌تر بگیرند تا مرا ببینند. مانند موشی که در تله افتاده باشد از هر عاجز بودم. پس از گذشت یکی دو ساعت، که برایم به اندازۀ دو سه روز طول کشید، خودروی دیگری آمد. را از خودروی اول به خودروی دوم انتقال دادند و همگی سوار خودروی دوم شدند و رفتند. احتمال می‌دادم یکی از نیروهای برای نگهبانی از خودروی به‌ جا مانده در آن حوالی حضور داشته باشد. به همین جهت منطقه را خوب کنترل کردم. همه رفته بودند. با ترس و لرز، ضمن عبور از منطقۀ دیوارۀ توری، به اتاقک کنار جاده برگشتم. با طلوع آفتاب، از خواب بیدار شدم. با روشن شدن هوا، نه می‌توانستم به مخفیگاهم برگردم و نه به مقر گردان بروم. و و و دست به دست هم داده بود تا مرا از پای درآورد؛ اما من به این سادگی‌ها تسلیم سرنوشت نمی‌شدم. هر لحظه احتمال داشت یکی از نیروهای ایرانی، سر راه خود، برای یافتن چیز به‌دَردبخوری به اتاقک بیاید؛ اما چاره‌ای نبود. باید تا تاریک شدن هوا همانجا می‌ماندم و در صورت چنین پیش‌آمدی غزل خداحافظی را می‌خواندم خودروهای زیادی در تردد می‌کردند؛ اما هیچ خودرویی از خارج یا به آن وارد نمی‌شد.با وجود ترس و اضطراب زیادی که داشتم، نفهمیدم کی خواب چشمانم را دَر ربود. حوالی ظهر از سر و صدای زیاد وحشت زده از خواب پریدم، یواش نگاه کردم یک آمده بود تا خودروی آسیب‌دیده را کشیده و ببرد. هنوز دید زدنم تمام نشده بود که حس کردم یکی از آنها مرا دید و با حرکتی سریع به سمت آمد، خود را به انتهای اتاقک چسباندم آماده شدن و یا در بهترین حالت بودم. درب با شدت باز شد و داخل اتاقک پیچید. خود را کف اتاقک چسباندم. از ترس به خود میلرزیدم هر آن امکان داشت یکی از گلوله ها به من بر خورد کند. سرباز وارد اتاقک شد. با آنکه داخل اتاقک تاریک بود با پایش چیزهایی که جلو پایش بود رو کنار زد، حدس زدم هنوز مرا ندیده است صورتم را محکم به زمین چسبانده و چشمانم را بسته بودم. در همین حال بدنم خیس شد و صدای شر شر ادرارش که مستقیم روی کمر و گردن و سرم میریخت حالم را داشت بهم میزد. هیچ کاری از دستم بر نمی آمد. این بدترین و بود که داشتم میشدم. می دانستم بعد این کار حتما مرا با خفت و خواری خواهد کشت. هرچه بادا باد. هرچه میخواهد بشود... تا قصد کردم از جایم بلند شده تا با او شوم او به سرعت از اتاقک خارج شده و به سمت شروع به دویدن کرد... سرک کشیدم دیدم سوار جرثقیل شده و ماشین خراب را به سمت فاو یدک کشیده و رفتند... آنجا بود که متوجه شدم او اصلا مرا ندیده و فقط به قصد به سمت اتاقک آمده و شلیک رگباریش هم احتمالا برای که ممکن بود داخل اتاقک باشند بوده است.. قیافه نزار من زارتر شده بود و مثل مرغ آبکشیده شده بودم و حالم از بوی ادرار به می‌خورد.... اما بازهم نفهمیدم کی خوابم برد. بدنم واقعا ضعیف شده بود. اندکی پیش از غروب آفتاب از خواب بیدار شدم. هوا رو به تاریکی می‌رفت که به راه افتادم. از عبور کردم و خودم را به کنار جادۀ اصلی رسانده و بعد از کنترل منطقه، غلت‌زنان، خودم را به آن‌طرف جاده رساندم. پس از آنکه در قسمت پایین آن‌طرف جاده قرار گرفتم، به حالت سینه‌خیز خودم را به -نگهبانی رساندم. ادامه دارد
خاطرات تصمیم گرفته بودم آن روز روزِ باشد. اگر به نیروهای عراقی می‌رسیدم، چه بهتر! و اگر قرار بود هدف گلولۀ نیروهای ایرانی قرار بگیرم یا شوم، به آنچه برایم مقدّر شده بود تن در می‌دادم. اما موفق نشدم. از یافتن معبر ناامید شدم و به پشت سرم نگاه کردم. عده نسبتاً زیادی از نیروهای را دیدم که از سنگرهایشان بیرون آمده‌اند و به من نگاه می‌کنند. دیگر به آخر خط رسیده بودم. نه راه پس داشتم و نه راه پیش. چند متر جلوتر یک سرباز ایرانی را دیدم که کنار تانکر آب، داخل تَشتی، مشغول شستن لباس‌هایش بود. آرام از خاکریز پایین رفتم و کنار تانکر آب ایستادم. چهره‌ای و داشت. به دلم نشست. دستم را روی شانه‌اش گذاشتم و به عربی گفتم: «.» در حالی که لبخند ملیحی بر لبانش نقش بسته بود، رو به من کرد و به زبان عربی گفت: «! .» با شنیدن این جمله، انگار دنیا را روی سرم خراب کرده بودند. تبلیغات و حوزۀ دربارۀ رفتار ایرانی‌ها با اسرای عراقی مثل فیلم از جلوی چشمانم می‌گذشت. صحنۀ کشتن آن در روستای را به خاطر آوردم؛ نگاه او را و را. از خودم بدم می‌آمد. دوست داشتم به جای شنیدن آن جمله، ایرانی‌ها مرا زیر و می‌گرفتند و تا حد مرگ می‌زدند. دوست داشتم بدن و را خود قرار می‌دادند و ... . حدود سرباز ایرانی، که بعدها فهمیدم بسیجی‌اند، دورم حلقه زده بودند و هر یک به فارسی چیزی می‌گفتند. رفتار خوب آن‌ها و جملۀ «نترس! تو مهمان ما هستی.»، به‌رغم روحی‌ای که در من ایجاد کرده بود، آرامش و اطمینان خاصی به من داده بود. دقایقی بعد، مرا به سنگر بردند. همان سربازی که کنار تانکر آب لباس می‌شست به عنوان مترجم آمده بود تا سؤالات فرمانده خط و جواب‌های مرا ترجمه کند. به مترجم گفتم: «من چند روز است که .» دست مرا گرفت و به سنگر دیگری برد و مقدار زیادی برایم آورد. من، که از شدت گرسنگی دچار ضعف شدید شده بودم، با حرص و ولع مشغول خوردن شدم. پس از آنکه شکمی از عزا درآوردم، همان سرباز از من پرسید: «از کجا آمده‌ای؟» گفتم: «جمعی ١١١ هستم که در حملۀ و اشغال آن به دست ایرانی‌ها منهدم شد.» یکی دیگر از آن‌ها پرسید: «سه روز پیش نفر از نیروهای از همان محلی که تو پنج روز پیش آنجا بودی آمدند و خود را تسلیم کردند. اسم آن‌ها چیست؟» گفتم: «من آن‌ها را نمی‌شناسم.» جلسۀ اول بازجویی، که در سنگر فرمانده خط بود، یکی دو ساعت طول کشید. در جریان بازجویی به آن‌ها گفتم که هستم و تازه از عراق آمده‌ام و هیچ اشاره‌ای به اینکه چهار ماه در منطقه سرگردان بوده‌ام نکردم. ساعاتی بعد مرا سوار خودرویی کردند و به مقر سابق تیپ ١١١ بردند که نزدیک بود. آنجا یکی از مقرهای نیروهای ایرانی بود. یک نفر، که کاملاً به زبان عربی مسلط بود، وارد اتاق بی‌سیم شد و سؤالات متعددی از من کرد؛ از جمله دربارۀ محل و ، محل ، درجۀ ، موقعیت من هنگامی که به فاو حمله شد، و شعبه‌ای که بر اساس ادعایم پس از فرار از ارتش در آنجا زندانی بودم، و ... دربارۀ یگان‌های مستقر در حد فاصل و منطقۀ فاو هم چیزهایی پرسید. من، که در مقام در طول یک سال بارها به شهر رفت و آمد کرده بودم، دربارۀ یگان‌های مستقر در منطقه اطلاعات زیادی داشتم؛ ولی اطلاعاتی که دربارۀ موقعیت و و به آن‌ها می‌دادم مربوط به چهار ماه قبل بود و من نمی‌دانستم در آن مدت چقدر تغییر کرده‌اند. احساس می‌کردم در طول مدت بازجویی بازجو با تعجب به من نگاه می‌کند. بعد از پایان جلسۀ دوم بازجویی، بازجو به پیرمردی که کنارش بود گفت که برایم یک استکان بیاورد. سپس رو به من کرد و گفت: «تو را به عنوان به در می‌فرستم و بعد از انجام دادن کارهای مقدماتی آزاد خواهی شد.» ادامه دارد