#زندانی_فاو
خاطرات
#عماد_جبار_زعلان_الکنعانی
#قسمت_سی_و_هشتم
#فرار
وسط جاده قرار گرفته بودم که صدای #ایست_نگهبان_ایرانی مرا به خود آورد. نور چراغقوهاش را روی من انداخته بود و به طرفم میآمد. لحظات نفسگیری بود. هر لحظه فاصلۀ نگهبان ایرانی با من کمتر میشد. نور چراغقوه چشمم را میزد و قادر به دیدن پایین جاده نبودم. نگهبان ایرانی به صد متریام رسیده بود که با یک جهش خودم را به #پایین_جاده_انداختم و شروع کردم به #دویدن. نگهبان ایرانی، ضمن شلیک به طرف من، با داد و فریاد دوستانش را برای
کمک صدا میکرد. من هم، بدون توجه، میان گیاهان اطراف جاده میدویدم. برای اینکه صدای پایم نیروهای ایرانی را متوجه حضورم در آنجا نکند، خود را میان سیمهای خاردار و گیاهان مرتفع ساحل رودخانه پنهان کردم. بهرغم ترس و وحشتی که داشتم، به علت گرسنگی و ضعف شدید، از حال رفتم و دیگر چیزی نفهمیدم.
به خودم که آمدم، دیدم یک #قایق_موتوری حامل نیروهای ایرانی در حال پهلو گرفتن در کنار جاده است. نیروهای ایرانی، بعد از پیاده شدن، شروع کردند به پرتاب نارنجک به سمت نقطهای که نگهبان ایرانی مرا در آنجا دیده بود. بعد از پرتاب کردن چند نارنجک میان گیاهان اطراف جاده، به جستوجوی منطقه پرداختند شاید اثری از من بیابند. بعد از سی چهل دقیقه جستوجو، از یافتن من ناامید شدند و به مقر خود در آنسوی رودخانه بازگشتند
با رفتن آنها نفس راحتی کشیدم و به خوابی عمیق فرورفتم. آفتاب کاملاً بالا آمده بود که از خواب بیدار شدم. بدنم درد میکرد. شب پیش، در حین فرار، چند بار به سیمهای خاردار گیر کرده بودم و لباسهایم پارهپاره و بدنم مجروح و خونآلود شده بود. تماس آب شور رودخانه با زخمهایم دردم را مضاعف کرده بود. زخمهایم میسوخت. بهرغم سوزش شدید، زخمها و بدن خونآلودم را با آب رودخانه شستوشو دادم. ماهیهای کوچک و چند خرچنگ داشتند از
نیهای کنار آب تغذیه میکردند. در آن لحظه، فقط به رهایی از آن وضع و یافتن پوششی برای حفظ بدنم میاندیشیدم.
با پایین رفتن سطح آب رودخانه، به ردیف سوم سیمهای خاردار نزدیک خاکریز، که پوشیده از گیاهان انبوه بود و از بالای خاکریز هم کسی در آن دیده نمیشد، رفتم و مشغول خوردن ریشۀ گیاهان و علفهای خودرو شدم.
سه شبانهروز در همان منطقه ماندم. ظهر روز چهارم سطح آب رودخانه با سرعت بالا آمد و تقریباً بالای خاکریز را هم فراگرفت. من هم، که میان نیزارها پنهان شده بودم، داخل آب قرار گرفتم؛ طوری که فقط سرم از آب بیرون مانده بود. در همین حال، متوجه #پوست_نصفه_هندوانهای شدم که روی آب شناور بود. شناکنان خودم را به پوست هندوانه رساندم و آن را از آب گرفتم و با حرص و ولع آن را خوردم و دلی از عزا درآوردم. همان شب نیروهای ایرانی آمدند و با پرتاب نارنجک و تیراندازی شروع کردند به جستوجو و پاکسازی منطقه و بدون اینکه نتیجهای بگیرند بازگشتند.
صبح روز #پنجم روی خاکریز رفتم و منطقه را زیر نظر گرفتم. از نیروهای ایرانی خبری نبود. با احتیاط به سمت جلو رفتم و خودم را به #اسکلۀ_العمام رساندم. گوشه و کنار منطقه را بهدقت بررسی کردم. اثری از سربازهای ایرانی در آن حوالی نیافتم. با خودم گفتم بعید است ارتش ایران برای جلوگیری از نفوذ نیروهای عراقی این منطقه را حفاظت نکند. احتمال دادم، با توجه به اوضاع منطقه، آن اطراف را #مینگذاری یا به سیمهای خاردار #جریان_برق وصل کرده باشند. با وجود این احتمالات، تصمیم گرفتم به طرف خاکریز و خط مقدم نیروهای ایرانی حرکت کنم.
به خاکریز که رسیدم، سنگری را دیدم که خالی به نظر میرسید. با احتیاط وارد سنگر شدم. چند تکه لباس نظامی ایرانی، که برای خشک کردن روی طنابی آویزان کرده بودند، نظرم را جلب کرد. یک #شلوار_گشاد روی بند بود. آن را برداشتم و پوشیدم؛ اما پیراهن پارهام را، که #لباس_ارتش_عراق بود، عوض نکردم تا در صورت رسیدن به نیروهای عراقی، با دیدن آن، بفهمند عراقیام و اگر ایرانیها دستگیرم کردند، حداقل به عنوان جاسوس و نفوذی تیربارانم نکنند.پای برهنه به راه افتادم. از خاکریزی که نیروهای ایرانی ساخته بودند بالا رفتم و به سنگرهای اطراف آن چشم دوختم. ارتفاع خاکریز چهار پنج متر بود و پشت آن سنگرهای اجتماعی نیروهای ایرانی قرار داشت. در حالی که به چیزی جز نجات از آن ورطۀ مرگبار فکر نمیکردم، روی خاکریز پیش میرفتم. دیگر از حضور نیروهای ایرانی و احتمال دیده شدن هراسی نداشتم. خسته شده بودم. قایمباشکبازی را باید تا کی ادامه میدادم.
دنبال #معبری میگشتم که نیروهای ایرانی برای نفوذ به خط اول عراق ایجاد کرده باشند. اگر آن معبر را مییافتم، میتوانستم خودم را به نیروهای عراقی برسانم. تصمیم گرفته بودم آن روز روزِ #آخرِ_سرگردانیام باشد.
ادامه دارد
#زندانی_فاو
خاطرات
#عماد_جبار_زعلان_الکنعانی
#قسمت_سی_و_نهم
#مهمان
تصمیم گرفته بودم آن روز روزِ #آخر_سرگردانیام باشد. اگر به نیروهای عراقی میرسیدم، چه بهتر! و اگر قرار بود هدف گلولۀ نیروهای ایرانی قرار بگیرم یا #اسیر شوم، به آنچه برایم مقدّر شده بود تن در میدادم.
اما موفق نشدم. از یافتن معبر ناامید شدم و به پشت سرم نگاه کردم. عده نسبتاً زیادی از نیروهای #ایرانی را دیدم که از سنگرهایشان بیرون آمدهاند و به من نگاه میکنند. دیگر به آخر خط رسیده بودم. نه راه پس داشتم و نه راه پیش. چند متر جلوتر یک سرباز ایرانی را دیدم که کنار تانکر آب، داخل تَشتی، مشغول شستن لباسهایش بود. آرام از خاکریز پایین رفتم و کنار تانکر آب ایستادم. #سرباز_ایرانی چهرهای #نورانی و #مهربان داشت. به دلم نشست. دستم را روی شانهاش گذاشتم و به عربی گفتم: «#من_سرباز_عراقی_هستم.» در حالی که لبخند ملیحی بر لبانش نقش بسته بود، رو به من کرد و به زبان عربی گفت: «#نترس! #تو_مهمان_ما_هستی.»
با شنیدن این جمله، انگار دنیا را روی سرم خراب کرده بودند. تبلیغات #تلویزیون_عراق و #کشورهای_عربی حوزۀ #خلیج_فارس دربارۀ رفتار ایرانیها با اسرای عراقی مثل فیلم از جلوی چشمانم میگذشت. صحنۀ کشتن آن #سرباز_ایرانی در روستای #عبید را به خاطر آوردم؛ نگاه #مظلومانۀ او را و #پیکر_غرق_در_خونش را. از خودم بدم میآمد. دوست داشتم به جای شنیدن آن جمله، ایرانیها مرا زیر #مشت و #لگد میگرفتند و تا حد مرگ میزدند. دوست داشتم بدن #مجروح و #ناتوانم را #آماج_گلولههای خود قرار میدادند و ... .
حدود #پنجاه سرباز ایرانی، که بعدها فهمیدم بسیجیاند، دورم حلقه زده بودند و هر یک به فارسی چیزی میگفتند. رفتار خوب آنها و جملۀ «نترس! تو مهمان ما هستی.»، بهرغم #تعارض روحیای که در من ایجاد کرده بود، آرامش و اطمینان خاصی به من داده بود.
دقایقی بعد، مرا به سنگر #فرمانده_خط بردند. همان سربازی که کنار تانکر آب لباس میشست به عنوان مترجم آمده بود تا سؤالات فرمانده خط و جوابهای مرا ترجمه کند. به مترجم گفتم: «من چند روز است که #چیزی_نخوردهام.» دست مرا گرفت و به سنگر دیگری برد و مقدار زیادی #خوراکیهای_متنوع برایم آورد. من، که از شدت گرسنگی دچار ضعف شدید شده بودم، با حرص و ولع مشغول خوردن شدم.
پس از آنکه شکمی از عزا درآوردم، همان سرباز از من پرسید: «از کجا آمدهای؟» گفتم: «جمعی #تیپ_١١١ هستم که در حملۀ #فاو و اشغال آن به دست ایرانیها منهدم شد.» یکی دیگر از آنها پرسید: «سه روز پیش #دوازده نفر از نیروهای #عراقی از همان محلی که تو پنج روز پیش آنجا بودی آمدند و خود را تسلیم کردند. اسم آنها چیست؟» گفتم: «من آنها را نمیشناسم.»
جلسۀ اول بازجویی، که در سنگر فرمانده خط بود، یکی دو ساعت طول کشید. در جریان بازجویی به آنها گفتم که #پناهنده هستم و تازه از عراق آمدهام و هیچ اشارهای به اینکه چهار ماه در منطقه سرگردان بودهام نکردم. ساعاتی بعد
مرا سوار خودرویی کردند و به مقر سابق تیپ ١١١ بردند که نزدیک #ورزشگاه_شهر_فاو بود. آنجا یکی از مقرهای نیروهای ایرانی بود. یک نفر، که کاملاً به زبان عربی مسلط بود، وارد اتاق بیسیم شد و سؤالات متعددی از من کرد؛ از جمله دربارۀ محل #سکونت و #تولد، #یگانهای_نظامی محل #خدمت، درجۀ #حزبی، موقعیت من هنگامی که به فاو حمله شد، #زندان_ابوغریب و شعبهای که بر اساس ادعایم پس از فرار از ارتش در آنجا زندانی بودم، و ... دربارۀ یگانهای مستقر در حد فاصل #بصره و منطقۀ فاو هم چیزهایی پرسید. من، که در مقام #مسئول_پست_دیدبانی در طول یک سال بارها به شهر #بصره رفت و آمد کرده
بودم، دربارۀ یگانهای مستقر در منطقه اطلاعات زیادی داشتم؛ ولی اطلاعاتی که دربارۀ موقعیت #تیپها و #گردانها و #لشکرها به آنها میدادم مربوط به چهار ماه قبل بود و من نمیدانستم در آن مدت چقدر تغییر کردهاند. احساس میکردم در طول مدت بازجویی بازجو با تعجب به من نگاه میکند.
بعد از پایان جلسۀ دوم بازجویی، بازجو به پیرمردی که کنارش بود گفت که برایم یک استکان #چای بیاورد. سپس رو به من کرد و گفت: «تو را به عنوان #پناهنده به #اردوگاه_پناهندگان در #اهواز میفرستم و بعد از انجام دادن کارهای مقدماتی آزاد خواهی شد.»
ادامه دارد