eitaa logo
سربازان آقا صاحب الزمان (عج)❤
81 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
852 ویدیو
12 فایل
بِسْمِ رَبِّ الزَّهْرٰا(سلام‌الله‌علیها)⁦🖐🏻⁩ ⁦❤️⁩خدا کند که مرا با خدا کنی آقـا🌱 💛ز قید و بند معاصی جدا کنی آقـا🌷 💚دعای ما به در بسته میخورد،ای کاش🌱 💙خودت برای ظهورت دعا کنی آقـا🌷 خادم کانال @AMD313 ارتباط باادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
خاطرات وسط جاده قرار گرفته بودم که صدای مرا به خود آورد. نور چراغ‌قوه‌اش را روی من انداخته بود و به طرفم می‌آمد. لحظات نفس‌گیری بود. هر لحظه فاصلۀ نگهبان ایرانی با من کمتر می‌شد. نور چراغ‌قوه چشمم را می‌زد و قادر به دیدن پایین جاده نبودم. نگهبان ایرانی به صد متری‌ام رسیده بود که با یک جهش خودم را به و شروع کردم به . نگهبان ایرانی، ضمن شلیک به طرف من، با داد و فریاد دوستانش را برای کمک صدا می‌کرد. من هم، بدون توجه، میان گیاهان اطراف جاده می‌دویدم. برای اینکه صدای پایم نیروهای ایرانی را متوجه حضورم در آنجا نکند، خود را میان سیم‌های خاردار و گیاهان مرتفع ساحل رودخانه پنهان کردم. به‌رغم ترس و وحشتی که داشتم، به علت گرسنگی و ضعف شدید، از حال رفتم و دیگر چیزی نفهمیدم. به خودم که آمدم، دیدم یک حامل نیروهای ایرانی در حال پهلو گرفتن در کنار جاده است. نیروهای ایرانی، بعد از پیاده شدن، شروع کردند به پرتاب نارنجک به سمت نقطه‌ای که نگهبان ایرانی مرا در آنجا دیده بود. بعد از پرتاب کردن چند نارنجک میان گیاهان اطراف جاده، به جست‌وجوی منطقه پرداختند شاید اثری از من بیابند. بعد از سی چهل دقیقه جست‌وجو، از یافتن من ناامید شدند و به مقر خود در آن‌سوی رودخانه بازگشتند با رفتن آن‌ها نفس راحتی کشیدم و به خوابی عمیق فرورفتم. آفتاب کاملاً بالا آمده بود که از خواب بیدار شدم. بدنم درد می‌کرد. شب پیش، در حین فرار، چند بار به سیم‌های خاردار گیر کرده بودم و لباس‌هایم پاره‌پاره و بدنم مجروح و خون‌آلود شده بود. تماس آب شور رودخانه با زخم‌هایم دردم را مضاعف کرده بود. زخم‌هایم می‌سوخت. به‌رغم سوزش شدید، زخم‌ها و بدن خون‌آلودم را با آب رودخانه شست‌وشو دادم. ماهی‌های کوچک و چند خرچنگ داشتند از نی‌های کنار آب تغذیه می‌کردند. در آن لحظه، فقط به رهایی از آن وضع و یافتن پوششی برای حفظ بدنم می‌اندیشیدم. با پایین رفتن سطح آب رودخانه، به ردیف سوم سیم‌های خاردار نزدیک خاکریز، که پوشیده از گیاهان انبوه بود و از بالای خاکریز هم کسی در آن دیده نمی‌شد، رفتم و مشغول خوردن ریشۀ گیاهان و علف‌های خودرو شدم. سه شبانه‌روز در همان منطقه ماندم. ظهر روز چهارم سطح آب رودخانه با سرعت بالا آمد و تقریباً بالای خاکریز را هم فراگرفت. من هم، که میان نیزارها پنهان شده بودم، داخل آب قرار گرفتم؛ طوری که فقط سرم از آب بیرون مانده بود. در همین حال، متوجه شدم که روی آب شناور بود. شناکنان خودم را به پوست هندوانه رساندم و آن را از آب گرفتم و با حرص و ولع آن را خوردم و دلی از عزا درآوردم. همان شب نیروهای ایرانی آمدند و با پرتاب نارنجک و تیراندازی شروع کردند به جست‌وجو و پاکسازی منطقه و بدون اینکه نتیجه‌ای بگیرند بازگشتند. صبح روز روی خاکریز رفتم و منطقه را زیر نظر گرفتم. از نیروهای ایرانی خبری نبود. با احتیاط به سمت جلو رفتم و خودم را به رساندم. گوشه و کنار منطقه را به‌دقت بررسی کردم. اثری از سربازهای ایرانی در آن حوالی نیافتم. با خودم گفتم بعید است ارتش ایران برای جلوگیری از نفوذ نیروهای عراقی این منطقه را حفاظت نکند. احتمال دادم، با توجه به اوضاع منطقه، آن اطراف را یا به سیم‌های خاردار وصل کرده باشند. با وجود این احتمالات، تصمیم گرفتم به طرف خاکریز و خط مقدم نیروهای ایرانی حرکت کنم. به خاکریز که رسیدم، سنگری را دیدم که خالی به نظر می‌رسید. با احتیاط وارد سنگر شدم. چند تکه لباس نظامی ایرانی، که برای خشک کردن روی طنابی آویزان کرده بودند، نظرم را جلب کرد. یک روی بند بود. آن را برداشتم و پوشیدم؛ اما پیراهن پاره‌ام را، که بود، عوض نکردم تا در صورت رسیدن به نیروهای عراقی، با دیدن آن، بفهمند عراقی‌ام و اگر ایرانی‌ها دستگیرم کردند، حداقل به عنوان جاسوس و نفوذی تیربارانم نکنند.پای برهنه به راه افتادم. از خاکریزی که نیروهای ایرانی ساخته بودند بالا رفتم و به سنگرهای اطراف آن چشم دوختم. ارتفاع خاکریز چهار پنج متر بود و پشت آن سنگرهای اجتماعی نیروهای ایرانی قرار داشت. در حالی ‌که به چیزی جز نجات از آن ورطۀ مرگ‌بار فکر نمی‌کردم، روی خاکریز پیش می‌رفتم. دیگر از حضور نیروهای ایرانی و احتمال دیده شدن هراسی نداشتم. خسته شده بودم. قایم‌باشک‌بازی را باید تا کی ادامه می‌دادم. دنبال می‌گشتم که نیروهای ایرانی برای نفوذ به خط اول عراق ایجاد کرده باشند. اگر آن معبر را می‌یافتم، می‌توانستم خودم را به نیروهای عراقی برسانم. تصمیم گرفته بودم آن روز روزِ باشد. ادامه دارد
خاطرات تصمیم گرفته بودم آن روز روزِ باشد. اگر به نیروهای عراقی می‌رسیدم، چه بهتر! و اگر قرار بود هدف گلولۀ نیروهای ایرانی قرار بگیرم یا شوم، به آنچه برایم مقدّر شده بود تن در می‌دادم. اما موفق نشدم. از یافتن معبر ناامید شدم و به پشت سرم نگاه کردم. عده نسبتاً زیادی از نیروهای را دیدم که از سنگرهایشان بیرون آمده‌اند و به من نگاه می‌کنند. دیگر به آخر خط رسیده بودم. نه راه پس داشتم و نه راه پیش. چند متر جلوتر یک سرباز ایرانی را دیدم که کنار تانکر آب، داخل تَشتی، مشغول شستن لباس‌هایش بود. آرام از خاکریز پایین رفتم و کنار تانکر آب ایستادم. چهره‌ای و داشت. به دلم نشست. دستم را روی شانه‌اش گذاشتم و به عربی گفتم: «.» در حالی که لبخند ملیحی بر لبانش نقش بسته بود، رو به من کرد و به زبان عربی گفت: «! .» با شنیدن این جمله، انگار دنیا را روی سرم خراب کرده بودند. تبلیغات و حوزۀ دربارۀ رفتار ایرانی‌ها با اسرای عراقی مثل فیلم از جلوی چشمانم می‌گذشت. صحنۀ کشتن آن در روستای را به خاطر آوردم؛ نگاه او را و را. از خودم بدم می‌آمد. دوست داشتم به جای شنیدن آن جمله، ایرانی‌ها مرا زیر و می‌گرفتند و تا حد مرگ می‌زدند. دوست داشتم بدن و را خود قرار می‌دادند و ... . حدود سرباز ایرانی، که بعدها فهمیدم بسیجی‌اند، دورم حلقه زده بودند و هر یک به فارسی چیزی می‌گفتند. رفتار خوب آن‌ها و جملۀ «نترس! تو مهمان ما هستی.»، به‌رغم روحی‌ای که در من ایجاد کرده بود، آرامش و اطمینان خاصی به من داده بود. دقایقی بعد، مرا به سنگر بردند. همان سربازی که کنار تانکر آب لباس می‌شست به عنوان مترجم آمده بود تا سؤالات فرمانده خط و جواب‌های مرا ترجمه کند. به مترجم گفتم: «من چند روز است که .» دست مرا گرفت و به سنگر دیگری برد و مقدار زیادی برایم آورد. من، که از شدت گرسنگی دچار ضعف شدید شده بودم، با حرص و ولع مشغول خوردن شدم. پس از آنکه شکمی از عزا درآوردم، همان سرباز از من پرسید: «از کجا آمده‌ای؟» گفتم: «جمعی ١١١ هستم که در حملۀ و اشغال آن به دست ایرانی‌ها منهدم شد.» یکی دیگر از آن‌ها پرسید: «سه روز پیش نفر از نیروهای از همان محلی که تو پنج روز پیش آنجا بودی آمدند و خود را تسلیم کردند. اسم آن‌ها چیست؟» گفتم: «من آن‌ها را نمی‌شناسم.» جلسۀ اول بازجویی، که در سنگر فرمانده خط بود، یکی دو ساعت طول کشید. در جریان بازجویی به آن‌ها گفتم که هستم و تازه از عراق آمده‌ام و هیچ اشاره‌ای به اینکه چهار ماه در منطقه سرگردان بوده‌ام نکردم. ساعاتی بعد مرا سوار خودرویی کردند و به مقر سابق تیپ ١١١ بردند که نزدیک بود. آنجا یکی از مقرهای نیروهای ایرانی بود. یک نفر، که کاملاً به زبان عربی مسلط بود، وارد اتاق بی‌سیم شد و سؤالات متعددی از من کرد؛ از جمله دربارۀ محل و ، محل ، درجۀ ، موقعیت من هنگامی که به فاو حمله شد، و شعبه‌ای که بر اساس ادعایم پس از فرار از ارتش در آنجا زندانی بودم، و ... دربارۀ یگان‌های مستقر در حد فاصل و منطقۀ فاو هم چیزهایی پرسید. من، که در مقام در طول یک سال بارها به شهر رفت و آمد کرده بودم، دربارۀ یگان‌های مستقر در منطقه اطلاعات زیادی داشتم؛ ولی اطلاعاتی که دربارۀ موقعیت و و به آن‌ها می‌دادم مربوط به چهار ماه قبل بود و من نمی‌دانستم در آن مدت چقدر تغییر کرده‌اند. احساس می‌کردم در طول مدت بازجویی بازجو با تعجب به من نگاه می‌کند. بعد از پایان جلسۀ دوم بازجویی، بازجو به پیرمردی که کنارش بود گفت که برایم یک استکان بیاورد. سپس رو به من کرد و گفت: «تو را به عنوان به در می‌فرستم و بعد از انجام دادن کارهای مقدماتی آزاد خواهی شد.» ادامه دارد